خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

دایه های دلسوزتر از مادر_وبلاگستان فارسی

بعد از 10 سال وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی حرفه ای،که خیلی اش هم در سکوت گذشته،این موقع،یعنی نزدیک به 4 صبح روز 16آبان 91، به معنای واقعی کلمه به خودم واجب دیدم که چند خطی بنویسم....



خیلی از وب نویس ها،روزانه نویس و روزمره نویسند...و وبلاگشون مثل یه دفترچه ی خاطرات به حساب میاد....خیلی هم خوب و عالی!! من خودم یه لیست بلند بالا از این وبلاگ ها دارم که می خونمشون و شاید بدون اینکه بدونند،با زندگیشون عجین شدم و یه بخشی از زندگی ام رو تشکیل میدهند....



خیلی از ماها اصلا به این خاطر وبلاگ نویس شدیم که در دنیای واقعی انسان های تنها و بی پشت و پناهی بودیم.یا کم حرف حتی....


خیلی از ماها (از جمله خود من) گاهی اینجا از دردهایی نوشتیم که شاید نزدیک ترین افراد دنیای واقعیمون هم ازش خبر نداشتند....چه بسا از دست اون ها به اینجا پناه آوردیم...


خیلی ها مون اینجا نالیدیم...غر زدیم...گریه کردیم...فریاد کشیدیم...غصه خوردیم...شادی کردیم...و طبیعتا دوستانی پیدا کردیم که پا به پامون در همه ی این حالات اومدند و پشتمون ایستادند و تنها نگذاشتنمون...


من بهترین دوستانم رو از این جا پیدا کردم فرای مرز...جنسیت....و بسیار بسیار از این فضا آموخته ام و تجربه کسب کردم...



منتها یه پدیده ی مزمنی که داره در این وبلاگستان شکل می گیره،وبلاگ های روزانه نویسی هستند که روزانه شرح ماوقع روز قبلشون رو می نویسند و الان اشاره ی من به دوستانی هست که معمولا روزانه نویسیشون در مورد مشکلات زناشویی و مشترکشون هست....


این وبلاگ ها متاسفانه یا خوشبختانه خواننده های بالایی دارند که این قطعا یه بخشی اش بر میگرده به غریزه ی ماجرجویی و کنجکاوی بیش از اندازه ی ما ایرانی ها دز مورد زندگی همدیگه...



گاهی هم این افراد نوشته هاشون رو رمزدار می کنند و خیلی جالب رمزشون رو به همه ی اون n نفری که خواننده شون هستند و متقاضی رمز می دهند!!


یعنی شما فرض کن روزانه 3500 نفر می خونند که "دیروز خانم ایکس با شوهر ذلیل مرده اش بر سر(....) دعواش شده و بی انصاف_پست فطرت چنان با مشت زده تو دهن خانم که دهنش خونی شده و بعدم خبر مرگش از خونه گوشو گم کرده بیرون!!!!!"


یعنی شما فکر کنید که اگه نویسنده خیلی خیلی خیلی هم مودبانه و اتفاقا مظلومانه هم شرح بالا رو توضیح داده باشه،قضاوت دست کم 3490 نفر از اون3500 خواننده همونه که من نوشتم! اتفاقا هرچه مظلوم نویسی بیشتر،لحن برداشت خواننده شدیدتر !!


خب بعد فکر می کنید زندگی ای که روزانه اینقدر انرژی منفی از این همه آدم ،خواسته و ناخواسته بهش منتقل میشه به کجا میرسه؟؟؟


هر کی هر چی هم که بگه،عقلا و احساسی، کسی نمی تونه دید خوبی به مردی که دیروز زنش رو زده یا بهش فحش داده یا تحقیر کرده یا توهین کرده یا بدرفتاری کرده داشته باشه....


اگه یه خواننده خیلی هم منطقی و موجه باشه، و فقط به گذاشتن یه کامنت: "متاسفم" قناعت کنه، بازم همون حس مظلوم واقع شدن و بیچارگی به نویسنده القا میشه و کم کم این براش عادت میشه که بنویسه و کامنت بخونه...


هر چقدر هم هر کی بگه نه، با یه مرور کوچک در وبلاگ های اینچنینی می بینیم که نویسنده تا الان چند تایی وبلاگ عوض کرده و یه مدت اومده تریپ شادی و امیدواری برداشته و دوباره روز از نو و روزی از نو و عملا هیچ چیز در زندگیش تغییر اساسی نکرده و مشکلات هنوز به قوت خودشون باقی هستند...


حالا از این بگذریم که شما وقتی میای ریز به ریز رفتار شوهرت رو می نویسی و در معرض دید این همه آدم می گذاری، دیگه چطوری می خواهی به اون مرد مثبت نگاه کنی و به عنوان یه تکیه گاه محکم بببینی اش در حالی که 3500 نفر(واقعا فکر کنید به این تعداد) بطور روزانه آمار خطاهای این مرد رو دارند و بطور طبیعی بهش منفی نگاه می کنند مگر اینکه خلافش ثابت بشه!!


و اینکه این چه نیازیه که به مرور زمان عادت هم میشه که هر روز شما زندگی و سفره ی دلت رو پیش این همه آدم باز کنی...


و از همه بدتر....از همه بدتر....دایه های دلسوز تر از مادر_ کامنتر هستند...


بعضی وقت ها که کامنت دونی این وب ها رو باز می کنم و می بینم که چطور تشویق به نافرمانی و چزاندن مادر شوهر و آموزش های دیگه می کنند واقعا متاسف میشم....


گاهی یاد کتاب بامداد خمار می افتم و اون جوابیه ای که یه نویسنده ی دیگه نوشت به اسم شب سراب....


با خودم فکر می کنم اگه اون مرد هم وبلاگ داشت وضع به چه صورت بود؟؟؟



مساله ی دیگه بعد از این همه خوندن این وبلاگ ها و نتیجه گیری هایی که واضح بودند، اینه که این گونه نویسنده ها بعد از مدتی عادت به منفی نویسی پیدا می کنند(هرچند که اکثر ما زمینه ی این منفی بافی رو به خاطر شرایط زندگیمون داریم)...یعنی اگه در زندگیشون 51 نقطه ی منفی باشه و 41 مثبت،محاله که مثبته رو ببینید و روش مانور بدهند!! 100 درصد زوم می کنند روی همون بخش منفی! چون ناخواسته اینجا به خاطرش حمایت میشن! البته گاهی هم دیدم که مسایل مثبت رو هم می نویسند ولی هیچ موقع دوام و استمراری نداشته....



همه ی این ها رو گفتم،بازم می گم که من خودم اینجا برام یه پناهگاه امنه در زندگی...هق هق هایی که اینجا با صدای بلند کردم،هرگز در دنیای واقعی ام اتفاق نیفتاده...مسایلی رو نوشتم که شاید صمیمی ترین دوستان واقعی و خانواده ام نمی دونند...در آینده هم همینطور...شاید من هم روزی از دست شوهرم و مشکلاتم با اون به اینجا پناه بیارم و بنویسم.


یادم میاد وبلاگ قبلی،که دست کم روزی 1000 خواننده داشت، یک بار شیلا(بهشت کوچک) و یک بار دیگه ویولت(که دیگه همه میشناسیدش) خیلی خصوصی بهم هشدار دادند...همین هایی که من الان اکسپوز و عریان در این پست نوشتم رو بهم تدکر دادند...


من اون موقع در اوج مشکلات زندگی بودم...اوج که میگم یعنی فکر کنید از صفر تا صد مشکلات،من دقیقا پله ی صدم وایساده بودم و هر جا رو میومدم درست کنم یه جا دیگه آوار میشد رو سرم!!!


دوستای اصیل زندگی ام رو هم از همون دوران و از همون جا پیدا کردم...و می دونم که خیلی ها لحظه به لحظه دلشون با مشکلات من تپید و غصه خوردند...

خیلی ها برام دعا کردند...


ولی یه موقع به خودم اومدم که "خب که چی؟؟" تا کی من نوشته هامو ، دردها مو، مشکلاتم رو بذارم اینجا و روزانه کلی نفر بخونند و دلشون برام بسوزه و خودم هم دلم به حال دلم کباب بشه؟؟؟ چی حل میشه؟ چی درست میشه با این روش؟؟


چرا هر روز باید 1000 نفر مشکلات منو بخونند؟؟ اصلا مردم چه گناهی کردند(حتی با این استدلال که خوندن وبلاگ یه مقوله ی اختیاریه) یادمه هربار هم که می نوشتم ، از ته دل عذر خواهی می کردم که ببخشید اگه باعث ناراحتی تون شدم و همیشه هم دوستانم می نوشتند که هیچ نیازی به عذرخواهی نیست...ما همه اینجا یه خانواده ایم که قراره بهم کمک کنیم...


وقتی وبلاگ قبلی رو حذف کردم که به این نتیجه رسیده بودم که باید «ماند» نوشته های من از بین بره تا این همه انرژی منفی ای که پراکنده کردم حذف بشه...(البته این فقط یکی از دلایلش بود)


اینجا هم هر پست غم گینی که نوشتم، بعد از مدتی حدفش کردم...


من هم انسانم! من هم نیاز به همدردی دارم! حتی گاهی نیاز به مظلوم نمایی و حمایت شدن!!  و خب اینکار رو هم می کنم...

ولی سعی می کنم به این قضیه «معتاد» نشم!!

می نویسم چون درد دل و بیرون ریختن مشکلات حقمه....ولی بعد از اینکه آروم شدم و تونستم به خودم و زندگی ام مسلط بشم حذف می کنم....اینجوری حس می کنم آسیب کمتری می بینم و می رسونم....


اگه هم بخوام هر روز از جزییات آنچه بر من میرود بنویسم،قطعا یه جایی می نویسم که تعداد خوانندگانش محدود بشن به همون دوستان شناخته شده و صمیمی که می دونم من و زندگی و داستانم رو می دونند و من رو در مسیر صحیح و شایسته ای هدایت می کنند یا صرفا شنوندگان خوبی برای درد دل های من هستند...شاید تعداد این افراد انگشت شمار باشه....ولی همین برام کافیه...این بهتره تا اینکه من بشینم هر روز برای کلی نفر که ممکنه نه اونا از من شناخت درستی داشته باشند و نه من از اونا، ریز به ریز زندگی-خوشبختی یا مشکلاتم رو بگم...






و حالا از اینکه می بینم زندگی بعضی دوستانم و نویسنده های اینچنینی،سال هاست که تغییری نکرده و در یک لوپ تکراری قرار داره و فقط گاهی در همون مسیر بالا پایین میشه،فکر کردم که این شاید یه تلنگری باشه برای اون ها یا خوانندگان ثابت و کامنترهاشون که با یه کم تغییر رویه و مسیر، شاید شاید شاید در جهت بهتری در زندگی قرار بگیرند...



من پیشاپیش از هر کسی که ممکنه فکر یا احساس کنه من به خودش یا شعورش توهین کردم عذرخواهی می کنم و بازم تکرار می کنم حس کردم این یه وظیفه است به عنوان یه دوست-یه انسان-یه وبلاگ نویس کهنه کار...به هر حال من انچه رو که فکر می کردم گفتم...به قولی تو خواه پند گیر و خواه ملال...


و یه معذرت خواهی دیگه بابت نگارش،لحن یا غلط های املایی....الان از 4 صبح گذشته و من به شدت خسته ام و توان از این بهتر نوشتم رو نداشنم....




همتون رو دوست دارم و شاد باشید....