خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

آره این جوریاست...همینه که هست !!!

می خواهم یک چیز را بدانی ! می دانی چگونه است: هست و نیست، مرا به سوی تو سوق می دهند! گویی هرآن چه در هستی است، عطرها، نور، مواد ،زورق های کوچکی هستند که مرا به سوی جزیره های کوچک تو می رانند که در آن جا چشم انتظارم هستی.


خوب اکنون، اگر اندک، اندک دست از عشقم بشویی، من نیز باید چنین کنم، اگر به ناگاه فراموشم کنی، به دنبالم نباشی، من نیز الساعه از یاد خواهمت برد. اگر مدت ها پریشان احوال به باد بیرق هایی که در سرتاسر زندگانیم در گذارند بیندیشی، و بر آن شوی در کرانه ی قلبی که در آن ریشه دوانده ام ترکم گویی، به یاد آر که در آن روز، در آن ساعت، بازوانم برخواهم افراشت، و ریشه هایم طلب کرانه ای دیگر را می آغازند.


لیکن، اگر هر روز، هر ساعت، با حلاوتی که هرگز از آن نکاهد احساس کنی که برای من مقدر شده ای، آه عشق من، آه تو که تنها تعلق به من داری، در من تمامی آن شعله ها زبانه می کشند، در من چیزی خاموش یا فراموش نخواهد شد، محبوبم، عشق من از عشق تو جان می گیرد و مادامی که زنده ای در بازوانت خواهد بود وآغوش مرا نیز ترک نخواهد گفت...

سرسبز ترین بهار،تقدیم تو باد...

هرگز برای عاشق شدن

به دنبال باران و بهار و بابونه نباش !

گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس !

به غنچه ای میرسی که ماه را برلبانت مینشاند






الان ماه هاست که این حرف آنا تو سرم تکرار میشه که با اون صدای بی نظیر و آسمونیش بهم گفت:



نهال تو زندگیت هیچ عشقی رو از دست نده!




فکر کنم بعد از اون، این حرف رو به چندین نفر دیگه هم منتقل کردم...و بی اغراق همه رو به فکر و بازبینی در روابط و زندگیشون فرو برد...



چه عمقی داره این جمله... مرسی آنای خوبم که واقعا ذهن و زندگیم رو متحول کردی با این حرفت...



نمی دونی چقدررررررر آرزو دارم برای آرام گرفتنت و چقدر امیدوارم به بازتاب اون همه عشق و احساس خالصانه ات در زندگی ات...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

جدا صدای آنا بی نظیره...دلت می خواد چشمات رو ببندی و خودت رو به نوازش های صدا و اعجاز کلامش بسپاری...معرکه است اصلا این دختر...پر از عشق و احساس و روشنفکریه! عمیق و در عین حال مخملی...


کپی رایت....

این پست مخاطب خاص وبلاگستانی دارد ولا غیر!!





والا ما یه همکاری داریم که استهباناتیه!(همون جایی که انجیر و زعفرونش معروفه....). بعدش این خانم با این که شاید زیاد تحصیلاتی هم نداره ولی به شدت روی ۲ بچه اش حساسه و با چنگ و دندون داره اینا رو می کشونه.... مثلا  میگه من هر روز صبح زود بلند میشم نون تازه می خرم که بچه هام با بوی نون تازه اشتهاشون باز شه و هیچ چیزی حتی آبلیمو رو هم از قبل نمی گیره و بگذاره! همه چیز تازه! از سبزی و گوشت گرفته تا نون و آب لیمو و آب غوره!! رو درس بچه هاش هم همین قدر حساسه!!


حرف تو حرف اومد...داشتم می گفتم! این همکار من یه جاری داره، که اون ۲ تا دختر داره،یه پسر!

همکار من ۲ تا بچه داره که اسم هاشون مهسا و میلاد هستش...


اون وقت این جاریه،اومده اسم یه دخترش رو گذاشته مهسا،اسم پسرش رو گذاشته میلاد و اسم

اون یکی دخترش رو گذاشته الهام که اسم خواهر خودشه!!!!!!!!!!! فکر کن...



یه روز که همکارم داشت مثل گندم برشته تو ماهیتابه ی داغ جلز و ولز می کرد،با خنده بهش میگم نگران نباش....دامنه ی تفکراتش تا همین حد وسعت داشته!!!! حتی نیم متر هم جلو تر نرفته!!! مثلا فکرش حتی تا خونه ی همسایه شون هم نرفته که دست کم از اون جا هم یه ایده ای بگیره!!!!!!! اگه هم شما نبودید،احتمالا اسم بچه هاش رو ، هم اسم بقال و سبزی فروش و قصاب محل میگذاشت که هر روز میره ازشون خرید کنه!! مثلا احتمالا میگذاشت عباس آقا و اسمال آقا و زن عباس آقا....





خلاصه...همین طور که گفتم این پست مخاطب خاص وبلاگستانی داشت ولاغیر....شرمنده ی روتونم اگه خیلی مبهم بود...:))