-
ژانر :
شنبه 22 خردادماه سال 1389 00:19
۱-اونایی که فردا صبح (شنبه/۲۲خرداد)وبسایت هاشون آپ میشه و از مهر و محبت ها یا دعوا و مرافه با شوشو(مراد همان شوهر است) یا آقایی(فرقی نمی کنه هم شوهر هم دوست پسر) یا خانومی(در وبلاگستان فارسی بیشتر مامان های دختر دار از این اصطلاح برای دخترانشان استفاده می کنند) داد سخن میرانند یا از این که عمه ام اینا رفتن خونه ی پسر...
-
یه پست ورزشی
شنبه 15 خردادماه سال 1389 21:08
این تعطیلات کشدار و بیهوده(که البته امیدوارم از این نوع ِ خاص تعطیلات همواره افزایش یابد) هم رو به اتمام است. هنوز یه عالمه فیلم ندیده دارم و کتاب نخونده...اما مهم نیست...گاهی همین از این ور به اون ور افتادن ها هم لازمه... فقط تو سرم پر از برنامه است که مهم ترینش ورزشه..ورزشی که من به همه به همه توصیه می کنم در زندگی...
-
دیگه امری باشه؟؟
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 17:47
من-جانم بفرمایید... --- سلام خانم نهال...وای من به سختی پیداتون کردم.ببخشید من یه سوال داشتم. -امر بفرمایید .در خدمتم... --- ببخشید خانم من می خوام برم نافم رو سوراخ کنم و توش حلقه بگذارم...می خواستم ببینم خطر نداره و این که کجا برم؟ من در حالیکه کل شکمم از تجسمش درد گرفته و دستم رو دلمه : -خانم جان این کارا چیه آخه؟؟...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 00:01
پنجشنبه ظهر در حالی که از عرض خیابون رد میشدم،یه اتومبیل پژو که در حال اذیت کردن بود و راننده و سرنشینانش که شهرستانی هم بودند ،قطعا مست بودند،با ماشین از رو پای من رد شد و وقتی فهمید چکار کرده هول شد و دنده عقب(!!) گرفت و یه بار دیگه از رو پام رد شد و فرار کرد و من هم حیران و مسخ و ضعف کرده با کمر خوردم به دیواره ی...
-
حال ِ من ِ بعد از این...
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 03:30
یک لیست از برنامه های بلند بالا دارم...وذهنی که مثل یک خانه ی شلوغ و درهم به شدت نیاز به پاکسازی و فِنگ شویی دارد...اصلا بگذارید برایتان دقیق تشریح کنم: در حال حاضر دختری ۲۸ ساله هستم...زندگی ام فراز و نشیب بسیار داشته..تا ۱۸ سالگی فقط متوجه بودم که جنسم ، جنس معمول و مطلوب اطراف و یا خانواده ام نیست ! اما قدرت هیچ...
-
شدت نفوذ تربیتی ِ من
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 03:08
بهش میگم واقعا خجالت آوره ! این چه طرز حرف زدنه آخه؟؟ حجالت بکش! این ادبیات جنسی رو از ذهن و زبانت بیرون کن! یعنی چی که تو محاوره ی روزمره همش با خواهر مادر همدیگه و اندام های جنسی تون کار دارین؟؟ بیا همین الان یک بار برای همیشه این عادت رو ترک کن... میگه: آره راست میگی ها...باشه! قول ! از همین لحظه! دیگه نمیگم!!! من:...
-
می خواهم زندگی کنم...
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 02:54
هفته ی قبل هفته ی تولد من بود... به خودم قول داده بودم این یک هفته «برای» من باشد... که نگران هیچ چیز نباشم... پس بی دغدغه خوردم،رقصیدم،چرخیدم،خندیدم،خواندم و حتی گاهی جیغ کشیدم... . . . . . . اصلا مهم نیست که ماحصل این یک هفته کیلوهای اضافه شده باشد یا درس های نخوانده ... مهم این جاست که هفته،هفته ی من بود... . . . ....
-
اولین هفته ی ۲۸ سالگی
شنبه 1 خردادماه سال 1389 02:25
ممنون از تمام تبریک ها و مهر و محبتتون... خیلی چسبید...خیلی... ................................ جمعه نزدیکی های صبح،خواب دیدم مادر یه دختر فرشته سان شدم و اومدم این جا نوشتم : من مادر شدم... همین روزم رو که نه،زندگی ام رو ساخت... چه حس خوبی...هنوز لذتش زیر پوست تنم ه... ............................... این من ِ ۲۸ ساله...
-
۲۸ سالگی
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 01:19
۲۸ ساله شدم...
-
از هر دری سخنی...
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 03:57
امروز برای دومین بار تو عمرم یکی رو تو خیابون زدم !! :)) البته نه زدن نه به اون معنا !! :)) با کیسه ای که تو دستم بود محکم ۳ بار کوبیدم پس گردنش که رو موتور نشسته بود!!!!!! توی خیابان شهرداری شیراز (برای غیر شیرازی ها: حوالی بازار وکیل و ارگ کریمخانی و اون طرف ها) بدون ماشین دنبال یه سری کتاب کمیاب می گشتم و کلا سرم...
-
دلک بی سر و سامون...
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 03:31
هی این جا برایتان می نویسم که همه چیز خوب است و گل و بلبل و به به و چَه چَه و چه شود که اگر آغوشی باشد تنگ و گرم و پر احساس ،که برَمی در میانش و بغلتی میان بازوانش و گرمای سینه و بوی خاص بدنش و چنین و چنان...که مست شوی...دود شوی...بمیری... . . . . . . اما چه کنم که از واقعیت گریزی نیست...از تنهایی من گریزی نیست...از...
-
آخ دلم...
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1389 02:42
یه دوره ی آموزشی هست برای پرسنل ارشد یه سری ارگان مشابه! بعد فکر کن نماینده ی اداره ی ما منم! دلیل از زبان رییس: خانم نهال! بذارید معلوماتتون این جا به دادمون برسه ! بقیه که هیچی اصلا ولشون کنید!! تا این جا رو داشته باشید... روز اول 5 شنبه بود! من در عرض 20 دقیقه،هم دوش گرفتم،هم داشتم پی ام میگذاشتم هم لباس می پوشیدم!...
-
در این مکان(وبلاگ) هر روز ،انرژی مثبت توزیع میگردد...
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 00:30
من خوشبختانه خوبم... ممنون از همه ی مهر و محبتتون... -دارم روی خودم کار می کنم...لایه لایه ی شخصیتم رو بازبینی کردم و دارم جاهایی رو که لازمه ترمیم می کنم...اعتماد به نفس...امید...تفکر ...اندیشه...به هر حال هر چقدر هم که قوی بوده باشی،باز یه جاهایی ضعف داری...باز یه جاهایی به دلایلی صدمه دیده...چقدر خوبه که آگاهانه به...
-
...
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 23:16
از دوم اردیبهشت فهمیدم که غزل داره میره و شدم مثل مرغ پر کنده و هیچ جا قرار نداشتم! بزرگ ترین اشتباهم این بود که مثل همیشه تا دقیقه ی آخر درد و رنج و غم و ناراحتی ام رو ریختم تو دل خودم و به هیچکس هیچی نگفتم!! و حالا هم دارم عواقب وضعیت های خاص روحی رو که به تبع این موضوع برام پیش اومد رو پس میدم... سر شب که میشد و بی...
-
....
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1389 01:17
غزلکم...دخترکم... رفتی...دیگه ندارمت...دیگه نمی بیمنت... ببخش اگه برات خوب مادری نکردم... ببخش اگه اون جوری که لیاقتت بود خوب نبودم... اگه تجربه نداشتم...اگه یه مادر تمام وقت نبودم... ببخش اگه نتونستم بزرگ ترین آرزوت رو برآورده کنم که یک شب تو بغلم بخوابی و صبح بیدار شی ببینی هنوز تو بغل منی... ببخش عزیزکم...ببخش اگه...
-
جشن تک نفره-۲
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 02:13
« بقیه ی پست قبل رو نوشته و آماده و کامل دارم اما ترجیحا به اون شکل پابلیش نمی کنم چون فرد مذکور بسیار بسیار انسان مطرحی است و قطعا زیاد باز مطرح نشه بهتره!» اما ماحصلش: کسی که سال هاست داره دنبال نیمه ی گمشده اش می گرده!!! با تجربه ی یه ازدواج تلخ و ناموفق! دست روی ِ دخترها و زن هایی گذاشته همیشه که از اول رابطه آخرش...
-
جشن تک نفره-۱
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 13:09
از سال 80 تا حالا از نزدیک می شناسمش...قبل از اون هم اونقدر معروف بود که هر کسی دست کم یک بار اسمش رو شنیده باشه...منتها خیلی خیلی اتفاقی،سال 80،دفتر زندگی من یه جوری ورق خورد که من به طور مستقیم از لحاظ کاری کنارش قرار گرفتم! اولین باری که برای مصاحبه پیشش رفتم،بعد از این که 45 دقیقه ای با من حرف زد و پرسید و...
-
یک فنجان چای ِ داغ...
شنبه 28 فروردینماه سال 1389 03:15
لیوان ِ محبوبم رو پر از چای ِ تازه دم با طعم دارچین می کنم... « چای در زندگی ِ من یه حایگاه ویژه داره...هم وقتِ خوشی و هم وقت ِ غم به دادم می رسه...کنترلم می کنه،یه جور احساس سکر آور...بهم انگیزه میده حتی !! خیلی وقت ها که برای خونه رفتن یا کار کردن انگیزه ندارم،تصور یه لیوان چای داغ و یه برش کیک ،شرایط رو برام هموار...
-
قدرت فکر...
سهشنبه 24 فروردینماه سال 1389 02:28
موفقیت از آن کسانی است که ذهنیت موفق دارند رسیدن به موفقیت، قدرت و هر چیز خوب دیگری در این دنیا آرزوی مشترک بیشتر انسانهاست ولی با این حال هنوز اکثریت انسان ها از وضعیت مالی، فکری و روحی مناسبی برخوردار نیستند. در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی می کنیم فرصت های زیادی برای رسیدن به موفقیت وجود دارد ولی متأسفانه کمتر...
-
این زن گاز می گیرد!!!
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 08:57
هیچ وقت از وجود و حضور ِ مهمان ماهیانه ام شکایت نکردم و غر نزدم! حتی فعالیت و جست و خیزم در روزهای قرمزِ تقویم ِ زنانه ام نسبتا طبیعی بوده و مثل بقیه ی روزها... منتها الان مدتیه به شدت با یک هفته،ده روز ِ قبلش درگیرم! یعنی این عدم ِ تعادل ِ هورمونی ِ منجر به سندروم پیش از قاعدگی داره منو کلافه می کنه... کاملا تمایل و...
-
نهالستان ِ هشتاد و نُه
جمعه 13 فروردینماه سال 1389 00:26
نمودار ِ این تعطیلات در مورد من یه خط ِ نسبتا صاف بود...یعنی نه آنچنان کار ِ خارق العاده وشایان ِ توجه ای انجام دادم و نه چندان منفعل بودم... اما در کل رضایت بخش بود...گاهی یه مشوق ِ زمانی شامل ِ ۱۴ روز «باری به هر جهت» زندگی کردن برای هر انسانی لازمه... چه خواسته کسی که از ۱۸ سالگی بدون ِ توقف کار کرده و پیوسته در...
-
عشق یعنی....
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1389 05:48
عشق یعنی آفتاب بی غروب عشق یعنی آسمان ، یعنی فروغ عشق یعنی آرزو ، یعنی امید عشق یعنی روشنی ، یعنی سپید عشق یعنی غوطه خوردن بین موج عشق یعنی رد شدن از مرز اوج عشق یعنی از سپیده تا سحر عشق یعنی پا نهادن در خطر عشق یعنی نغمه های هایده عشق یعنی رقص آب و آینه عشق یعنی عقل شد مدهوش تو عشق یعنی عاقبت آغوش تو عشق یعنی اشک ،...
-
همه چی آرومه...
دوشنبه 9 فروردینماه سال 1389 21:28
گاهی نشانه ها رو نمیشه در زندگی نادیده گرفت... شب رو خیلی خیلی بد می خوابی...خیلی بد! تمام دوست نداشتنی ها و نخواستنی ها در خواب احاطه ات می کنند... از صبح به خاطر سر و صدای خونه چندین بار بیدار میشی اما باز خودت رو به خواب میزنی...از شب یه لرزی تو تن ات هست که مطمئنی ریشه ی جسمانی نداره و کاملا به وضعیت روحی ات...
-
نهایت مثبت اندیشی...
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 17:27
زمان: اوج عاطفی ِ یک مکالمه وضعیت: بعد از این که آقا ۴-۵ ساعت در باب ِ مثبت اندیشی و بی مورد بودن نگرانی و استرس در زندگی و افکار مثبت و انرژی و امثالهم داد ِ سخن رانده، حالا از در و دیوار همین جوری LOVE میترکه و عطرش تو فضا متساعد میشه و جرقه هاش قابلیت اینو دارند که شب رو به آتش بکشند.... آقا: فکر کن...تو سال دیگه...
-
یک عاشقانه ی آرام...
پنجشنبه 5 فروردینماه سال 1389 10:02
خوبی تنها بودن تو خونه اینه که ساعت ۶ صبح،در حالی که ملغمه ای هستی از شادی،ترس،امید،دلهره،قدرت،استرس، پنجره های خونه رو باز می کنی و پاهات رو دراز می کنی رو گل میز و بلند بلند از قول نادر ابراهیمی که خیلی از گل واژه های کلامش برای همیشه تو ذهنت حک شده و این روزها مدام در ذهنت تکرار میشه میگی: عزیز من! به یادم هست که...
-
تنها در خانه...
چهارشنبه 4 فروردینماه سال 1389 01:18
می دونید رفقا! من می خوام داوطلبانه یه اعترافی بکنم...هرچند که عرق شرم بر جبین دارم و قلبم از ننگ ِ این واقعیت به شماره افتاده... اما خوب...گفتنی رو باید گفت...شجاعت می خواد که به همچین ننگی اعتراف کنی! کار ِ هر کسی نیست! . . . . . . . حقیقیتش من تازه متوجه شدم که به واقع مایه ی ننگ و بدنامی جامعه ی جوان ها و هم نسلان...
-
یه غلت دیگه...
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 03:15
کرختی ِ بهارانه به خصوص در شیراز خیلی همه گیره...به خاطر هوای بهار و گل و گیاه زیادی که تو این شهر هست و متعاقبا پخش شدن گرده گل ها و بروز آلرژی و حساسیت ها و غیره... گاهی هم به یه سنی و یه جایی میرسی که باید یکی باشه که همه ی کرختی هات رو-کرختی هاتون رو، در آغوشش-در آغوش هم جا بگذارید... یکی که غلت بزنی تو بغلش و...
-
اولین روز سال زیبا و بی نظیر ۸۹
دوشنبه 2 فروردینماه سال 1389 03:25
اولین روز سال ۸۹ برای من در حالی شروع شد که ساعت ۷-۶ صبح تازه دوش گرفتم و خوابیدم...تا ساعت ۱۱ و در حالی از خواب بیدار شدم یا در واقع پریدم که هر دو خط موبایلم و تلفن خونه با هم زنگ می خوردند!!! در کتب ِبخت و اسطرلاب و رمز گشایی ِ نشانه ها که اسنادش هم موجود هست(!!) آمده که این حالت در صبح اولین روز سال،به منزله ی...
-
۲۹ اسفند 88 و شروع سال نو و تازه و زیبای 89
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 15:35
29 مین روز اسفند یکم برای من دل گیر بود...یکمی ها فقط! درست مثل یه آدمی که تو یه فعالیت و بدو بدوی خیلی شدید خورده زمین و پاش آسیب دیده،اما محل نگذاشته بهش و به کارهاش ادامه داده و حالا که وقت کرده یه ککم بشینه،تازه درد سراغش اومده و فهمیده که پاش شکسته و اون موقع گرم بوده نمی فهمیده!!! یه همچین حالتی کلا !! خلاصه بعد...
-
سال نو مبارک به هر حال....
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 00:00
ساکن ِ آپارتمان شمار ی ۱۱ در منتها الیه ِ کوچه ی بن بست ِ یکی از خیابان های شمالی ِ شهر راز و نیاز ، از صمیم قلب آرزو می کنه که در سال همت مضاعف و کار مضاعف(!!!) رای و حق کسی دزدیده نشه،کسی تحت فتوشاپ تو خیابون کشته نشه و یا زیر ماشین نره... و یا احتمالا همراه خس و خاشاک به کهریزک نره و با شیشه ی نوشابه پذیرایی نشه....