خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

....

غزلکم...دخترکم... 

 

رفتی...دیگه ندارمت...دیگه نمی بیمنت... 

 

ببخش اگه برات خوب مادری نکردم... 

 

ببخش اگه اون جوری که لیاقتت بود خوب نبودم... 

 

 اگه تجربه نداشتم...اگه یه مادر تمام وقت نبودم... 

 

ببخش اگه نتونستم بزرگ ترین آرزوت رو برآورده کنم که یک شب تو بغلم بخوابی و صبح بیدار شی ببینی هنوز تو بغل منی...  

 

ببخش عزیزکم...ببخش اگه اونقدر عرضه نداشتم که زندگی خودم و تو رو همزمان جمع کنم... 

 

ببخش اگه خودم اونقدر معلق بودم که عرضه نداشتم دست تو رو بگیرم ببرم یه گوشه ی دنیا بزرگت کنم... 

 

ببخش منو غزلکم... 

 

بی کفایتی ام رو ببخش... 

 

زن بودنم رو ببخش... 

 

دست و پا و دهان بسته و به زنجیر کشیده ام رو ببخش... 

 

ببخش که اینقدر آزادی عمل نداشتم که مادر واقعی ات باشم... 

که صرف تو بشم... 

 

که وقتی دستات رو دور گردنم حلقه می کردی و با شدت می گفتی تو مامی منی...مامی خود ِ خود ِ من...فقط مال منی..از شرم ِ بی لیاقتی ام خیس عرق نشم و تنم نلرزه... 

.

.

ممنونم ازت که در بدترین روزهای زندگی ام مثل فرشته ی نجات اومدی... 

 

که اجازه دادی در حد توانم مادری کنم... 

که لمست کنم... 

اونقدر استشمامت کنم که بوی گند این زندگی مزخرف از مشامم پاک بشه... 

 

ممنونم که اونقدر دنیام رو با خودت رنگی و کودکانه کردی که تونستم شرایط بد رو تاب بیارم... 

 

ممنونم به خاطر تمام لحظاتی که برام از ته دل با شوق خندیدی و رقصیدی و منو با خودت همراه کردی... 

 

بوی خوش معصومیت و قداستت از وجودم پاک نمیشه... 

 

هنوز گاهی جای سنگینی سر کوچولوت رو وقتی که از خستگی بیهوش میشدی، روی بازوهام حس می کنم... 

 

اگه ذره ای در خوشبخت شدنت شک داشتم این بار هم عصیان می کردم و تا آخر زندگی وقفت میشدم... 

 

اما می دونم که شرایط فعلی ات به مراتب عالی تر و بهتره...شاید هم این برای من یه توجیه..نمی دونم... 

 

اما بی خیال دل من... 

مهم تویی...

آسایشت...

رفاهت...

آینده ات... 

 

 

دخترکم...عروسکم...دلبرکم... 

رفتی... 

تنها موندم... 

خالی شدم... 

هیچکس نیست که حتی دردم رو بگم... 

 

 

 

......... 

 

ببخش اگه این اواخر کمتر دیدمت... 

کمتر بوسیدمت... 

ببخش اگه هر بار بهت قول های الکی دادم که میام می بینمت و با هم چه ها که نمی کنیم و کجاها که نمیریم...اما نیومدم... 

 

خودم بیشتر هلاکت بودم... 

خودم بیشتر می سوختم... 

 

اما شاید این جوری به نفعت بود...که وابستگی ات به من کمتر بشه... 

 

هرچند که تو مثل ما آدم بزرگ ها شیاد و دروغگو و دزد احساس نبودی... 

تا روزهای آخر، هر بار برای با هم بودنمون بی تابی می کردی... 

 

تا روزهای آخر من همون مامی دشنگه بودم برات...که می گفتی من تو رو تا کلیییییییییییییی دوست دارم... 

دارم می سوزم غزل... 

 

نکنه مثل اون اوایل روت نشه خواسته هات رو به خانواده ی جدیدت بگی...آخه تو هم کلی غرور داری...منتها پاک و بی شیله پیله... 

مناعت طبعت همه رو به تعظیم وا میداره... 

 

نکنه برای خواسته هات باهاشون راحت نباشی... 

 

نکنه روزهایی که زیاد دستشویی میری و به قول خودت جیش بارونی،روت نشه به زهره بگی...مثل همون روزهایی که اگه با هم بیرون بودیم دائم داشتیم دنبال دستشویی می گشتیم و تو میومدی تو بغل من و من میدویدم به سمت دستشویی و توی راه دوتامون غش می کردیم از خنده... 

 

مثل وقت هایی که تو توی دستشویی بودی و بهت می گفتم غزل می خوای اصلا همین جا رو بخریم تا تو راحت شی...و تو هی ریسه بری و بگی وای مامی من هی می خندم هی باید همین جا بشینم... 

 

نکنه......

نکنه...

نکنه... 

 

کاش همیشه یادشون بمونه تو عاشق پیتزا و سیب زمینی و چلو کبابی... 

هندوانه خیلی دوست داری... 

شیرینی هم... 

کاش رعایت کنند که روی پیتزا و سیب زمینی ات سس نریزند تا به قول تو خونی نشه... 

کاش سختشون نباشه که تو شریت تقویتی ات رو با آب پرتقال بخوری ... 

کاش اونا هم کیف کنند که تو اینقدر دسه(قصه) دوست داری... 

لباس های لختی رو به همه چیز ترجیح میدی و همیشه باید لباس هات ست باشه... 

کاش درک کنند که طبق یه قانون نانوشته چقدر برات مهمه که رنگ لاکت با گل سرت یکی باشه... 

 

کاش دخترانگی ها و ظرافت ها و لوندی های تو رو خوب درک کنند و بفهمند... 

 

چی می تونم بگم جز یه معذرت خواهی بزرگ از تو به خاطر همه ی اون چیزهایی که شاید برات کم گذاشتم... 

 

چکار می تونم بکنم برات جز آرزوی خوشبختی... 

 

 ببخش دخترکم اگه رفیق نیمه راه بودم برات... 

 

اگه جبر زندگی اونقدر دست و پای خودم رو بسته بود که نتونستم تا همیشه کنارت بمونم...

ببخش اگه اشتباه کردم... 

 

ببخش اگه کم بودم برات... 

 

برو دخترکم...  

به خوبی ها می سپارمت... 

 

به سلامتی... 

 

به خوشبختی... 

 

به سرافرازی... 

 

به موفقیت... 

 

به شادی... 

 

به غرور... 

 

به اوج... 

 

برو و جای من هم زندگی کن...رسیدنت رو به اوج میبینم...برو دلبر شیرینم...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

غزل برای همیشه از ایران رفت...  

 

دلم می خواد سرم رو فرو کنم تو سینه ی یکی و اون قدر بلند بلند و هق هق گریه کنم که سقف آسمون ترک برداره...

در مورد غزل اینجا و اینجا می تونید بخونید...

نظرات 17 + ارسال نظر
مژده شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:46 ق.ظ http://www.clickwoman.blogsky.com

سلام دوست عزیز سایت ما بروز شد
شما را به سایتمان دعوت می کنم
وان شا الله حداقل 1 مورد از مطالب ما برای شما سودمند ومورد توجه باشد
بسیار علاقمندیم وبلاگمان را پیوند بزنید تا دیگران را از محبت تان وما را از دوستی خود بی نصیب نگزارید
موفق باشید
**دریافت پورسانت های 7 روزه در طرح سایرس**
عضویت رایگان در طرح سایرس با2.2%سود درهفته / 8.8%سود درماه / 105.6% درسال**
http://www.clickwoman.blogsky.com

Yas شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:17 ق.ظ

نهال جان، اینجا این ور این کره ی خاکی که من زندگی میکنم ۹صبحه یعنی ۳:۳۰ نیمه شب به وقت شما ..... عزیزم معلومه که بیخوابی و نتونستی تا حالا بخوابی ....من همیشه ازخوندن نوشته های زیبات لذت بردم ..... و این پستت حسابی اشکم رو درآورد .....نمیتونم بگم غصه نخور که میدونم میخوری....نمیتونم بگم به این فکر کن که چه دنیای بهتری حالا داره غزل کوچولو که میدونم اینو خودت میدونی.... فقط میتونم برات دعا کنم که زودتر آرامش پیدا کنی ت....ولی به نظرم بعدها خیلی برات زیبا خواهدبود وقتی که ببینی غزل، انشاالله، چه دختر موفق و توانائی شده ...و نهال عزیزم دنیا با همه ی بزرگیش خیلی کوچیکه و تو زودتر از اونچه که فکرش رو بکنی دوباره غزل رو خواهی دید.... من اگه جای تو باشم سعی میکنم که سرم رو بیشتر گرم کنم که این روزها زودتر بگذاره.... صبور باش دوست پر احساس نادیده ی من.....

یاس عزیزم...
ببخش اگه ناراحتت کردم...قسمت من هم انگار تو این دنیا اینه...
حرف هات همه درسته...کاش زودتر این چشمه ی اشکم خشک بشه...
بی رمق ام...

چه خوب که هستید...
یه حس عذاب وجدان داره من رو می کشه...
الان ۵ صبحه...یعنی غزل در چه وضعیه؟

خاطره شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:46 ق.ظ

سلام
من همیشه از طریق وبلاگ مرجان میام و وبلاگ شما رو که آپ شده میخونم. راستش وقتی که این نوشته شمارو خوندم اصلا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با هرکلمه اش اشک ریختم. من بچه ای هنوز ندارم . ولی منهم زن هستم و فکر میکنم حس مادری تو وجود همه ما بالفطره گذاشته شده و هست . به همین دلیل اگه اغراق نکنم و بگم به اندازه شما ولی خوب تا حد و اندازه ای درکت میکنم و میفهمم که نبود غزل چقدر براتون سخت هست.
ولی عزیزم.. غزل مطمئنا الان وضعیش خوبه .. باور کن بچه ها خیلی سریع با محیط خو میگیرن و زندگیشون رو ادامه میدن.. تو هرکاری که لازم بوده و از دستت برمیومده براش کردی ...ترو خدا با یه سری افکار خودت رو داغون نکن. من مطمئنم که تو بهترین تصمیم رو گرفتی و همون فهم و درکی که باعث شد غزل رو با همه خواستن راهی به رفتن بکنه . مطمئنا میتونه بعد یه مدت تورو به زندگی عادیت برگردونه.
منهم با یاس موافق هستم. تا میتونی خودت رو سرگرم کن .. شاید بد نباشه یه سفر بری ..میدونم چیزی که هست تو مغزت هست و شاید با تغییر مکان تغییر نکنه ولی مطمئنم بی تاثیر نیست عزیزم.
برات از صمیم قلبم دعا میکنم که به آرامش برسی.

قربانت
خاطره

سلام خاطره جان...
دارم از این میسوزم که لحظه ی آخر که حمید گفت با این حالی که تو داری هر چی بگی ما میکنیم،چشمم رو بستم و گفتم ببرینش...
آخرین فرصت ها رو هم حروم کردم....

yas شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:41 ق.ظ

مطمئن باش که خوبه عزیزم و بهتر هم خواهد شد ..... دنیا به روش بازه و وارد زندگی کسانی شده که مدتها در آرزوش بودن و قدرشو خوب میدونن... مراقب خودت باش عزیزم....

فقط امیدوارم درهای خوشبختی یکی بعد از دیگری به روش باز بشه...
امیدوازم

دوست شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 ق.ظ

سلام
خسته نباشید
عجب دنیایی .................
صبح شنبه و تازه از هوای بهاری بعد از باغ ارسنج................امده بودم تا با روحیه ای فزاینده به امورات مردم رسیدی کنم و تا پایان هفته شاد باشم ولی ................
جاری شدن اشک و گلوی بغض کرده و .........................
حیف که برا مردا .......................
چه میشه کرد؟
ولی باهمه ناراحتی ها باز بشارتتون میدم به صبر و بردباری و..میدونم چی میکشی اخه روحتو احساستو تو این مدت شاید بیشتر از همه کس شناختم و فهمیدم که حقت بیشتر از اینهاس چه حیف که جامعه را دغل بازها و ریا کارها خراب کردند و در این دنیای وانفسا هیچی جای خودش نیست و...........
نه تنها غزل بلکه بسیار افرادی که من باهاشون برخورد میکنم زندگی مطلوبی را در حد و اندازه انی که استحقاقشون هست را ندارند دیشب بین راه و در ان تاریکی وحشتناک جاده های کوهستانی خانم و اقایی را سوار کردم که خواهر وبرادر بودند و برای امرار معاش از شش صبح رفته بودند تا از کوه قارچ و تره و..بیارن ولی همه ماحصل تلاششون فقط هفده هزار و پانصد تومن شد که....
باید صبر کرد و دعا تا خداوند اسباب اسایش بندگانش را فراهم کنه و همه دلسوزان و با عاطفه ها و دردمندها یه ذره خیالشون از بابت همنوعاشون راحت بشه.
موفق باشی
نگران نباش غزل هم خدایی داره که همینطور که عزیزی مثل تورا براش افریده کمک میکنه تا ادامه زندگیش توام با شادی و کامیابی بشه .
جدا متاثرشدم و ..............

دلم گرفته....شکسته...

نمیدونم باید چکار کنم...

خسته شدم از این زندگی و این دنیا...

کاش دستش روو گرفته بودم با هر بدبختی شده بود برده بودمش یه گوشه ای از دنیا زندگی میکردیم...
کم گذاشتم براش...
حالا هم تنهایی حقمه...حقمه...

خانمه شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:18 ق.ظ

شاید بتونی اینطوری خودت رو آروم کنی که فرصت داشتن دختری کوچولو وشیرین در زمان تجرد نصیب هر کسی نمیشه و تو خوشبختانه این فرصت رو هرچند کوتاه داشتی.
امیدوارم به پاس این همه مهربونیت زندگیت شکل جدیدی پیدا کنه و دلت به شکلی زیبا آروم بشه.

تنها شدم خانمه...این حسی که بین من و غزل بود،رو من حتی با پدر و مادرم هم تجربه نکرده بودم....
حتی اگه بد بودم هم دوستم داشت...
خالی شدم....

دردووونه شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ق.ظ http://dordooone.blogfa.com

این حست رو درک میکنم. عزیزم بهترین ها رو براش فراهم کردی. تو مادری برای کسی نکرده بودی اما تا اونجایی که در توانت بود براش انجام دادی. مطمئنن غزل هم خوشحاله که مادری به عنوان تو داشته. عزیزم سرنوشتش خواست که بره که یه مدت برای هم ارامش روح باشین که نیازهای عاطفیتون رو با هم تجربه کنین حالا رفته. مثل خیلی چیزا که الان داریم و چند وقت دیگه نیست. هر جا هست هر کاری که میکنه دختر تو می مونه و این قشنگه که برای بهترین ها رو رقم زدی
می بوسمت عزیزم

واقعا گاهی فکر میکنم اون به داد من رسید نه من به داد اون...

خسته ام...دل شکسته ام

رها-ستایش شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ق.ظ

میدونم هرحرفی که الان بزنم چیزی از غمت کم نمی کنه ولی می خواه بهت بگم

دوست خوب نادیده ام زندگی گذتشنی و رفتنی است هیچ چیز این دنیا موندگار نیست

پس سعی کن اروم باشی و یادت باشه که براش دعا کنی تا بهترین ها براش رقم بخوره و مطمئن باش تو نهایت تلاشت رو برای خوشبختیش کردی

بسپر دست خداااااااااااااااااااااااااااااااااا

دنیا دنیا انرژی مثبت بری تو دوست خوبم ++++++++++++

همه ی ناراحتی ام از اینه که میترسم کم گذاشته باشم رها...
تنها شدم...تنها کسی بود که منو به خاطر خودم و اون چیزی که بودم دوست داشت...

دختره شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://likepoison.blogfa.com

نهال خیلی دلم گرفت جاش خالی نباشه. ایشالا هر جا هست بهترینا براش پیش بیاد.

امیدوارم خوشبخت بشه...امیدوارم...
اگه نشه هرگز خودم رو نمیبخشم...

بولوت شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ب.ظ

تو خیلی خوب بودی براش نهال. همه ی سعیتم کردی که بهترینهایی که میتونی بهش بدی.

بی لیاقت بودم...قدرش رو ندونستم....
وگرنه هم خودم نجات پیدا کرده بودم هم اون الان با من بود...
دلم تنگه...خیلی...خیلی...خیلی...

فرانک شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ

وااای..فدای تو بشم من که اینقدر گلی..:)
برای غزل هم آسون نیست خب.تو یه آدم خیلی موثر تو زندگی اون بودی و هستی.یقین بدون خداوند ده ها برابر نیکی رو نصیبت میکنه :)
میدوی که من تازه اومدم اینجا..ولی دل منم برای غزلک تنگ شد.
ولی فکر کن یه آدم موفق به دنیا معرفی کردی که استارت این موفقیتش رو تو زدی.اون وقت کلی خوشحال خواهی بود :) غمگین نباش چون تو فرستادیش به سمت بهترین ها..اینکه غم نداره
شک نکن که موفق میشه..اصلا جز این یعنی جز پیروزی و موفقیت براش تصور نکن :)
و تازه این نشون میده که تو چقدر میتونی برای بچه های این مدلی پتانسیل باشی :)

اگه غریبی کنه...
اگه باهاشون راحت نباشه...
اگه درکش نکنند...
فقط دلم به جامعه ی آزادی که میره توش خوشه....
غزل متفاوته...من هر جور بگم نمی تونم حق رو ادا کنم....
آرزومه موفق بشه...

nazi شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ http://havayehoseleh.blogfa.com/

نهال جونم قربونت برم مطمئن باش تو اصلا واسش کم نذاشتی. کاری که تو تا همین حالا هم واسه غزل کردی معدودی از آدما انجام میدن. مطمئنم که خوشبخت میشه دلشکستگیت را درک میکنم عزیزم، بیشتر از اون چیزی که فکرش را کنی همین حالا دارم اشک میریزم و اینها را واست مینویسم کاشکی پیشت بودم و میومدم بغلت میکردم و با هم گریه میکردیم ولی حالا کاری از دستم بر نمیاد جز دعا کردن و مطمئنم خدا اینقدر دوست داره که زود آرومت میکنه عزیزم

واقعا کاش بودی...
احساس بی عرضگی میکنم نازی جان....خیلی....
نتونستم براش مفید باشم

شیلا یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ق.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

خانومی تو براش مادری کردی حتی بیشتر از یه مادر تو از حس خودت و از دل خودت گذشتی تا اون خوشبخت تر باشه کاری که برای یه مادر خیلی سخته دل کندن از فرزند واقعن سخته حتی اگه به امید خوشبخت شدن بچه باشه.
این یه فرصت تازه بود این یه تجربه بود حالا باید بفکر خودت باشی باید یه زندگی جدید رو تجربه کنی باید به خودت فرصت بدی برای یه زندگی خوب .
عزیزم تو لیاقت بهترین ها رو داری این رو مطمئنم

دیگه حس می کنم هیچی ندارم شیلا جان...هیچی...
خالی شدم...
خالی ِ خالی...

تهی شدم!
از همه چیز...
رفت و خیلی چیزا رو هم با خودش برد

دوست یکشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ب.ظ

سلام
خوب هستی؟
اوضاع روحیت چطوره؟
ارام شدی؟
نگرانت شدم
مواظب خودت باش

سلام

چی بگم؟؟
.
.
.
.
.
.
..................................!!!!!

محدثه دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:43 ق.ظ http://entezareshirin86.blogfa.com

منم دلم گرفت.واقعا سخته آدم از عزیزترینش دور بشه.ایشالله هر جا که هست خوشبخت بشه و خدا خودش نگهدارش باشه.

براش دعا کن محدثه جانم...
خیلی خیلی سخته...
خیلی...
خیلی...
خیلی...

ملودی دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

نهال گلم فقط خدا میدونه چه حالی دم و جلوی مانیتور نمیدونستم چطور جلوی اشکامو بگیرم وقتی اینا رو خوندم و دو قسمتی که درباره ی غزل نوشته بودی.قربونت برم من قربون دلت برم که میدونم پره و دلتنگی و دلت میخواد فط گریه کنی و انگار یه چیزی گم کردی.میفهمم احساستو دلتنگیتو همه چی رو اما بدون نهال جون تو اصلا برای غزل کم نذاشتی اصلا کوتاهی نکردی و هر چی داشتی از دل و جون براش انجام دادی.اون هزینه ای که کردی رو اصلا نمیگم منظور من اون حبتی بود که تو از دل و جون و اعماق قلبت نثار غزل میکری و اون بچه هم با تمام وجودش اینو فهمیده بود.به خاطر شادی روح پدر مادرش بود یا به خاطر بی کسی این بچه و من فکر میکنم بیشتر از همه به خاطر دل مهربون تو بود که خدا این سرنوشتو براش رقم زد که تو یه محیط خانوادگی خوب بزرگ بشه و مادر پدر داشته باشه اونم آدمای با خصیت و تحصیل کرده ای که معنای محبتو هم میفهمند و به بهترین وجه ممکن بزرگش میکنن.قربونت برم یه ذره هم فکر نکن که کم گذاشتی و دعای خیرتو بدرقه ی راهش کن و برای خوشبختیش دعا کن و همیشه دورادور جویای اجوالش باش.میدونم که تو سالای اینده به خودت میبالی وقتی و قند تو دلت آب میشه وقتی موفقیت غزلو میبینی.قربونت برم یه خورده آروم باش و دعا کن غزل شاد موفقباشه.میبوسمت و برای تو و غزل دعا میکنم

واقعا دلم می خواد فقط گریه کن و الان دو هفته است کارم همینه...
این چند روز دیگه وحشتناک تر...
انگار یهو درک کردم چی به سرم اومد...

فقط تنها امیدم خوشبختیشه ملودی...
من که گذشتم...
امیدوارم اون به جایی که باید برسه...
دارم میسوزم

بهار دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ب.ظ

نهال....
فقط براش دعا کن...
تو تمام سعیت رو کردی...
الان دیگه تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که دعا کنی خوشبخت بشه...
می فهمم چی میکشی...

تنها شدم...
همین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد