خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خانم همسایه ی طبقه اولی...

۶ سال قبل بود که آپارتمان فعلی ما ساخته شد و تقریبا همه ی مالکانش همزمان با هم اسباب کشی کردند{کردیم}.


من که اون موقع ها دو شیفت کار می کردم و یه سر داشتم و هزار هزار سودا مشکل و گرفتاری...(از همه نوع). اینه که مطابق معمول حتی همسایه ی کنار دستی رو هم نمی شناختم مگر از کثرت دیدارهای تصادفی در راه پله ...


خوبیِ این آپارتمان هم شسته رفته بودنش هست  و اینکه در مجموع ۱۲ واحد هست و هر طبقه دوبلکس و ۴ تایی...یعنی در کل ۳ طبقه + یه واحدِ کاملا مجزا که درش از توی کوچه توسط یه در مجزا باز میشه و فقط انگار، در پارکینگ با اون ۱۲ تای دیگه مشترکه...


منظورم اینه که کلا از این آپارتمان های پر واحد و شلوغ پلوغ نیست...


یکی از همون روزهای اول که من توی خونه تنها بودم،در زدند و یه خانم  جوان و بلند قد و خیلی خیلی خوش رو  و خوش خنده و مهربون،از اون مدلایی که سریع تو دلت جا میشن و چشماشون هم بهت لبخند میزنه،پشت در بود و برامون حلوا آورده بود...


حلوا رو گرفتم و تشکر کردم و حتی نپرسیدم کدوم واحد هستند!!!


شب که مامانم اومد و مشخصات رو دادم گفت که همسایه ی طبقه اولی بوده که خودش معلم هست و شوهرش مهندس و دو تا هم بچه ی کوچیک دارند...


این گذشت تا اینکه یه روز که پدرم برای یه جراحی کوچیک بیمارستان بستری بود و مطابق معمول من باهاش بودم و مامان قرار بود عصر خودش رو با یه سری مدارک و وسایل برسونه بیمارستان و من فکر می کردم که با سرعت عمل مامانم و هولی که به خاطر بیمارستان و عمل تو جونش هست باید حالا حالا ها صبر کنم، دیدم که مامان بر خلاف انتظارم سریع اومد و خلاصه مدارک رو رسوند...


و گفت که خانم و آقای طبقه اولی داشتند میرفتند بیرون که مامان رو میبینند و با اینکه مسیرشون نبوده و می خواستند برند دنبال بچه هاشون،و مامانم هم تعارف می کرده که نه خودم میرم،خانم که میفهمه مامانم داره میره بیمارستان،اصرار پشت اصرار و خلاصه مامانم رو سوار می کنند و میرسونند و الی آخر...


یعنی می خوام بگم تنها برخورد و ذهنیتی که از همسایه ی طبقه اولی داشتم همین ها بود و یه دختر و پسر کوچولوی خوشگل و مودب و بامزه...



...


یه مدت بعد،یعنی یکی دو ماه مونده به عید هم نمی دونم از کجا ولی شنیدم که کل تعطیلات رو خونه نیستند و برای مالزی تور گرفتند...


تا اینکه............................





یه روز بابا خیلی خیلی غم گین و ناراحت اومد خونه و گفت که خانم همسایه  ی طبقه اول تصادف کرده...


و روز بعد تر، متوجه شدیم که وضعیت خیلی خیلی بحرانی است...


جریان از این قرار بوده که صبح خیلی زود ِجمعه،خانم جوان و زیبای طبقه ی اول، بدون اینکه بچه ها و شوهرش رو بیدار کنه،بلند میشه و میره دعای ندبه!!


و تو راه برگشت، حوالی ۸ صبح، تو تاکسی بوده که یه پسر ۱۵ ساله ی مست  که داشته رانندگی می کرده،با تاکسی تصادف کرده و تاکسی، منحرف میشه به سمتِ ساختمون ِبانکی که سر ۴ راه بوده( شیرازی ها می دونند که بانکِ سپه ِ چهار راه ملاصدرا کجاست.دقیقا همونجایی که گشت های امنیت اخلاقی می ایستند و شدیدا مراقبند که مبادا یه دختر ۴ تا نخ از موهاش معلوم نباشه  یا سوتین نبسته باشه که جامعه به خطر نیفته ولی مطلقا با پسرهای مست و بدون گواهینامه کاری ندارند).


یعنی تاکسی می خوره به ساختمون بانک که اتفاقا خیلی قدیمی و محکم هست...


دردسرتون ندم...


از بین همه ی سرنشینان تاکسی، فقط خانم همسایه ی طبقه اولی بوده که به شدت آسیب میبینه و بیمارستان و آسیب به سر و مغز و جمجه(علاوه به شکستگی های نقاط مختلف) و ضربه ی مغزی و عمل و برداشتن نصفی از مغز و ...



بعد از مدتی که آوردنش خونه،کاملا به شکل یه تیکه گوشت لخت بود...مادر و پدرش اومدن اینجا مستقر شدند و مادره مثل یه بچه ی کوچیک بهش میرسید...


چه زن خوبی...چه مادری...مثل یه بچه ی کوچیک بلند بلند قربون صدقه اش میرفت...پمپرزش می کرد...میشستش...به بچه هاش میرسید...


ولی بعد از دو سال مراقبتِ شبانه روزی و بی وقفه، در حالی که هیچ تغییری در وضعیت خانم طبقه اولی حاصل نشده بود،قلب مهربون مادر طاقت نیاورد و ناگهان از حرکت ایستاد ....و کمر پدر خم شد!


بعد از اون،یه مدتی مادر شوهر اونجا مستقر شد و خواهر کوچیکه ی خانم طبقه اولی و بستگان ِ دور و نزدیک...


ولی خواهر کوچیکه که الان مسئولیت پدرِ پیر خمیده اش رو هم داشت،خونه ی پدری مستقر شد و موند  مادر شوهر که اونم خونه زندگیش یه شهر ـ دیگه بود...



در نهایت یه پرستار براش استخدام شد و دختر ِخودش که وقتی مامانش آسیب دید مهد کودک میرفت، به جایی رسیده بود که مامانش رو عوض می کرد ...


وضعیت بغرنج و درد آوردیه...


پنجشنبه ها خواهر کوچیکه میاد خواهر رو برمیداره و میبره خونه ی خودش و حمامش می کنه و به بچه هاش(که الان بزرگ شدند-پسرش دبیرستانی شده دیگه-اون موقع ابتدایی بود) میرسه...


وقتی خانم طبقه اولی رو می خون از در خونه بذارن تو ماشین،مثل یه تیکه گوشت بغلش می کنند...دستش رو می گیرند،پاش یه وری میفته،پاش رو میگیرن،سرش میفته...


معمولا پدر و پسر با هم بغلش می کنند ...


و خانم طبقه اولی....


خانم طبقه اولی یکسر مشغول فریاد کشیدن های از ته دله...


فریادهایی که گاهی ساعت ها پشت سر هم ادامه داره و همه ی ساختمون می پیچه...


فریادهایی که شبیه نعره است و اینجوری به نظر میاد که یکی از ته ته ته دلش داره زجه میزنه...


و دیگه همه ی همسایه ها ۶ ساله به این شرایط عادت کردند... عادت که نه...


خانم همسایه ی طبقه ی اولی،۶ ساله که زندگی ِ نباتی(گیاهی) داره و مثل یه تیکه گوشت یه جا افتاده و فقط با صدای بلند و ممتد، از صبح تا شب نعره میزنه و فریاد می کشه...


.

.

.

.

 چند مدت قبل بود که خیلی سریع و تلق و تولوق و با کفش پاشنه بلند، از پله ها پایین میومدم و پسرِ خیلی خیلی دوست داشتنیه همسایه ی طبقه اولی هم همزمان داشت از در خونه میومد بیرون و خانم همسایه ی طبقه اولی هم مطابق معمول داشت فریاد های وحشتناکی می کشید که کل ساختمون رو برداشته بود...


وقتی من به طبقه شون رسیدم، دیدم پسر خانوم طبقه اولی،با استرس رفت تو خونه و بلند داد زد: مامان! ساکت !


و مامانه یه لحظه فریاد نکشید....و دوباره ...


فکر کنم تنها حسی که اون لحظه داشتم این بود که کفش های پاشنه دارم رو در بیارم و محکم بکوبم تو سر خودم تا دفعه ی بعد اینقدر تلق تولوق راه نندازم و وورودم رو اطلاع ندم که این پسر بخواد پیش خودش خجالت بکشه...


خجالت بکشه از صدایی که ۶ ساله با ماست...۶ ساله که بارها پیش اومده که سر میز غذا،شدت فریاد ها و زجه ها زیاد شده و همه با غم از سر میز زفتند کنار...


۶ ساله گاهی اینقدر یه ریز و ساعت ها فریاد می کشه که همه با بغض می گن خدایا....چرا زجرش میدی...یه کاری کن راحت شه...این چه زندگیه براش ساختی؟؟


۶ ساله که گاهی همه با بغض میگند این گلوش زخم نمیشه از ساعت ها جیغ کشیدن؟؟؟


۶ ساله همه با این صدا دارن زندگی می کنند...از صبح، تا شب که نمی دونم با چی می خوابونندش این صدا یک ریز تو ساختمونه...


پسرش یکی دوسال دیگه دانشجو میشه و دخترش اینقدر خوشگل و بزرگ و خانم شده که حد نداره...


گاهی میبینم که پسره برا مامانش پوشک خریده و داره میاد و میده دست خواهرش که مامانشون رو تعویض کنند...


شوهر فهمیده و وفادارش روز به روز موفق تر میشه...تو خونه شون مهمونی های بزرگ گرفته شده...

مدام مهمون دارند از شهرستان و اینور و اونور...


هزار و یکی اتفاق افتاده ...

ولی خانم همسایه طبقه اولی یه گوشه افتاده و همچنان جیغ می کشه...


زجه هایی میزنه که حتی هزار برابرش هم برای اعتراض به زندگیش کمه...زجه هایی که معلوم نیست مربوط به کدوم درد ِ دلشه ولی تا عمق جون ِ آدم رو میسوزونه...


زجه هایی که من بارها و بارها همراهش تو خونه زار زدم...


.

.

.

.

.

.

یه وقتایی که از زمین و زمان و زندگی و سرگذشت و مشکلات و ....شاکی هستی،کافیه بیای تو ساختمون ما، تا صداها رو بشنوی،تا وقتی جا به جاش می کنند ببنیش، تا لحظه به لحظه و جز به جز ، شکر گذار زندگی ات بشی...با هر مصیبتی که توش جریان داره...


گاهی که با غم با ناراحتی با دلتنگی در خونه رو باز می کنم که برم بیرون، یا از اتاقم میام بیرون توی هال یا آشپزخونه ....یه ثانیه توقفم کافیه که سجده ی شکر به جا بیارم بابت همین چیزی که هستم و همین زندگی ای که دارم و همین روزگاری که بر من می گذره...............







توضیح: اون آقا پسری که الان احتمالا ۲۱ سالشه؟همون موقع با وثیقه و جریمه اومده بیرون و یک روز هم زندان نرفته و حتی خانواده اش یک مرتبه هم برای احوالپرسی با همسایه ی طبقه اولی ما تماس نگرفتند...


توضیح: شوهرش؟ مرد ِ جوان و بینظیریه که تا حالا با بهترین شرایط همسرش رو در منزل نگه داشته و پای همه چیز ایستاده...


توضیح: بچه هاش....؟ از بچه هاش چی بگم که خدا می دونه چی کشیدند...و چه بچه های خوبی...


توضیح: خودش...؟خودش چی بگم که ۶ ساله بچه هاش جلو چشمش قد کشیدند و شوهرش روز به روز موفق تر شد و تنها توانایی ای که داره، اینه که شوهر و بچه هاش از در که تو میان، از ته دل جیغ میزنه(حتما داره ذوقشون رو می کنه) و اینکه وقتی بهش میگن چند تا بچه داری،دو تا از انگشتاشو نشون میده...


توضیح: خدا ؟؟؟  خیلی دنبالش نگردید این وسط ! فکر کنم با ابی نشسته چای می نوشه !!

حقیقتش اینه که اینجا برای من یه خونه ی واقعیه...خونه ای که درش زندگی می کنم و صد البته ارتباط مستقیم داره به زندگی واقعیم... 

 

اگه می بینید اینجا زیاد حرف نمیزنم،برای اینه که در زندگی واقعی ام هم زیاد از خودم حرفی نمی زنم! 

 

دلیلش رو هم قابل توضیح نیست ولی دوستای قدیمی ام اینجا می دونند... 

 

من اینجا زندگی کردم...با شادی دوستام شادی کردم و پا به پاشون غصه خوردم... 

 

هر کی عاشق شد باهاش ذوق کردم و از جدایی ها دلم شکست...  

  

خیلی از مواقع روز با خودم دارم زندگی های اینجا رو مرور می کنم...

 

خاله ی خیلی از بچه هام!! 

 

خیلی موقع ها تلفنم زنگ خورده و از اونور خط با جیغ و ویغ و ذوقمرگی عدد تست بارداری ِ کسی رو شنیدم که از روز اول آشناییشون تا به حال لحظه به لحظه ی زندگیشو باهاش بودم و حالا اولین نفری بودم که جواب تست ش رو میشنیدم و با هول و اصرار و استرس مامانِ تازه،سه سوت حساب می کردم هفته ی چندمه و بهش می گفتم... (سلام نازنین)

 

گاهی که میرم وبلاگ همون بچه ها رو فالو می کنم و شیرین کاری ها و زبون بازی هاشون رو می خونم واقعا از شدت احساسات به هق هق میفتم! 

 

من همچین آدمی ام! 

 

علیرغم ارتباطاتم در دنیای واقعی،کیفیت ِ رابطه هام رو اونجا در یه حد خیلی رسمی سال هاست که نگه داشتم... 

 

ولی اینجا عریان و بی پرده از خودم و همه ی زندگی ام نوشتم.حرف زدم...غر زدم...گریه کردم... 

از تجربه هام گفتم...خوشی ها ناخوشی ها... 

 

 

هیچی دیگه... 

 

خواستم بگم اگه صبرم گاهی لیبریز میشه و بی طاقت میشم و یهو مثل پست قبل میام اینجا خودافشایی(!!) می کنم،ببخشید دیگه... 

 

خیلی ساله که دیگه اینجا از مشکلاتم نمی نویسم... 

 

هزار و یک دلیل هم براش دارم.... 

 

از این به بعد اینجا فقط از کلیات زندگی ام می نویسم و گاهی افکارم رو یادداشت می کنم. 

 

ممنون به خاطر همه ی حس هایی خوبی که با بودنتون به من میدید... 

 

می خوام از ته دل باور کنید که از بودنتون واقعا خوشحالم. 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: من یک بار دیگه هم اینجا گفتم:  دوستان عزیزی که از یاران قدیمی هستند و متقابلا یکدیگر رو می شناسیم،ممکنه آدرس ایمیل یا وبلاگتون رو برام بگذارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

دلیل خاص دارد... 

 

 

 

 

پ.ن۲: چرا نه امشب می تونم ایمیل بفرستم و نه می تونم کامنت های قبلی رو منتشر کنم و پاسخ بدم؟؟


امروز حالتی بین مرگ و زندگی را تجربه کردم...تو گویی جسمم به زیر آوار سنگینی مانده بود و وقتی به سختی چشم باز کردم، صورت و دور سر و بالش زیر سرم غرق خون بود...خون دماغی که قطعا علتش بهم خوردن فشار خون ناشی از استرس و ناراحتی شدید بود...


کاش میشد لااقل کمی های و هو کنم تا اینهمه بار سنگین و بغض های تلنبار شده در گلو سبک تر شوند...



از اضطراب و وحشت شدید والدینم در این حالت بیشتر ناراحت و غمگین شدم هر چند که...


بماند !



میشود برای آرامشم،برای خوشبختی ام دعا کنید؟؟؟