خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

چهارگانه...

1-گاهی مثل امروز-وقتی که از مطب دکتر قدم زنان به سمت ماشین میومدم- با خودم فکر می کنم که چقدر دلم برای خودم می سوزه! از اینکه چقدر تو زندگی تنهام و معمولا پشت و پناه خودم خودمم! از اینکه این شخصیت که همیشه به چشم دیگران قوی و مستقل و مصمم و مقتدر میاد،گاهی چقدر دوست داره با اطمینان و آرامش چشماشو ببنده و تکیه کنه...

ولی خب،به جایی رسیدم که نه تنها از هیچکس هیچ انتظار و توقعی ندارم،تازه هر رفتار نابه جا و مغرضانه و غیر دوستانه و بدی هم که ببینم،جا نمی خورم!

نمی دونم کی بود که گفته : آرامشی که اکنون دارم مدیون انتظاری است که از هیچکس ندارم...



2-این روزا خیلی فکرم درگیره اینه که چقدر از خودم راضی ام! و اینکه چکار می تونم برای خودم انجام بدم...خب مسلما خیلی هم به فرصت هایی که رفته و دیگه هم بر نمی گرده فکر می کنم....

ولی در عین حال به این نتیجه میرسم که باید از حالت قربانی بودن خارج شد! این که بخوای متمرکز بشی به اینکه چقدر باختی یا از دست دادی،نتیجه ای جز اینکه حال ات رو هم قربانی کنی نداره....



3- داشتم فکر می کردم که در مقابل یک عدد عفریته در محیط کار، چکار درستی انجام بدم؟؟ سکوت...یا احقاق حق؟؟

که یهو در فیس ب و ک به این جمله برخوردم:
اینکه توقع دارم همه باهام خوب باشن چون من بهشون خوبی میکنم...مثل اینه که توقع داشته باشی یه گرگ تورو نخوره
چون توام اونو نمیخوری ...!

فکر می کنم قانون نشانه های پائولو کوییلو خوب کار کرد ایندفعه!!!



4-چقدر من خسته ام و چقدر نیاز دارم خودم رو بغل کنم ببرم یک جای دور...دور...دور....


آری شود؛ولیک به خون جگر شود....

ظرف ها تو ماشین چیده شده و در حال شسته شدن اند..

پرزیدنت تازه مصاحبه اش تموم شده...

من خسته ام....

روحم داره کش میاد...درست مثل یه آدامس که خوب جویده شده و حالا با دست می کشیش!!

تو ذهنم پر از علامت سواله...

و همین طور یه لیست از کارهای عقب افتاده و آدمای عقب افتاده و زندگی عقب افتاده...


ولی خب یه چیزی اون ته ته های دلم میگه : درست میشه درست میشه درست میشه....