خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خاله ی خوبم رفت... 

 

خاله ی خوبم امروز نفسش هاش نامنظم میشه و چون یه دستگاه مخصوص همون موقع نیاز بوده و توی بزرگ ترین بیمارستان دولتی جنوب کشور،این دستگاه گم و گور شده بوده،مدت ها به نفس نفس میفته و بعد نفس هاش به شماره میفته و بعد ....تمام! 

 

ثمره ی یه عمر زندگی پر زحمت و علمی اش،الان عنوان «دکتر» ی هست که امروز تند تند ،توی آگهی های های ترحیم و پلاکاردها و پوسترهای ختم اش چاپ میشد... 

 

رفت...

سینرژی

خاله من سن ِ خیلی کمی داشت که پدرش از دنیا رفت...و بعد هم مادرش... 

 

پدر بزرگ من یه بیسزنس مَن ِ بسیار بسیار موفق بوده که وقتی که از دنیا رفته،اونقدر برای بچه هاش گذاشته،که همگی می تونند تا اخر عمر کار نکنند و از پای ارث ِپدری بخورند و شاهانه زندگی کنند. 

 

   

همون زمون ها،یعنی ۴۰-۵۰ سال پیش،همه ی پسرها(دایی های من رو) رو می فرسته اروپا برای ادامه ی تحصیل،و برای دخترها هم جدا از اون ارث و میراث ِ مشترک،پشتوانه ی مالی تهیه می کنه که به قول خودش محتاج سر و همسر نشوند... 

  

اموال پدری و مادری،باید انحصار ورثه بشه و این صحبت ها،که خب در خانواده ی های ایرانی،اونم از نوع پر جمعیتش،می دونید که هرکی یه سازی می زنه،بنابراین هنوز خیلی خیلی از این مال و اموال دست نخورده باقی مونده و اگه بگم دیگه حساب کتابش از دست خودشون هم در رفته واقعا درسته... 

 

 

خاله ی کوچک ِ من،با یه خواهر بزرگ تر از خودش که اونم هنوز ازدواج نکرده بوده،بعد از فوت پدر و مادر،در یه عمارت مجلل ،که خانه ی پدری بوده،به زندگیشون ادامه میدن و هر دو مشغول به  ادامه تحصیل می شند و بعد هم رسیدن به شغل های خوب دولتی... 

 

از اون موقع، تو هر بار تقسیم ارث و میراث،هر چی به بقیه رسیده ،به اینا هم همینطور...و در بقیه ی موارد جز اون عمارتی که سال ها توش زندگی کردند و وسایل ِ سوپر اشرافی اش،خودشون روی پای خودشون ایستادند...درست مثل بقیه... 

 

 

این خاله،که آخرین فرزند این خانواده ی پرجمعیت اشرافی هست،خیلی خودجوش و خود کار،از دانشگاه دولتی شیراز لیسانس گرفت و بعد همون جا هم با رتبه ی کاری خوب استخدام شد... 

 

و بعد،فوق لیسانس رو ،یه رشته ی خیلی عالی در  یکی از بهترین دانشگاه های تهران پذیرفته شد و کارش هم به  دانشگاه علامه تهران منتقل شد... 

 

نمی دونم اگه هر کدوم از شما اون سال ها دانشجوی دانشگاه علامه بوده باشید،احتمالا باید یادتون بوده باشه،اون خانم قد بلند و ریلکسی رو که بلبشوی انتخاب واحد ِ اون زمان های علامه رو،با تاریخ بندی و زمان بندی و حتی پخش موسیقی!! آرامش بخش،در دانشکده کنترل کرد و این کارش یادمه اون سال خیلی خیلی مورد توجه همه قرار گرفت... 

 

یادمه همزمان هم درس می خوند و هم کار دولتی اش رو داشت و هم در یک شرکت نیمه دولتی کار می کرد...کسی که می تونست هیچ کدوم از این کارها رو نکنه و با اتکا به ثروت پدری،آروم و بی خیال فقط درس بخونه... 

 

 

بلافاصله بعد از فوق لیسانس هم،در یکی از دانشگاه های مالزی،برای دکترا پذیرش گرفت و  با یه مرخصی بدون حقوق،راهی مالزی شد...  

 

 

خیلی وقت از رفتنش به مالزی نگذشته بود که به درخواست ازدواج یکی از خواستگارانش که از تهران ،ماجرای خواستگاری اش شروع شده بود و تا مالزی هم دنبالش رفته بود،جواب مثبت داد و خیلی بی دنگ و فنگ،با هم ازدواج کردند و هر دو مشغول درس خوندن برای اخذ مدرک دکترا در مالزی شدند...  

 

 

 

 

همه ی اینا رو گفتم تا بهتون بگم: 

 

 

خاله ی جوان ِ من که ۵سال بیشتر از ازدواجش نمی گذره و تمام عمرش رو مشغول درس خوندن و کار و زحمت بوده و از نظر پاکی و نجابت و درستکاری نمونه و مثال زدنیه،با یه سرطان متاستاز داده شده و منتشر در کل بدنش،مجبور به برگشت به ایران شده،اونم در حالی که  چیزی به مراسم دفاع از تزش نمونده بوده... 

 

 

تو این ۳ ماهی که برگشته،علیرغم رسیدگی و حمایت های همه جانبه  و شبانه روزی و دقیق ِ همه ی اعضای خانواده و شوهر ِ واقعا واقعا واقعا بی نظیرش،و مقاومت ها و تلاش های خودش،روز به روز بیشتر و بیشتر تحلیل رفته،طوری که الان چند روزیه که بستریه و از امروز صبح،سطح هوشیاری اش رو از دست داده... 

 

کسی که از اول جوونی با این علاقه و پشتکار و علاقه،فعال و کوشا بوده،الان نه تنها باید پوشک بشه،بلکه دیگه هیچ چیز رو در اطرافش درک نمی کنه...  

 

دختری که همه ی جوانی اش رو تلاش کرد و حالا که با یه ازدواج موفق و پایان تحصیلاتش می خواست طعم  آرامش رو بچشه،گوشه ی بیمارستان،بی حال و بی رمق افتاده و تمام تنش سیاه و کبود و تکه پاره است... 

 

 

کسی که هفته ی پیش که داشتم توی خونه،پاهاشو،که الان فلج شده،ماساژ میدادم،باهام قرار میگذاشت که برای جلسه ی دفاعش باهاش برم مالزی و بعدش برگردیم و با هم بریم کلاس رقص و یوگای خنده و خرید و مسافرت،الان کنج تخت افتاده و دست هاشو به تخت بستند که صورت خودش رو در حالت بیهوشی چنگ نزنه و هر از یک دقیقه،اون یکی دستش رو که آزاده،با یه کم از تنه اش رو میاره بالا و ماها نمی فهمیم چرا... 

 

 

یه دختر جوون که تازه فکر می کرد همه ی رویاهاش محقق شده ...و حالا امروز،من باید با هزار ترس و لرز از گیر کردن مواد غذایی توی حلق و گلوش،با نوک قاشق چایخوری،بهش چند قطره آب دادم که یه کم دهنش تازه بشه...

 

 

 

بله...استاد ِ جوانی که برای تدریس به یکی از معتبرترین دانشگاه های استرالیا دعوت شده بود،امروز شوهرش مدام پوشکش رو چک می کرد تا ببینه اگه خیسه،براش عوض کنه...  

 

و وقتی من با کمک شوهرش دستش رو باز کردیم و به سختی برای چند لحظه روی تخت نشوندیمش و از ترس شکستگی ِ استخوان هایی که به خاطر شیمی درمانی،پوک ِ پوک ِ پوک شدند،محکم و با ترس گرفته بودیمش،یه قطره اشک زلال از گوشه ی چشمش ،در اون حالت ِ به ظاهر عدم ِ هوشیاری،سُر خورد که قلب همه ی ما رو به آتش کشید...

 

 

نمی دونم مطرح کردن این وضعیت اینجا درست بود یا نه... 

 

 

فقط ازتون می خوام،خواهش می کنم،استدعا دارم،به هر دین و کیش و آیین و عقیده و باوری که هستید،برای یه دختر جوان تحصیل کرده،که الان در اوج ناتوانی ،گوشه ی سیاه ِ یه بیمارستان افتاده و داره زجر می کشه دعا کنید... 

 

خاله ی کوچک ِمن،الان در بدترین حالتی که می تونه برای هر انسانی پیش بیاد،مظلوم و بی دفاع،گوشه ای از این دنیا مچاله شده و منتظره ببینه سرنوشتی که در طول این هفته،اول بینایی اش رو نصف کرد،بعد فلجش کرد و بعد هوشیاری اش رو ازش گرفت،دیگه می خواد باهاش چکار کنه...

 

 

من به دعاها و انرژی های دسته جمعی بی نهایت معتقدم...و ازتون،با همه ی وجود در خواست می کنم،اگه دلتون لرزید،از یاد نبریدش...وضعیت بی نهایت بحرانی شده...

۴۰ روز تا عید نوروز

تقریبا ۴۲ روز تا  بهار،عید نوروز و آغاز سال نو مونده...که اگه از اون دو روز انتهایی و شلوغ و در هم هم فاکتور بگیریم،۴۰ روز می مونه...  

 

 

  

 

۴۰ به نظر من عدد مقدسیه...چله نشینی،و مداومت ۴۰ روزه بر یک خواسته،تغییر و یا عمل،باعث میشه که اون مورد در وجود شما نهادینه بشه... 

 

 

۴۰ روز فرصت خوبیه برای انجام کارهای باقیمانده...آرزوهایی که به مرحله ی عمل نرسیدن،تغییرهایی که تا حالا «فقط دوست داشتیم » که صورت بپذیرند...  

 

۴۰ روز فرصت خوبیه برای بخشایش...برای دور ریختن هر خشمی که درون ما شعله می کشه...برای دور ریختن بار ِ نفرت و دوست «نداشتن» هایی که به سنگینی با خودمون حمل می کنیم...  

 

برای کنار گذاشتن کینه ها،تحسین و خوشحالی به جای حسرت و حسادت و نفرت،به جای سیاه و زشت دیدن...

 

۴۰ روز فرصت خوبیه برای دوست داشتن...برای شفاف دیدن...برای عادت به شفاف دیدن...   

 

 

برای ترک عادت هایی مثل خشم...عصبانیت...تندخویی...پرخاش...منفی گرایی...ترس...اضطراب... 

 

و جایگزینی همه ی این خصلت ها،با عشق...صبر...متانت...آرامش...بزرگواری و بزرگ منشی. 

 

 

۴۰ روز فرصت عالی ای هست برای این که بدونیم همه ی ما در نوع خودمون خاص و بی نظیر هستیم و الزاما نیازی نیست مورد تایید بقیه قرار بگیریم،تا دوست داشتنی و قابل قبول بشیم... 

 

برای این که تمرین کنیم که مهم نیست که دیگران در مورد ما چی فکر می کنند یا چه کسانی دوست ندارند با ما ارتباط برقرار کنند...مهم اینه که ما اطمینان داشته باشیم،مسیری رو که قدم برمی داریم،مسیر رو به تکامل و  درستیه....

  

 

 

 

 

 

۴۰ روز فرصت خوبیه،که یاد بگیریم خوشبختی ، لذت بردن از تمام چیزهای ریز و درشتی هست،که اطراف همه ی ما ، هر کدوم به نوعی،اما به قدر کفایت هست، و ما اونا رو نمی بینیم و نمی خواهیم ببینیم... 

 

۴۰ روز فرصت خیلی خوبیه برای مداومت بر آرزوها...بر رویاها...برای هماهنگی با کائنات...با خدا یا نیروی برتر...برای اعتماد کردن به اینکه : کائنات اونقدر گسترده و بی کران و لایتناهی و بخشنده است،که برای همه،هر چیزی به قدر کفایت وجود داره...کافیه که بخواهی...کافیه راه درست خواستن،درست آرزو کردن و درست هماهنگ شدن و اعتماد کردن رو یاد بگیری... 

 

برای خلق روابط عاشقانه و دلخواه...زندگی ایدآل..سلامتی...ثروت...موفقیت...شادمانی...آرامش...خوشبختی... 

 

 

 

  

 

 

۴۰ روز فرصت حتی فرصت خوبیه برای عادت به دوست داشتن خودمون...رسیدگی به جسم،تناسب اندام،رسیدگی به پوست و ظاهر...چرا که آدمی به طور عمده متشکل از دو بعد جسم و روحه و هر دو هم محتاج به توجه،رسیدگی و لطافت... 

 

عادت به نظم...ورزش همیشگی و منظم...تمرین برای تغدیه ی سالم...توجه به سلامتی...زیبایی و ... 

 

 

 

 

 

 

 

 

فکر می کنم میشه سال ۱۳۹۰ رو،عالی،سبکبال و با رضایت خاطر و آرامش آغاز کرد...اگر از همین لحظه،بخواهیم و تصمیم بگیریم... 

 

۴۰ روز زمان خیلی خیلی زیادیه...بیایید شروع کنیم رفقا... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شاد باشید

فرزندز-۱

فرندز سریال ِ بی نظیریه...یعنی اگه شما هم آدمی باشید که راحت بخندید و کلا دنبال بهانه های ساده و کوچک،برای شادی و خوشبختی و خوشحالی باشید،فرندز کاملا این نیاز شما رو برآورده می کنه... 

 

و صد البته اگه آدم عشق ِ فیلمی هم باشید که یه پکیج و کلکسیون پُر و پیمون از فیلم ها و سریال های آمریکایی و  هالیوودی رو داشته باشید،سریال فرندز بدون شک در لیست فِیووریت ها تون قرار می گیره از هر نظر... 

 

 

من همیشه فکر می کنم این سریال یه ترکیب کامله...از هر چیزی که مخاطب دنبالشه...از تشریح روابط عاطفی گرفته،تا بررسی رفتار انسان با بررسی ِ گذشته اش تا روی دایره ریختن تمام فکرها و احساسات ِ یه نفر،بدون تابو،بدون ترس،بدون خجالت... 

 

 

البته همه ی اینا همراه ِ با قاه قاه خندیدن ِ از اول تا آخر ِ سریال... گاهی که واقعا از خنده اشک بریزید...پدیده ای که این روزها گاهی خیلی سخت اتفاق میفته...

 

 

می دونی... 

 

توی این سریال ،تقریبا از تمام مراحل و احساسات و وضعیت هایی که انسان ها به طور مشترک طی می کنند،به راحتی حرف زده میشه... 

 

 

 

از حسی که غالبِ آدم ها از فرارسیدن ِ ۳۰ سالگی دارند،از حسی که یه دختر ِ دم ِ بخت داره وقتی که خواستگار ِ مناسبی نداره و یه پسر ِ جوون که متوجه شده در روابطش دچاره مشکله و هیچ دختری طولانی مدت دوست نداره باهاش بمونه و غیره و غیره... 

 

اگه نتونستی ازدواج کنی و دلت بچه می خواد،اگه احساس می کنی گذشته ی خوبی نداری،اگه نگران ِ آینده ی عاطفی ات هستی،اگه کارت رو دوست نداری،جالبه  کاملا نشون میده که این تنها تو نیستی که این وضعیت یا این احساس رو داری...خیلی ها در دنیا ، در وضعیتی مشابه تو هستند... 

  

 

 

 

به عنوان مثال،این سریال یه شخصیتی داره،به اسم مونیکا... 

 

مونیکا فرزند ِ دوم و تنها دختر ِ خانواده است و فقط یه برادر ِ بزرگ تر از خودش داره...از بچگی تحت فشار و زیر ذره بین والدینش بوده...همیشه برادر بزرگ،در مرکز توجه بوده و این عمدا و سهوا ندیده گرفته میشده... ضمن اینکه،هر حرکتی اش،از نوع لباس پوشیدن تا مدل موهاش،همیشه مورد انتقاد واقع میشده...

 

مثل یشتر کسانی که از کمبود محبت ِ واقعی رنج میبرند،و زیاد مورد انتقادند،مدت ها چاق بوده و بعد سر یه جریاناتی حسابی لاغر میشه... 

 

یعنی کاملا نشون میده که خیلی مواقع،چاقی و پرخوری،یعنی کمبود محبت! یعنی چرا کسی منو نمیبینه؟ یعنی چرا با من اینقدر بد رفتاری میشه؟ چرا من در ظاهر خانواده ی خوبی دارم،اما در واقع هیچی ندارم و خانواده ام بزرگ ترین مشکل من هستند... یعنی آینده ی من چی میشه...یعنی من از موجود ناراضی ام...آزار می بینم...اذیت میشم...

 

 

خلاصه... 

  

نشون میده که مونیکا برای این که اونم «اندکی» مورد توجه قرار بگیره و پدر و مادرش یه کمی هم به اون افتخار کنند،و برای این که ازش انتقاد نشه،همه کار می کنه ... یعنی مدام داره سعی می کنه که خوب باشه...بهترین باشه...که توجه خانواده اش رو جلب کنه. 

 

در طول فیلم می بینیم که این سعی کردن برای همیشه خوب بودن،کم کم در وجود این دختر نهادینه میشه،تا جایی که به وسواس کشیده میشه و در عین حال،یه شخصیت ِ جالب پیدا می کنه که میل به برنده شدن در همه چیز داره!  و به این منظور،به هر آب و اتشی میزنه...

 

طوری که دیگه دوستاش حتی جرات نمی کنند وقتی اون هست،بازی های جمعی مثل فوتبال دستی یا مسابقه ی پرت کردن توپ(!!) انجام بدند چون میل به برنده شدن و رقابت،در وجود مونیکا اونقدر شدیده که اعصاب بقیه رو هم خرد می کنه! و خیلی مواقع بحرانی میشه...

 

 

چون اون فکر می کنه همیشه باید در هر چیزی بهترین باشه وگرنه پذیرفته نمیشه... 

 

 

مسلمه که پدر و مادر مونیکا هیچ گاه هیچ گاه تغییر نمی کنند،اما مونیکا هم نتونسته خودش رو و شخصیتش رو ترمیم و درمان کنه و در عین این که دختر خیلی خیلی خوش قلب و عالی و نمونه ای هست،این خصوصیت و وسواسی که پیدا کرده و تلاشش برای اول بودن و بهتر بودن در هر مرحله ی زندگی،خیلی مواقع دچار آزار خودش و اطرافیانش میشه... 

 

 

جوری که مثلا آخرای  داستان میفهمه که شوهرش (بله بالاخره طی جریانات بامزه ای شوهر می کنه)،علیرغم اینکه تنیس باز قهاریه،اما به خاطر ِ این جوگیری و تقلای شدید مون(مونیکا)،برای اول شدن در همه چیز و جدی گرفتن ِ بیش از حد ِ هر چیزی،این مساله رو(تنیس بازیش رو) ازش پنهون کرده بوده تا مجبور نشه با مونیکا بازی کنه تا اعصاب جفتشون آروم بمونه!! 

 

 

 

اخیرا دارم سریال دیگری به نام «اسکرابز» می بینم،که اونم تِم ِ طنز داره(نه در حد فرندز! اون یه پدیده است!)،بعد یه جای داستان که راوی داره تو ذهن خوش حرف میزنه،بعد از یکسال تجربه و ریز دیدن،به این نتیجه میرسه که: 

 

هر وقت انسان تونست بپذیره که لازم نیست همیشه قهرمان و بهترین و برنده باشه،اون وقته که یه برنده و قهرمان واقعیه... 

 

کاش بشه بعد از ترمیم روح خودمون،برای پرورش نسل بعدی،از این موضوع درس بگیریم... 

 

 

  

 

 

 

 

 

مونیکا: اولین از سمت راست 

 

 

 

فرندز حرف برای گفتن زیاد داره....شاید پست های بعد 

 

 

 

 

شاد باشید.

روزانه های ساده ی نهال-۱

ایام امتحان یه خاصیتی داره انگار،که تو رو سوق میده به سمت تمام چیزایی که اون دوره ممنوعه به شمار می آیند... 

 

دیدید آدم هوس می کنه ۱۰۰۰ تا کتاب متفرقه بخونه،فیلم ببینه،تمیز کاری کنه،به خودش برسه،پیاده روی کنه و ...خلاصه همه کاری کنه جز درس خوندن! 

 

 

بعد همین که امتحان ها تموم میشه،انگار تب تمام اون خلاف کاری ها سرد میشه و احتمالا هیچ کدوم از اون کارایی که زمان امتحان ها براشون له له میزدی رو انجام نمیدی!! 

  

 

 

اما اخیرا  ، این دوره در مورد من یه کم متحول شده!! البته بماند که اولین امتحانم که ۲۸ دی بود،ساعت ۱۱ شب ِ قبلش من هنوز جزوه نداشتم(!) و در یه حرکت انتحاری،کل مساله رو بی خیال شدم و دقیقا یک و نیم ساعت اپی لیدی به دست،مشغول اپیلاسیون بودم! در صورتی که قبلش هیچ تصمیمی هم در این مورد نداشتم!! 

 

 

بازم بماند که از یک هفته قبل از شروع امتحان ها  تا هفته ی اول بهمن،من نان استاپ،۹ سیزن فرندز رو دیدم و قاه قاه قاه خندیدم...(در مورد فرزندز یه پست مفصل میگذارم)  

 

 

و دیگه لازم نیست بگم که در این ایام،به کررات به امور خطیر مانیکور-پدیکور،اتاق تکونی،برنامه ریزی ورزشی،دانلود کلی آهنگ و غیره و غیره پرداختم! 

 

 

اما این بار،بعد از پایان امتحان ها که اتفاقا خیلی هم طول کشید،نه تنها اون موج سرد به سمتم نیومد،بلکه برای تک تک ثانیه هام از این هفته آنچنان برنامه ریزی ای و هماهنگی هایی انجام دادم که به هیچ وجه قابل کنسل کردن نیست به طوری که از بعد از  جلسه ی آخر امتحان(عصر امروز) ،برنامه هام شروع شده و سر وقت داره انجام میشه... 

 

 

به هر حال،شاید خاصیت بزرگ تر شدن و تلنگر خوردن های متعدد ِ که  باعث میشه ،مفهوم «زمان» رو بیشتر از پیش بفهمی و تصمیم بگیری که دیگه مفت و ارزون از دستش ندی...  

 

 

شاید باید خیلی اتفاق ها تو زندگی برات بیفته و خیلی چیزا رو ببینی،تا به جایی برسی که واقعا درک کنی،شکرانه ی نعمت ِ زندگی،سلامتی و جوانی،استفاده ی عالی و بهینه ازشون هست و روزهایی که می گذرند،دیگه هیچگاه برنمیگردند...