خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

به جان ِ خودم اگه به این قسمت فیلم دقت کرده بودی....

یه جا هست تو فیلم جدایی نادر از سیمین،که سیمین(لیلا حاتمی)،که مدرس زبان تو یه موسسه است،شب کلاسش تموم میشه و قراره برن پایین ِ شهر که با خانواده ی زنی که پرستار پدر شوهرش بوده و حالا با هم جریانات مفصل و دادگاه و اینا دارند،مذاکره کنند...


بعد یه صحنه ای نشون میده مثلا از پنجره ی بیرون ِ کلاس،که لیلا حاتمی بعد از تموم شدن کلاس و رفتن شاگرداش،تو کلاس ِ خالی مقنعه اش رو در میاره،یه شال از تو کیفش در میاره می کشه سرش و مقنعه اش رو میچپونه تو کیفش!!



یعنی تو حساب کن پارتی که نمی خواست بره! همین پایین ِ شهر می خواست بره خونه ی یه آدم متحجر ِ معمولی! اما مقنعه رو می کَنه می ندازه اونور...




-می خواستم بگم اخیرا نسبت به مقنعه دچار آلرژی شدم! کهیر میزنم! از نظر فرهنگی هم باهاش احساس بیگانگی می کنم! وقتی هم که سرم می کنم انگار خودمو نمیشناسم توش...

اصن یه وضعی....


در تمام مدتی هم که سَرمه مدام دارم تُف میندازم به روح باعث و بانی اش...شبم که میام خونه از در ماشین که تو کوچه پارک می کنم،از سرم می کَنمش...

تو راهرو هم در تمام طبقات مشغول باز کردن دکمه های مانتوم هستم!

تقریبا وقتی میرسم خونه کاری ندارم دیگه جز اینکه بپرم تو دستشویی!! 

 

 

 

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

تمام این زِر و زورها رو کردم که بگم ،رفقا ! سر ِ جدتون این فیلم ِ پایان**نامه رو نرید ...

این کار گروه شَمَق دَری هست برای لوث کردن این بدبختی هایی که کشیدیم...نکنید با خودتون و با همدیگه اینکارو....








شاد باشید...همه تون رو به خداوندگار مهر می سپارم.


یه روزمره ی مختصر+اینکه اول مرغ بود یا تخم مرغ؟؟؟

خبری نیست جز این که ما هم خوشحالیم که این مملکت عملا نصفش تعطیله و دیگه به جایی رسیدیم که نه تنها که حرص نمی خوریم که چرا،بلکه خیلی هم استقبال می کنیم ۴ تای دیگه شون بیفتن بمیرن بازم تعطیل بشیم و کلا به جهنم که همون یه چرخ ِ باقیمونده و پنچری هم که گاهی لِک و لِکی می کرد از کار بیفته ببینیم چطور قراره بشه!! یعنی در واقع مدتیه به این نتیجه رسیدیم که : از این بدتر چه شکلیه یعنی؟؟


خلاصه اینکه،تو این مدت،عمه ی جوان مون رو به بدترین و شنیع ترین شکلی از دست دادیم و این جا چگونه اش رو نمی گیم چون می دونیم ممکنه برای خیلی ها ترس و فوبیا ایجاد کنه و دلمون نمی خواد این اتفاق بیفته...بس که حادثه ای که عارض شد وحشتناک و غیر قابل باور بود...




فعلا جو انرژی های منفی ای که دورو برمون بسیار سنگینه...در فاصله ی سه ماه،خاله و عمه ی کوچیک رو از دست دادن زیاد آسون نیست...این سه ماه تمام وقت و تمام فرصت هامون به عزاداری گذشته...



دیگه هم اینقدر خبر بیماری و مریضی و مشکل شنیدم که واقعا احساس سنگینی می کنم!



ولی نکته ی جالب این جاست که احساس می کنم همه مون یه جورایی انگار در این مقوله (مرگ) و در برخورد باهاش واکسینه شدیم!! س َحابی میره،دخترش...هاله میره،هدی...این نشد اون! و...و...و...و...داره برامون عادی و روزمره میشه این مساله و این یعنی مرگ و مُردگی تدریجی ِ یه جمعیت آدم!





****


بالاخره این جوری نمیشه موند...مدتیه تصمیم گرفتم کمی بی خیال تر بشم...(شما بشنو ولی باور نکن!).نمی دونم! ولی دارم خودم رو با برنامه های سطحی مشغول می کنم!

به خصوص بعد از جریان خاله و عمه و یکی دو مورد ۳۰یاسی اخیر،به جایی رسیدم که حس می کردم دارم دچار فروپاشی ذهنی میشم!


می دونید...

فاصله ی بین ِ زندگی نرمال و جنون و دیوانگی،فقط یه ترشح دوپامین ه !


و اینو به تجربه دیدم که حتی نزدیک ترین نفر بهت،در شرایطی که خودت رو باختی،یا غم ات عمیقه،یا درد داری، یا از توان افتادی و ...حاضر نیست برای بهبود شرایط و کمک بهت قدمی برداره یا از خودش (فقط اندکی-موقت) بگذره...


روابط انسانی گاهی به نقاط کور ِ افسردگی آوری میرسه! نقاط کوری که حقیقت محض اند ! که باید پذیرفتشون ! که جزو پکیج و مجموعه ی هر رابطه ای هستند...


به قول وودی الن که میگه :



یک لطیفه قدیمی است که می‌گوید، بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید: «برادرم دیوانه‌ است، فکر می‌کند مرغ است»‌، روانکاو به او می‌گوید «خوب چرا پیش من نمی‌آوریش». جواب می‌گیرد: «چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم». خوب فکر کنم این خیلی شبیه نظر من درباره روابط انسانی است. این روابط کاملا غیر منطقی و احمقانه‌اند ولی فکر می‌کنم که ما آنها را ادامه می‌دهیم چون به تخم‌مرغ‌ها احتیاج داریم.



گاهی نباید انتظار داشته باشی که تو هر انچه که هستی،دیگری نیز برای تو همان بشود!

که اگر توقع مشابهی داشته باشی،مثلا از کسی که بارها دستش رو گرفتی  یا شانه ات در مواقع سختی،براش تکیه گاه محکم و امنی بوده،قاعدتا آسیب می بینی!


اگر هم بخواهی مقابله به مثل کنی و عاطفه و اعتقاد خودت رو به این دلیل سرکوب کنی،کم کم خودت رو گم می کنی...


من در مورد این قضیه،به اونجایی رسیدم که فکر می کنم من همینم! در مواقع لزوم،تا حدی که از دستم بربیاد و به خودم ضربه ی (روحی یا جسمی) وارد نشه،به هر کسی که بتونم کمک می کنم،ولی با رعایت این اصل که : در هر حالتی، خودم و امنیتم (عاطفی و روحی و ...)  در اولویت باشه...







اما در کل و علیرغم جمیع این شرایط،حس ام و دیدم نسبت به ادم ها بد نیست! نگاهم به همه مهربان و مثبته و فیدبک هایی هم که میگیرم به همون نسبت مثبت و دلگرم کننده است!

راز ِ این حالتم هم،نگاه منطقی تر به قضایاست...


من یاد گرفتم که از انسان ها در حد خودشون انتظار داشته باشم و نه بیشتر! 


بنابراین حتی اگه کسی هم بد کرد،زیاد اهمیتی نمیدم و ناراحت نمیشم چون به اندازه ی اون چیزی که هست ازش انتظار دارم و نه غیر از اون!


خودم هم اینقدر که ذهنم همیشه در جریان باشه،روی خودم،نگاهم،دیدم،رفتارهام،برخوردم و ...کار می کنم و سعی می کنم همیشه یه خودآگاهی نسبی و رو به کمال داشته باشم...


کار سختی نیست...آدم کم کم یاد میگیره که کجا،چگونه باشه،چی بگه،چی نَگه،کِی سکوت کنه،کی صحبت،کی اقدام کنه و کی خاموش باشه...


به هر حال همه ی ما انسان ها ، مجموعه ای از خصوصیات خوب و بدیم! و تنها آگاهی و تکامل ِ که می تونه کف ِ خوبی هامون رو سنگین تر کنه...




***


احساس می کنم وقت اون رسیده که قدم به جاده ی اصلی تر و جدی زندگی م بگذارم!

وقتشه که خودم رو پالایش کنم...روحم،جسمم...

چون به اونجایی رسیدم که من مسئول مستقیم سرنوشت،سلامتی و چگونگی زندگی ام هستم!


منم که تعیین می کنم که همیشه در چه سطحی از سلامتی جسم و روح و انرژی  باشم و منم که انتخاب می کنم که روزهام به شادی و نکویی بگذره یا برعکس...


همه ی ما در زندگی مسایلی داشتیم که انگشت اتهاممون(اکثرا به حق و به درستی) به سمت دیگری یا دیگران اشاره گرفته شده و اونا رو مسبب اون شرایط یا حالت می دونستیم!



حالا لطفا انگشت اشاره تون رو به سمت روبرو بگیرید(انگار که دارید کسی رو متهم می کنید مثلا)

ببینید!  همزمان سه تا از انگشت ها به سمت خود شما بر میگرده!


این یعنی در هر حالتی،بیشتر از اون،خودمون مقصریم! این منم که با رفتارهام حتی می تونم به دیگری یا دیگران اجازه بدم که با من بد رفتار کنند یا من رو در وضعیت بدی قرار بدند...



و خب همه ی این ها میسر نیست،جز اینکه اول از همه چیز،تمرین کنیم که خودمون رو بیشتر از هر کسی یا چیزی در دنیا دوست داشته باشیم!



و دوم اینکه یاد بگیریم و بپذیریم که همه ی انسان ها ( مثل خود ما ) ظرفیت های محدودی دارند و فقط در چارچوب اون ظرفیت ها میشه ازشون انتظار داشت و نه بیشتر!!


و اینکه دلیل نداره همه ی ادم ها ظرفیت ها و قابلیت هاشون مثل هم یا مثل ما باشه و  واقعا میشه که آدم ها رو همون طوری که هستند دوست داشت و لذت بُرد...





***

به هر حال من احتیاج دارم خیلی زیاد روی خودم کار کنم و شاید اینجا از خودم و این احوالات و شرح وقایع بنویسم...







شاد باشید عزیزانم همگی...




من هستم...


همین حوالی...


هنوز من هستم،دغدغه ها هستند،کار،درس،هم هستند...


فارسی1 و مامانم هم هستند...


دریاچه ی خونی که دو ساله بدتر از قبل در کشورم راه افتاده هم هست...


من هستم...


امروز و فردا یه شرح حال درست درمون تر میذارم...


به هر حال اینجا دفتر خاطرات من هم هست...