خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

جشن تک نفره-۱

از سال 80 تا حالا از نزدیک می شناسمش...قبل از اون هم اونقدر معروف بود که هر کسی دست کم یک بار اسمش رو شنیده باشه...منتها خیلی خیلی اتفاقی،سال 80،دفتر زندگی من یه جوری ورق خورد که من به طور مستقیم از لحاظ کاری کنارش قرار گرفتم! 

 

اولین باری که برای مصاحبه پیشش رفتم،بعد از این که 45 دقیقه ای با من حرف زد و پرسید و پرسید،یه متن تخصصی انگلیسی رو داد دستم و گفت میشه بخونی و ترجمه کنی؟ 

 

شاید اگه الان بود از این همه اصطلاحات تخصصی پس  میفتادم و خودم محترمانه از در اتاق می رفتم بیرون اما اون موقع جسارت 19 سالگی کار خودش رو کرد و من مثل بلبل متن رو خوندم و ترجمه کردم! یعنی در واقع از متن کلی،کلمات و اصطلاحاتی رو که نمی شناختم حدس میزدم و این شد که متن کاملا درست ترجمه شد! 

 

بعدش هم یه امتحان رایتینگ دادم و شروع کردم با خط خوش براش انگلیسی رو سر هم نوشتن که دیگه این جا بود که اون دیوار سخت شکسته شد و جلوی خودم زنگ زد به مدیر عامل و گفت ایشون از همین لحظه این جا استخدام هستند...لطفا کسی دیگه رو نیارید برای مصاحبه،ترتیب مراحل اداری اش رو هم  بدید... 

و دقیقا از فرداش من کارم رو اونجا شروع کردم... 

 

دقیقا دو ماه طول کشید که من آنچنان چشمگیر و عیان پیشرفت کردم که مسوولیت اون بخش به من داده شد... 

 

و خوب بهتره بگذریم که پرسنل اونجا که غالبا دختر های بالای 30 سال و تحصیل کرده بودند چه به روزگار من آوردند به طوری که من اکثرا با هق هق میرفتم خونه!! 

 

البته اشک های منو هیچکس نمیدید! همچنان سرسخت و مغرور بودم...و بعد از پرسنل اون بخش،نوبت پرسنل کلی اون مرکز بود که از قضا در راسشون یه خانم دکتر بود(و هست) که فامیل نزدیک منه! کلا این غیر قابل پذیرش بود که یه دختر 19 ساله که هنوز جوهر دیپلمش خشک نشده و تازه دانشگاه قبول شده،در اون سمت قرار بگیره با اون حد از آزادی عمل و اختیار... 

 

خلاصه اش کنم که کلا هر کاری از دستشون برمیومد کردند و هر کِرمی که ممکن بود ریختند!! 

 

در عین حال کار من هم اونجا بسیار بسیار سخت و طاقت فرسا بود...از ساعت 1 بعد از ظهر تا 11 شب! بدون توقف! بدون فرصت نوشیدن حتی یک لیوان آب! و بعد از اون هم اضافه کاری هایی بود که به خونه میاوردم و تا نیمه های شب مشغولشون بودم!! 

 

از همه ی این ها افتضاح تر مخالفت شدید خانواده ام با کار کردن من بود! یعنی وقت برگشتن به خونه من بارها و بارها از ترس فلج میشدم! چون اعتقاد داشتند مردم(!!!) چی فکر می کنند که من از اون سن دارم کار می کنم؟! و اصلا مگه من به پول نیاز دارم که از 19-18 سالگی رفتم سر کار؟ و کلا برای خانواده ام به همین دو دلیل بالا سبب افت هست که من کار می کنم... و غیره! 

 

 

و باز هم ایستادگی می کردم...این راهی بود که انتخاب کرده بودم هرچند کمی غیر معمول بود و می خواستم به این ترتیب از سرنوشت اجباری که در غیر این صورت و رفتن این راه برام رقم می خورد جلوگیری کنم...تحصیل اجباری...ازدواج کلیشه ای... 

 

18 سال تحت نفوذ خانواده و جامعه ی اجباری و سنت و مذهب و کلیشه و زندگی عوامانه بودن،به من حس یه پرنده ی تیز و خوش پر و بال رو داده بود که تو قفس زندانی اش کردند و به هیچ وجه نمی تونست در قفس رو باز کنه...

و در اولین فرصت به محض این که در قفس باز شد به سمت آزادی پر کشید جوری پرواز کرد که دست هیچ اسیر کننده ای بهش نرسه... 

 

و این رو هیچکس درک نمی کرد و اگر هم درک می کردند باعث نگرانی شون بود که مبادا من از اصول و قوانین نانوشته ی هزاران ساله تخطی کنم و راهی برم غیر از راهی که تمامی زنان اطرف من سال ها بود رفته بودند...و مبادا که این استقلال من باعث سرکشی و عصیان بشه... 

 

.

.

.

که تا حدودی شد... 

 

 

18 سال زندگی در شرایطی که عملا قبول و دوستش نداشتی یعنی در واقع سردرگم بودی! معیارها و ملاک ها برات قابل قبول نبودند...رفتارها و نوع زندگی معمول رو نمی پسندیدی...آدم ها و اندیشه و عملکردشون فقط در ذهنت یه علامت سوال بزرگ درست می کردند... اما نه چاره ای داشتی و نه اصولا به اون حد از خود شناسی رسیده بودی که بدونی چی به چیه و چرا اصلا شرایط اینه...نهایتش این بود که گاهی به خودت شک می کردی... 

 

این بود که رفتن به اجتماع و اون محیط علمی و کار و قرار گرفتن بین مردم ،چنان حس شیرینی به روح سرکش و عصیانگر من می داد که با حلاوت و شیرینی اش همه ی این سختی ها رو قبول می کردم... 

 

 

و خوب اون خانم دکتر فوق الذکر(فامیل نزدیک) با بدذاتی هر چه تمام تر بعد از این که یکی از بزرگ ترین سندهای تقلب خودش و دو تا از دوست های صمیمیش تو اون مرکز توسط من رو شد(چون اون کار باید مستقیما از زیر نظر من می گذشت و خارج میشد و اونا فکر می کردن من هم دهانم رو میبندم و کارشون رو راه میندازم و مسلمه که این جوری نبود و کار نزدیک بود به پلیس 110 بکشه و همون موقع دو تا دوستش اخراج شدنذ با سابقه های طولانی...)، به خانواده ی من بیش از پیش نفوذ کرد و از دهن بینی اون موقع اونا استفاده کرد و عملا کار به جایی رسیده بود که قبل از این که من برگردم زنگ میزد به خانواده ام و می گفت نگذارید دیگه نهال سرکار بره... 

 

!!! 

با همین خباثت! با همین بدذاتی!! 

7 روز هفته در هر شرایطی خونه ی ما بودند و صاحب نظر و صاحب اختیار شده بودند!!!

عملا 4-5 سال از زندگی من با بدذاتی و خباثت این آدم و سادگی خانواده ام آشوب شد...

و خوب گفتن این موضوع که قانون کارما چه ها تو زندگی باهاش کرد و الان اصلا و ابدا زندگی خوبی نداره زیاد مهم نیست... 

نصف بلاهایی که سر من آورده بود 100 برابر بدتر برای خودش اتفاق افتاد و جریانات بدتر...(شاید یه روز این جا من باب درس و عبرت ،نوشتم که زندگی اش در چه وضعیه اما باور کنید که ناراحتی و شکست و نابسامانی هیچکس من رو خوشحال نمی کنه...) 

 

اما موقعیت من  به جایی رسید که ریشه های کاری ام به مرور خیلی خیلی قوی ریشه دووند و در یه رشته ی خاص صاحب موقعیت شدم و تا همین الان (الان دیگه اونجا کار نمی کنم) کارم شناخته شده و خاصه... 

 

حرف تو حرف اومد...تو پست بعدی داستان زندگی اون آدم معروف رو میگم براتون....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پی نوشت:  

 

 

۱-این روزها گاهی مشغول شخم زدن گذشته ها میشم... 

 

۲-به شکرانه ی همه ی خوبی هایی که وارد زندگی ام میشند،مدت هاست که همه رو بخشیده ام...هیچ وقت کینه ای نبودم... و نیستم...و نخواهم بود...من همه ی آدم ها رو دوست دارم! اگه هم رفتارهاشون ناهنجار باشه از بالا و روانشناسانه نگاهشون میکنم... به این دلیل که : 

 

۳-اون قدیم ها که کتاب های ر-اعتمادی رو خیلی خیلی ممنوعه گیر میاوردیم و زیر کتاب های مدرسه می گذاشتیم و می خوندیم،یه بار توی یکی از کتاب هاش کلامی خوندم که تا همیشه با منه...گفته بود اگه کسی تو زندگی به تو و با تو بد کرد،ازش دلخور نشو...کینه به دل نگیر...غمگین نشو...دلت نشکنه...فقط به حقارتش ببخشش! چون اگه حقیر نبود چکار داشت که به تو بد کنه؟! اگه مشکل روحی نداشت،عقده نداشت،بیمار نبود،اونم مثل تو سرش تو زندگی خودش بود و زندگی اش رو می کرد...فقط یه لبخند بزن و بگو: آخی! طفلی! چقدر حقیره بیچاره...  

 

۴-کامنت ها تون تا بی نهایت شادم می کنه..دوستتون دارم...خیلی زیاد... 

 

 

 

 

نظرات 19 + ارسال نظر
فرنام شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:13 ب.ظ http://se7enboys.tk

سلام دوسته عزیز ..
وبلاگ زیبایی داری..
ثبت رایگان دامنه tk برای وبلاگ شما...
فقط کافیه آدرس وبلاگ و ایمیلتو برام در بخش نظرات ثبت کنی
دامنه شما:
exam
www.YouName.Tk
یه سر بزن ضرر نمی کنی....
www.se7enboys.tk
www.lovelyboys.tk
www.se7enboys.blogsky.com

سارا شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ

چقدر تو صبوری و متین!
کاش از اون خانم دکتر و زندگیش هم میگفتی تا بقیه مثل من بتونیم همه چیز رو به قول تو بسپاریم به قانون کارما و خودمون رو از زیر بار این همه دلخوری و کینه به بدی هایی که بهمون شده نجات بدیم و همین طور از قانون کارما هم کاش بیشتر بگی

مرسی سارای عزیزم

هیچوقت هیچوقت هیچوقت دل به کینه نسپار...چون این دل و روح توئه که بازهم آسیب میبینه...ببخش و رها شو...

چشم می نویسم
می بوسمت عزیزم

بامداد شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

چه زن بیشعوری! واقعا که تحصیلات شعور نمیاره!

تحصیلات خود به خود نه باعث ذره ای شعور میشه و نه معرفت!! اینو دیگه من با همه ی وجودم می گم...


می بوسمت عزیزم
شاد باشی

رازقی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

نهااااااال زود زود بنویس...هی هر روز با سر می خورم به در بسته وبلاگت!!

نهالی از اون پست های تووووووپ لوازم آرایشی و بهداشتی و تناسب اندام و اینا هم برامون بذار لطفا! چرا تحریممون کردی آخه؟ و اون پست های طنزت.
این پست های عاطفی هم که میگذاری بی نظیرند...از همشون پرینت گرفتم.

لپ تاپم خرابه دخترم!
اون پست های زنانه هم که بعدش روم نمیشه توروی آقایون خواننده نگاه کنم بعدش!!! :))))

ولی باشه می گذارم احتمالا تو همون وبلاگی که مخصوص این کار درست کردم
آخه همه باید همکاری کنند....

بابت پست های اون جوری(!!!!!!) هم نوش جان! :))

می بوسمت عزیزم

شاد باشی

هستی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ http://eshghas.blogfa.com/

سلام!من فکر می کردم این خاله زنک بازی ها و شکنجه کردن ها با کم سوادی آدم ها ربط داره ولی مثل این که رقابت حرف اول رو می زنه. من هم در زندگی تجربیات مشابهی داشته ام.این که می گی تونستی ببخشیش قابل تقدیره.

عزیزم

جامعه ای که فقر فرهنگی داره و وضعیت افتضاح مملکتی باعث میشه که هیچ چیز و هیچکس در جایگاه خودش نباشه و بنابراین رقابت و از سر و کول هم بالا رفتن و غیره حرف اول رو بزنه،در همه ی اقشارش این وضعیت دیده میشه...

آره من می بخشم چون کینه و نفرت فقط به خودم آسیب میزنه...من می بخشم و رها میشم...و این جوری انرژی های مثبت در زندگی ام راه برای جریان یافتن پیدا می کنند...

امتحان کن...بهت قول میدم بعدها به این حرف میرسی...

می بوسمت عزیزم

شاد باشی

لاله تنها شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:38 ب.ظ

این مشکلی که برای تو این خانم تحصیل کرده ایجاد کرده از یک جهت همه گیر است بدین معنی که در تمام ادارات چه خصوصی و چه دولتی اصولا همکاران تحمل روحهای بزرگتر از خودشان را ندارند اکثرا در حال سخن چینی و به قول اداریها زیر آب زنی هستند. قرار گرفتن در چنین محیطی کم کم ادمها را به روزمرگی دچار می کند و خیلی از افراد که در ابتدا این گون رفتارها را نمی پسندیدند به مرور خودشان هم تبدیل به یکی از انها می شوند و به جرات می توان گفت که تمام ادارات دارای چنین فضایی می باشند. درظاهر همه با هم خوب در باطن طوری دیگر. به نظر من این مشکل بخاطر فقرفرهنگی ایجاد می شود در کشور ما اساسا بامقوله فرهنگ برخورد علمی نمی شود به همین علت ناهنجاریهایی فرهنگی در محیطهای کاری فراوان است

دقیقا هر جایی زیر آسمان این کشور همین وضع هست!
فقر فرهنگی بیداد می کنه...
این که میگی روزمرگی دقیقا درسته! میدونی چرا؟ ببیین این درسته که پزشکه و داره اونجا کار می کنه،اما عملا شده مدیر فنی یه عده پزشک سرمایه دار که اونجا هستند و منافعشون از اونجا تامین میشه و در واقع من فکر می کنم بیشتر شبیه یه باند مافیا هستند،و بعد راه رو هی برای اینا هموار می کنه و جون میکنه و هی پول رو پول اونا میاد،این وسط گاهی یه لقمه ای هم میندازن جلوی این که صداش در نیاد و راضی باشه! و همون لقمه خیلی برای این مهمه انگار! یعنی در واقع آلت دست اوناست...جاده صاف کن!

شخص نامبرده عروس خانواده ی ماست البته....
.
.
.


می بوسمت عزیز دلم...شاد باشی ...

دختره شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ب.ظ http://likepoison.blogfa.com

عجب آدمی بوده ها!
میدونی بعضیا انگار با تموم وجود برای بدجنسی کردن مایه میذارن.
منتظر داستان زندگیش هستم.
حالا که خدا رو شکر آدم موفقی هستی:*

دقیقا با همه ی وجودش برای بدجنسی کردن مایه گذاشت! یعنی فروگذار نکرد از هیچی! هر کاری که فکرش رو بکنی کرد! و البته جواب هم گرفت! زندگی خوبی نداره...من مطمئنم!


می بوسمت عزیزم
شاد باشی

فرانک شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ب.ظ

ووو
چه جای باحالی..منظورم وبلاگته
خب شما بچه بودی کلاس زبان میرفتی؟ :)

مرسی عزیزم از تعریفت...
آره من زیاد کلاس زبان رفتم اما اگه تو محیط نباشی،زیان تمرین مستمر می خواد چون فررار هست..

می بوسمت عزیزم...شاد باشی

نازی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ب.ظ http://havayehoseleh.blogfa.com/

نهال جان تو چقدر دختر خود ساخته ای هستی، و همینطور چقدر مقاوم، مطمئنم با شناختی که ازت دارم روز به روز موفق تر میشی

ممنونم عزیزم از لطفت به من... این همه تعریف رو که نه،اما من برای زندگی ام ایستادگی و مقاوت کردم...خیلی خیلی خیلی خیلی....

من هم برات بهترین ها رو آرزو دارم

آرامش و عشق و پویایی...


می بوسمت عزیزم

شاد باشی و پایدار...

دوست یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ق.ظ

سلام
عجبی نهال خانم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چشم ما به جمال سرکار علیه روشن
اینهمه بهانه خرابی سیستم و لپ تاپ و این حرفارا نیار و...........
در هرحال صبرت عبرته و درست معجزس و روحت نوازشگر همه کسایی که با بدیهاشون دارن نفس خودشونه به تمسخر میگیرن و اینرا بدون اینگونه افراد حقیرن و حقارت هم فی نفسه از بد ذاتی و حسده و حسد بدترین خصلتی هست که ادمها را در هر موقعیتی ذلیل میکنه و ذلت و خواری هم یعنی نهایت درجه حیوانی که انها هم باید تو جایگاه خودشون بلولند و بوی کثافتکاریهای خودشون را تحمل کرده و با تعفن به اسفل السافلین و درک برسند.
موفق باشی

سلام

راستش دلم می خواد یه عکس از شرایط لپ تاپم بگذارم اما می ترسم وبلاگستان فارسی از خنده منفجر بشه!!!! :))
دقیقا درست میگید...
در جواب «لاله ی تنها» هم گفتم که در واقع فقط داره تو جایگاه خودش می لوله به قول شما و خودش هم نمی فهمه!!
اگه شما که ندیدینش پیشش بشینید،از دقیقه ی دوم اینقدر در مورد کارش حرف میزنه که دور از جون سرسام میگیرید !!!
و این یعنی کمبود!! عقده!!!
هیچکس دوستش نداره!! اطرافیان نزدیکش میگن باید از این حذر کرد و ترسید!! باور می کنید به زن متاهل شوهر دار که عروس یکی از معروف ترین متخصصین به نام و با آبرو هست،برای این که ازش خوشش نمیومد تهمت دزدی از مواد مخدر مخصوص پزشکی و اعتیاد زد و باعث اخراش از اون جا شد؟

kiana یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام نهال جان.حال وروز خوبی ندارم.به پستای امیدبخشت نیاز دارم.واسم انرژی مثبت بفرست.مرسی

عزیز دلم چرا؟ چی شده؟؟
برات یه عالمه انرژی مثبت می فرستم...

هر مشکلی که داری و هرچی که پیش اومده با هر درجه و شدت و حدت و وضعیتی،لطفا بارها و بارها تکرار کن و مخصوصا بنویس که:

نظم الهی و کائنات و نیروی برتر،همیشه پیشاپیش من همه امور و زندگی را به نفع من و به عالی ترین و بهترین و راحت ترین شکل پیش میبرند...
من همواره خوشبخت،شاد،موفق،سربلند و پیروزم...

لطفا به غیر واقعی بودنش در شرایط فکر نکن و اونقدررر بنویس که کاملا ملکه ی ذهن و ضمیر ناخودآگاهت بشه...

برات انرژی مثبت می فرستم و می دونم که از همین لحظه همه چیز،همیشه به نفع تو به عالی ترین شکل در جریانه...

می بوسمت عزیزم
شاد باشی دختر

بیدمشک دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:03 ق.ظ http://www.man-va-zndegi.blogfa.com

نهال جان سلام

دختر چه قلمی داری تو!من که هر بار بهت سر می زنم حال می کنم.

خوشحالم که وب کسی رو خوندم که پر تلاش و با اراده است.
از ادمهای شل و وارفته بدم می یاد.

خدا بد بدخواهان رو به خودشون بر می گردونه.

موفق باش و استوار

سلام عزیز دلم

مرسی از مهربانی و لطف و نظر و نیتت..

مرسی از تعریفت...

اعمال هر کسی طبق قانون کارما به خودش برمیگرده...این قانون عمل و عکس العمل واقعا قانون کاربردیه...هرچند که خیلی خا حتی شعور اینو هم ندارند که از کجا و چرا دارن می خورن!!!

بازم ممنون از محبتت

می بوسمت عزیزم

شاد باشی و برقرار...

ریحانه دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ق.ظ

هر دفعه ای که میام یه چیز جدید یاد می گیرم.
مرسی عزیزم
واقعا شعور و فهم و معرف آدمها هیچ ربطی به میزان سواد و تحصیلات نداره .
نهال جان خیلی خیلی ببخشید میشه شغلت رو سئوال کنم نکنه دکتری دخمل ناز و به ما نمی گی ...

ریحانه جانم...
واقعا تحصیلات خود به خود نه باعث افزایش شعور میشه و نه تجلی احساس...اینو دیگه من با توجه به شرایطم با اطمینان و سند و مدرک و شاهد و همه چیز میگم...

نه عزیزم من پزشک نیستم...
دیدمت بهت جریان رو میگم... :))

دخترک دلبرت رو هم از طرف من ببوس...

شاد باشی عزیزم

میبوسمت...

ملودی دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

نهال گلم خوشحالم که بین اینهمه بی ملایمتی ها و سنگ انداختنا و حسادتا تونستی موفق بشی .منم از هجده سالگی کار میکردم منتها پیش بابا اینا و دانشجو هم بودم.همین شد که زرنگ شدم و سر از همه کار در اوردم تا الان بتونم مستقل باشم و کار کنم .به نظرم زود شروع کردن کار خیلی خوبه به شرطی که اون کار درست شروع بشه و خوشحالم که تو درست شروع کردی.راستی خیلی قشنگ بود جمله های اخری که نوشتی واقعا باید بعضی ها رو به حقارتشون بخشید .بووووس

می دونی من هم از کار کردنم از سن پایین خیلی خیلی راضی ام! اصلا راه زندگی ام تغییر کرد! وگرنه الان در جایگاهی بودم که اصلا برام قابل پذیرش نبود!

منتها الان دلم یه مدت بی خیالی و بی مسوولیتی می خواد...
نه کار و نه درس...
خوب طبیعی هم هست...
۹سال بدون توقف! کمی خسته ام!

خوشحالم که اون جمله به دردت خورده


می بوسمت عزیزم

شاد باشی

رها-ستایش دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ق.ظ

بی شک به کانون کارما اعتقاد دارم صد در صد

تو هم شاد باشی و موفق دوست مهربون

دقیقا...این ملموس تر از بهشت و جهنمی هست که همیشه برای ما به تصویر کشیدن بدون هیچ سندی! اینو دست کم می تونی ملموس ببینی...
رها جانم من برای تو کامل تحقیق کردم و برات خصوصی گذاشتم.بهت رسید؟ اگه نه بگو که باز بنویسم...

می بوسمت عزیز دلم...شاد باشی

نجوا دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:38 ب.ظ http://zemzeme-tanhaie.blogfa.com

خوبی دوست جون؟

خوبم عزیز دلم...مرسی...
دلم برات تنگ شده...کاش هم رو ببینیم...اگه زنگ نمیزنم چون احساس می کنم شدید درگیر کارهای مهاجرت هستی...

می بوسمت عزیزم

شاد باشی

خانوم دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ب.ظ http://khanoomstory.blogsky.com

ببخشید نهال خانوم زیبا و بسیار زیبا ما اجازه داریم یک شاخه از این گلای خوش رنگ پایین پستتون رو تقدیم کنیم خدمت شما؟

اونوقت میشه ما هم دو تا بوس محکم از لپ های شما بکنیم؟؟؟ :))


می بوسمت عزیز دلم...

محدثه سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ http://entezareshirin86.blogfa.com

سلام خانوووووووووووم.بابا ستاره سهیل!!
خوبی؟
بهت تبریک می گم بابت این همه گذشت و مهربونیت.واقعا سخته گاهی بدیهای بعضیها رو فراموش کنی.ولی تو تونستی و اینا همه نشانه روح بزرگ توئه.
می بوسمت گلم.

فدات شم دوست مهربونم...

بخشش بیشتر به خود شخص کمک میکنه...
میبوسمت...
شاد باشی...

لاله تنها چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ

نوشتاری خوبی است ولی چه بهتر بود بجای کلمه عبرت از کلمه پند استفاده می شد.

حق با شماست اما من در حدی نیستم که بخوام پند بدم...


*نتیجه* چطوره؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد