خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

یه غلت دیگه...

کرختی ِ بهارانه به خصوص در شیراز خیلی همه گیره...به خاطر هوای بهار و گل و گیاه زیادی که تو این شهر هست و متعاقبا پخش شدن گرده گل ها و بروز آلرژی و حساسیت ها و غیره...  

 

 

 

 

گاهی هم به یه سنی و  یه جایی میرسی که باید یکی باشه که همه ی کرختی هات رو-کرختی هاتون رو، در آغوشش-در آغوش هم جا بگذارید... 

 

 

یکی که غلت بزنی تو بغلش و دستاش رو حلقه کنه دورت و مثل یه گربه ی لوس تو بغلش کش و قوس بیای... 

 

 که محکم فشارت بده و در آن ِ واحد قربون صدقه ی همه ی لوسی ات بره و از چشماش عشق و دوست داشتن و خواستن بباره...  

 

که با نیازش همه ی نازت رو بخره...

 

که اینقدر مطمئن باشی از خواستنش که یه کم خودت رو جا به جا کنی و یه غلت دیگه و یه کم بالاتر و همه ی حجم تنش رو پیروزمندانه فتح کنی... 

 

خودت رو برسونی به لباش و بذاری اون اتصال به وجود بیاد و  رها بشی تو گُر گُر ِ اون جرقه ای که رفته رفته شعله ور تر میشه....  

 

بمونی و بسوزی...بمونی و گُر بگیری...بسوزی و بسوزی و از لذتش ناله ها کنی... 

 

بازهم یه غلت دیگه...این بار بذاری اون همه ی حجم تنت رو فتح کنه...با همه ی خواستنش،اشتیاقش،التهاب و داغی اش... 

 

دست هایی که به هم گره خوردند و گره ای که هر لحظه کورتر میشه...اون قدر کور که هیچ تیزی ای یارای باز کردنش رو نداره... 

 

پاهایی که هر لحظه به هم ساییده میشند اونقدر که نقش یکی بر دیگری تا همیشه حک بشه... بمونه...جاودانه ی جاودانه...

 

و باز یه غلت دیگه...یه فتح ِ دیگه...یه درد ِ دیگه...دردی که حاضری همه ی دنیا رو در قبال یه لحظه چشیدنش فدا کنی...  

 

که حل بشید در هم...زلال و شفاف...گرم....آتشین....پر از درد....لذت....داشتن....خواستن....