خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

یک فنجان چای ِ داغ...

لیوان ِ  محبوبم رو پر از چای ِ تازه دم با طعم دارچین می کنم... 




 

«چای در زندگی ِ من یه حایگاه ویژه داره...هم وقتِ خوشی و هم وقت ِ غم به دادم می رسه...کنترلم می کنه،یه جور احساس سکر آور...بهم انگیزه میده حتی !!  خیلی وقت ها که برای خونه رفتن یا کار کردن انگیزه ندارم،تصور یه لیوان چای داغ و یه برش کیک ،شرایط رو برام هموار تر می کنه! به همین سادگی !    

 

کتاب و به خصوص رمان،در ذهن من  خودم رو مجسم می کنه،لم داده روی کاناپه،در حالیکه پاهام زیر بدنم خم هست و کتاب روی پام قرار داره و گاهی با یه دست ورق میزنم و با دست دیگه موهام رو پشت گوش هام مرتب می کنم و بعد لیوان چای داغی که روبروم هست رو آهسته برمیدارم و یه برش کیک کوچولو رو هم با چنگال بلند می کنم و آهسته آهسته جمیع لذت های ساده و در دسترس زندگی ام - کتاب و کیک و چای -رو می بلعم... 

 

یا همین حالت رو روی تخت ِ تک نفره ی دوران مجردی ام...  

 

کلا اون زاویه ای که ظرافت ِ زنانگی رو در این حالت به تصویر می کشه دوست می دارم... 

 

حتی میشه پررنگ ترش کرد...یه سکانس زیبا،با نور شمع و عود و یه دریچه ی نیمه باز ، که هر از گاهی باد، پرده ی سفید حریر رو تکون میده و شاید هم دو تا دست مردونه که ناغافل حلقه میشن دور دختر قصه ی ما و بوسه های عمیقی که روی صورت و موهاش نقش می بندد و احیانا کتابی که کم کم کنار گذاشته میشه و پوزیشنی که عوض میشه و  کارگردانی که هیچ وقت نمی تونه کات بده چون این صحنه قراره ابدی بشه  ...»



...لیوان رو برمیدارم و عطر دارچین و چای تازه دم رو بارها فرو میدم...



 « اتاق خواب من در منزل پدری برای من یه پناهگاه به حساب میاد...همیشه همه ی تنهایی های من رو در خودش جا داده...دل تنگی ها ،غصه ها، دردها، اشک ها... آرزوها ، امیدها، تلاش ها، شادی ها و غیره !

وقتی وارد اتاقم میشم و در رو پشت سرم می بندم انگار وارد یه دنیای دیگه میشم که اونجا برای همه ی من جا هست! به وسعت اسرار من جا داره و هیچکس اونجا نمی تونه به حریم من تجاوز کنه...به حریم فکر و اندیشه ام ! حریم احساسم ! حریم منطق و استدلالم!

من این جا آزادم که هر جور که دوست دارم فکر کنم و خیال ببافم...ممنوعه و غیر ممنوعه! گاهی رام تر و گاهی چنان عصیان گر و بی پروا که قطعا در دنیای پشت در مجازاتی به وسعت میلیون ها بار سنگ سار و اعدام داره...»



دست هام رو دور لیوانم حلقه می کنم و اجازه میدم که گرمای دل نشین لیوان به دست هام نفوذ کنه و بخاری که از چای بلند میشه به صورتم بخوره...به عوض تمام گرمایی که نیاز دارم تا اندکی گرمم کنه تا همه ی اون انرژی و حرارت بالقوه ام به فعل در بیاد و دنیای دو نفره ی جدیدی رو غرق نور و حرارت و گرمی کنه...



« نسلی که من هم یکی از افرادش هستم نسل بی گناه و بی چاره ای بود!! متولدین اوایل دهه ی شصت...جامعه ی رو به رشدی که به یک باره پس رفت کرد و فرهنگ رو به پیشرفت مردم هم در این سیل وارونه به قهقرا رفت...اندیشه های منجمد ِ مذهبی که به تک تک سلول های یک جامعه  که اساسا قدرتی به نام تفکر از اون سلب شده بود تزریق شد...

تمدن و اندیشه ی مترقی ، ممنوعه شد و وسعت فکر و نگاه و دید، از همه ی جامعه جمع آوری و معدوم شد...

پدر و مادرهایی که ماحصل این تغییر و تحولات واپسگرایانه بودند و بچه هایی که قرار بود در جامعه ای که همه با هم در «ماه» آلبوم ورق می زدند و با شیوه ی تربیتی پدر و مادرهایی که جزیی از همین اجتماع جو زده ای بودند رشد و تکامل پیدا کنند...جامعه ای که  تو گویی منطق و اندیشه و تعقل و تعمق را همگی یکصدا و یک دست به باد فنا سپرده و خود در سیل وارونه ی وارونه ی وارونه در حال دست و پا زدن بودند ...و هر غرق شدن و فرو رفتنی،پاداشی در حد خشتی از خِشت های بهشت داشت و مردمی که مشتاقانه و شتابان خشت می خرید و انبار می کرد...

عکس های دوران تحصیلم رو که ضمیمه ی کارنامه ها و مدارک بود نگاه می کردم...نمی دونستم بابتشون باید خجالت بکشم یا گریه کنم و دلم بسوزه ! هر چی زشت تر بودی محبوب تر بودی و فاطی کماندوها و اشرف پهلوون هایی که در سمت مدیر و ناظم بودند با ندیدن طراوت و زیبایی شرقی و کودکانه ات کمتر گازت می گرفتند! و منی که یاد گرفته بودم که موقع عکس گرفتن صورتمو در هم بکشم و مقنعه ام رو به بدترین و گره خورده ترین شکلی به سرم بکشم تا کمتر مجبور شم جواب پس بدم!!

با خودم عهد کردم قبل از به دنیا آمدن بچه ام همه ی مدارک 12 ساله ی تحصیلی ام رو از بین ببرم تا نبیندشون...

تصمیم گرفتم هیچ وقت بهش نگم که مادرت در دورانی مدرسه می رفت و بهترین روزهای زندگیش جایی و زمانی هدر رفت که یه احمقی هر روز تو مدرسه کیف هاشون رو بزرسی می کرد،انگشت کوچیکه اش رو داخل آستین مچی مانتوشون می کرد که مبادا گشاد تر از حد معمول باشه و یه وقتی یه کم از دستشون معلوم شه...و همون  انگشت کثیف باز به همون دلیل زیر گلوی مقنعه می رفت و پاچه های شلواری که با خط کش سانت میشد و پوشیدن جوراب سفید و کاپشن رنگی  یه رویا بود...

ذهنش مشوش میشه بچه ام ...

در عوض با همه ی توانم بهش یاد میدم که از خلقتش به بهترین شکل لذت ببره! که اگه دختره، به خودش افتخار کنه...به ظرافت و زنانگی و زیبایی اش عشق بورزه...همون کاری رو که افرادی مثل مادرش بعدها کم کم و به مرور و خودشون تنها با کلی عصیان و ایستادگی و اندیشه یاد گرفتند و کشفش کردند...و لذت بردند از داشتنش...البته ممنوعه و گاهی با ترس و لرز!!»

چای رو جرعه جرعه می نوشم...

زندگی پر از لذت های در دسترسه...

لذت هایی که من هنوز کشفشون نکردم...

راه هایی که نرفتم ...

چقدر  میشه راحت تر زندگی کرد...بهتر...

میشه همه ی ترس ها رو یکی یکی دور ریخت...حتی ترس هایی به وسعت یه جامعه و خانواده و سنت و مذهب و غیره...

میشه همه ی نداشتن ها و نتوانستن ها رو جبران کرد...

هیچ وقت برای هیچ چیز دیر نیست...  

 

سوگوار ِ مرگ ِ لحظه های دیروز بودن چاره ی کار نیست... 

میشه همه چیز رو ساده دید...ساده...مثبت...هموار...دوست داشتنی... 

 

میشه تمرین کرد که از کوچک ترین ها  و کمترین ها هم لذت برد...از رقص برگ و آواز باد و نم نم بارون و صدای ساز و خنده ی یک کودک تا یه فنجان چای داغ و کیک و کتاب... 






چای تموم شد...حالا من موندم و دفتر برنامه ریزی و لبخند به راه طولانی و فرصت های نابی که در اختیار منه و دقایقی که انتظار من رو می کشند که به بهترین و عالی ترین شکل ممکن بسازمشون و کودک درونی که بهش قول دادم از این به بعد نه سرش داد بکشم،نه باهاش دعوا کنم و نه از چیزی بترسونمش... 

 

قصد دارم بغلش کنم،ببوسمش و اونقدر قربون صدقه ی خودش و خوبی هاش و دست و پای بلورینش برم که خودش رو همون طوری که هست،عالی و بی نظیر بپذیره و از زندگی اش لذت ببره... 

 

 

 

 

قدرت فکر...

موفقیت از آن کسانی است که ذهنیت موفق دارند







http://www.ushospitality.com/assets/images/success/success_stories.jpg


رسیدن به موفقیت، قدرت و هر چیز خوب دیگری در این دنیا آرزوی مشترک بیشتر انسانهاست ولی با این حال هنوز اکثریت انسان ها از وضعیت مالی، فکری و روحی مناسبی برخوردار نیستند. در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی می کنیم فرصت های زیادی برای رسیدن به موفقیت وجود دارد ولی متأسفانه کمتر کسی می تواند از این فرصت ها به نفع خود استفاده کند. متأسفانه انسان ها بیشتر در رؤیای رسیدن به موفقیت زندگی می کنند تا این که بخواهند برای رسیدن به آن تلاشی از خود نشان دهند.
حقیقتی که هر انسانی در راه رسیدن به موفقیت باید همواره به آن توجه کند این است که نه کسی شانسی و از روی اتفاق به موفقیت میرسد و نه کسی به همین صورت موفقیت های خود را از دست می دهد. این موضوع بیانگر این مطلب است که رسیدن به موفقیت خود مراحلی دارد و فقط کسانی که از این موضوع باخبرند که می توانند امیدوار به دستیابی به آن باشند.





:: افکار همه چیز شماست



The image “http://www.career-coach.com.au/xpress/picts/success.jpg” cannot be displayed, because it contains errors.





با کمی مطالعه و تحقیق در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان به این نتیجه می رسیم که پشتکار داشتن و سخت کوش بودن ویژگی مشترک تمام انسان های موفقی است که تا به حال روی کره زمین زندگی کرده و می کنند. اگر در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان نگاهی بیندازید به این نتیجه می رسید که بیشتر آنها در ابتدا به اشخاصی خانه به دوش شبیه بوده اند اما در عین حال افکاری سلاطین گونه داشته اند! بنابراین اگر شما هم می خواهید به موفقیت برسید (بسته به این که موفقیت برای شما چه مفهومی دارد) باید جنس ذهنیت شما از افکار مثبت و امید به آینده باشد تا شما بتوانید با اشتیاق و طراحی برنامه ای مناسب برای رسیدن به آن تلاش کنید.






:: همه از صفر شروع کرده اند




http://stephwereley.files.wordpress.com/2009/11/success.jpg


با این حال، ممکن است این ذهنیت در شما ایجاد شده باشد که حتی با وجود این که ذهنیتی مثبت دارید ولی به علت کمبود منابع و امکانات لازم نمی توانید به اهداف خود برسید. فراموش نکنید که تمام انسان های موفق هم در ابتدای کار وضعیتی مانند شما داشتند ولی با این حال توانستند با تلاش بیش از حد و داشتن افکار و برنامه ای مناسب به اهداف خود برسند. اصولاً انسانی که در ذهن خود هدف قاطعی دارد که باید به آن برسد هیچوقت به محدودیت ها فکر نمی کند. تنها منبعی که انسان های موفق از آن بهره می برند ذهن است.
این افراد از آنجایی که می دانند مغز انسان با افکار او دوست می شود، همیشه بهترین افکار را برای دوستی با ذهن خود انتخاب می کنند. اگر شما به خود به چشم یک انسان موفق نگاه کنید ذهنتان نیروی درونی شما را برای رسیدن به وضعیتی که دوست می دارید هماهنگ می کند، اما اگر افکار و تصورات شما علیه خودتان باشد حتی اگر از منابع خوبی نیز برخوردار باشید به زودی همه چیز را از دست خواهید داد. متأسفانه بسیاری از انسان ها فکر می کنند که محدودیت، معیار سنجش انسانهاست، در حالی که معیار حقیقی سنجش انسان ها، افکاریست که آنها در سر دارند.





:: هیچ وقت نگو دیر شده



The image “http://www.successandhappiness.net/images/success_and_happiness.jpg” cannot be displayed, because it contains errors.

وقتی صحبت از رسیدن به موفقیت است و انسانی از انسان دیگری دعوت می کند تا برای رسیدن به هدفی تلاش کند، معمولاً این گونه پاسخ می شنود که دیگر دیر شده است. عبارت «دیگر دیر شده» جواب انسان هایی است که ارباب ذهن خود نیستند. کسی که ارباب ذهن خود باشد هیچ وقت به کمبود منابع، پیری یا... فکر نمی کند، بلکه به این فکر می کند که از کدام راه باید برای رسیدن به موفقیت استفاده کند. کسی که ارباب ذهن خود نباشد حتی اگر تلاش شبانه روزی برای رسیدن به موفقیت داشته باشد هیچ وقت به خواسته خود نمی رسد.
اگر کسی می خواهد به موفقیت برسد باید تلاشی توأم با ایمان به پیروزی داشته باشد. در کنار این موارد اگر شما بدانید که چه می خواهید و در پی چه چیزی هستید می توانید در هر وضعیتی به موفقیت برسید. فراموش نکنید که هرگز بدون زحمت چیزی عاید شما نمی شود.
برای رسیدن به موفقیت باید بهای آن را بپردازید، هرچند که این هزینه در مقایسه با آنچه که به دست می آوری بسیار ناچیز است.



:: از همین امروز شروع کن






http://www.ptsuccessclinic.com/uploads/images/MountainSuccess-395.jpg


برای رسیدن به موفقیت باید از همین امروز شروع کنید و قدر تک تک لحظات و کوچکترین فرصت های زندگی را بدانید. کسانی که برای رسیدن به موفقیت منتظر لحظات جادویی می مانند هیچ وقت به آن نمی رسند. فراموش نکنید که فرصت ها همیشه در جامه مبدل (گرفتاری یا شکست) به سراغ انسان ها می آیند. پس فراموش نکنید که هر وقت در زندگی با مشکلی روبرو شدید با چشمان باز به اطراف نگاه کنید تا بتوانید موفقیتی که در نزدیکی شما پنهان شده است را پیدا کنید. یک ضرب المثل ایتالیایی می گوید:« کسی که منتظر زمان می ماند آن را از دست می دهد.» برای رسیدگی به چیزی منتظر آمدن آن نمانید، به سمت آن بروید. با چشمان باز خود مراقب تک تک لحظاتی باشید که به سادگی از کنار شما می گذرند».





:: اگر اراده ای باشد راهی وجود دارد



http://robertnoell.com/sales-training-blog/wp-content/uploads/2008/12/steps-to-success.jpg



برای رسیدن به موفقیت باید به تلاش خود بیفزایید. این مهم نیست که شما در چه سن و سالی هستید. تفکر مسموم «دیگر دیر شده» را از خود دور کنید تا به شما ثابت شود برای کسی که اراده ای در خود می بیند همواره راهی وجود دارد. تلاش و برنامه مناسب تنها چیزهایی هستند که شما به آنها نیاز دارید. همواره به خود یادآوری کنید که موفقیت از آن کسانی است که ذهنیت موفق دارند و شکست از آن کسانی است که بی تفاوت اجازه می دهند ذهنیت شکست در آنها نفوذ کند. یکی از ویژگی های مثبت استفاده از این تفکر این است که وقتی به آن تسلط پیدا می کنید و دائما از آن استفاده می کنید بی اراده خود را در مسیر رسیدن به موفقیت در حال حرکت می بینید. در این هنگام است که شما موفقیت را با تمام وجود در آغوش می گیرد و از این موضع تعجب می کنید که در این چند سال کجا بوده است!






:: هیچ وقت گول ا حساسات خود را نخورید


http://www.cadleyconsulting.com/wp-content/uploads/2009/07/sales-success-at-beach150k.jpg



روزی شاگردی به دیدن استاد خود می رود و به او می گوید قدرت تمرکز حواس ندارم و نمی توانم کارهایم را درست انجام دهم. استاد در جواب شاگردش به او می گوید: می گذرد، هیچ وقت به اکنون توجه نکن و به تلاش ادامه بده. همانطور که قبلاً اشاره شد، رسیدن به موفقیت از روی شانس و اقبال نیست و همواره نیاز به تلاش دارد. در حقیقت زمانی که هم به آن رسیده ایم باید برای حفظ آن تلاش کنیم وگرنه به زودی آن را از دست می دهیم.





http://www.istockphoto.com/file_thumbview_approve/8324065/2/istockphoto_8324065-freedom-of-success.jpg


این زن گاز می گیرد!!!

هیچ وقت از وجود و حضور ِ مهمان ماهیانه ام شکایت نکردم و غر نزدم!  

حتی فعالیت و جست و خیزم در روزهای قرمزِ تقویم ِ زنانه ام نسبتا طبیعی بوده و مثل بقیه ی روزها... 

 

منتها الان مدتیه به شدت با یک هفته،ده روز ِ قبلش درگیرم! یعنی این عدم ِ تعادل ِ هورمونی ِ منجر به سندروم پیش از قاعدگی داره منو کلافه می کنه...  

 

کاملا تمایل و آمادگی ِ روحی و جسمی دارم افراد ِ نه چندان ضروری ِ دور و برم رو حذف فیزیکی کنم از روی زمین!!  

 

بسیار بسیار پیش میاد که کاملا مستعد ِ اینم که به خیلی ها بگم میشه دهنت رو سریع ببندی؟ (نمی گم ها البته! مثل مابقی ِ بغض های فرو خورده ی زندگیم تلنبار میشه)  

 

گاهی به خودم میام می بینم تو ذهنم یه بیست سی نفر رو کشتم و یه صد-صد و پنجاه نفری رو هم لت و پار کردم و دارم به نفر ِ بعدی لگد میزنم !!  

 

و البته هیچ کدوم از این احساست به واقعیت نمی پیونده و من همچنان همان بانوی ِ مهربان و خنده رو خوش برخورد و متین هستم در ظاهر... 

نهایت کاری که مایلم انجام بدم اینه که پخش شم یه جایی و فیلم ببینم!  

 

نیازهای عاطفی ام به شدت زیاد میشه و اصولا دو حالت داره:-یا این که دلم می خواد مثل یه گربه ی لوس تو دست و پای یکی غلت بزنم-یا این که مثل یه گربه ی وحشی(!) حمله ور شم طرفش و هر کاری دلم خواست(از اون لحاظ البته ! این جا پای کشت و کشتار مطرح نیست به هیچ عنوان!!!) انجام بدم...  

دل درد و کمر درد و استخوون درد رو که اصلا ولش کن!  

بعدم نهایتا وارد خود ِ دوره ی عادت ماهانه میشی که از نظر فیزیکی عملا تفاوتی با یه جسد متحرک نداری! اما وضعیت روحی به نظر من از قبلش بهتره...  

 

اینا رو این جا گفتم تا این تابویی که باعث شرم و حیا از گفتن ِ این مساله توسط خانم ها حتی در این عصر و نسل هم میشه به نوبه ی خودم شکسته باشم...

به هر حال این یه مورد ِ کاملا طبیعی و همه گیره که طبیعت به زن بخشیده و من نمی دونم چرا با این همه پیشرفت ِ فرهنگ هنوز خیلی ها لب می گزند با شنیدنش و احتمالا تا همین جا هم کلی من مورد لعن و غضب و ایش و ویش واقع شدم!  

 

خود ِ من هم مسلما نمی تونم مثلا به رییسم بگم ببخشید من الان به این علت درد دارم! میشه فَکِتون رو ببندید و اراجیفتون رو یه وقت ِ دیگه به من یا عمه ی محترم تحویل بدید؟؟ 

 

اینو گفتم تا شما آقای عزیزی که با همکارهای مونت کار می کنید یا حتی شما که پارتنر دارید و متاهلید یا خواهر ِ جوان دارید،بدونید که این دوره به حد کافی فشار و بدبختی و مصیبت و استرس و افسردگی به زن وارد می کنه...  

 

این آسیب پذیری و شکنندگی و بی حال و حوصلگی اصلا عمدی نیست! باور کنید هیچ کس عملا دوست نداره مریض و خسته و افسرده باشه!

منتها هیچ عمدی در کار نیست!  

یه کم،فقط یه کم درک و انعطاف پذیری از طرف شما وضعیت رو چندین برابر بهبود می بخشه...

البته متاسفانه زن های ایرانی اکثرا ورزش منظم و دقیق و برنامه های تفریحی ِ شاد ِ ثابت و تغذیه ی اصولی و علمی در زندگیشون جایگاهی نداره و همین هم به این مساله دامن میزنه...

چون مسلما اگه ریتم ِ کلی ِ یه زندگی شاد باشه و آرام، خودش یه سد ِ محکمه برای جلوگیری از آسیب های مربوط به این دوره... 

 

خلاصه این که خیلی دوره ی مزخرفیه! نمیشه هم که یه لیبل به خودت وصل کنی که «خطر ِ گاز گرفتگی به علت دوره ی پیش از قاعدگی! لطفا پاچه های خود را از دسترس دور نگاه دارید!!!»  

اینه که شما آقای محترم ِ صاحب ِ شعور و فهم و کمالی که این جا رو می خونی... از این بعد در برخوردها و رفتارهاتون این مساله رو هم در نظر داشته باشید و به شکرانه ی این دردی که ندارید(!!) کمی بیشتر ملایمت و مدارا کنید... در ضمن در زمان های اضطراری ۴ تا دوستت دارم اضافه ی از ته ِ دل و اثباتش حتی با ساده ترین شیوه های ممکن و بوس و بغل و نوازش های طولانی مدت ِ واقعی، هیچ جای دوری نمی ره و بازتابش در زندگیتون کاملا درخشان خواهد بود!!  

 

 

 

 

 

 

امضا: نهال باربارا دی آنجلیس!!!!!!!  

 

پ.ن:

برادران ِ عزیزِ پلیس وب !!بله شما! سلام العلیکم اخوی!  لطفا منو فیل تِر نکنید!! باور کنید عکس کاملا مرتبط با مطلب بود!!!هیچ منظور خلاف ِ شرع و رنگی و مخملی (!) نداشتم اصلا!





بعدا نوشت:


اول این پست رو حذف کردم...برا همین فقط میشد از ریدر خوندش! اما بعد پشیمون شدم!!! این همه عصیان کردیم،اینم روش!!! :))

نهالستان ِ هشتاد و نُه

نمودار ِ این تعطیلات در مورد من یه خط ِ نسبتا صاف بود...یعنی نه آنچنان کار ِ خارق العاده وشایان ِ توجه ای انجام دادم و نه چندان منفعل بودم... 

 

اما در کل رضایت بخش بود...گاهی یه مشوق ِ زمانی شامل ِ ۱۴ روز «باری به هر جهت» زندگی کردن برای هر انسانی لازمه... 

 

چه خواسته کسی که از ۱۸ سالگی بدون ِ توقف کار کرده و پیوسته در جریان بوده...با زندگی ِ خاص و اتفاق های خاص تر! 

 

الان که فکر می کنم این عید جزو بهترین عیدهای زندگی ام بوده...نه این که اتفاق خاصی افتاده باشه...نه! اما در کل به همین ۱۰ روز زندگی ِ مجردی و اختیار سر خودی و بی برنامگی هم نیاز داشتم... 

 

مهم ترین کاری که شروع کردم ، یادگیری و یادآوری ِ دوباره زبان بود که کم کم داشت در انباری ِ بدون ِ استفاده ی ذهنم و میون ِ تار عنکبوت ها خاک می خورد... 

 

که اینو مدیون و مرهون ِ انرژی ها و پوش کردن های یه «عزیز ِ مهربون» هستم همیشه...  

 

یه برنامه ی ۱۴ روزه هم گذشته بودم که به علت بیماری ِ ناگهانی و سخت ِ مادر ِ دوستم و تکیه ی زیادشون به من ۲ روز به تعویق افتاد...در واقع این دو روز بیشتر ِ وقت ِ من تو بیمارستان سپری شد...و البته خطر تا حدود ِ زیادی رفع شد خوشبختانه اما پروسه ی درمان در جریانه همچنان... 

 

 

می دونید...زندگی یه فرصت مشخص و کوتاهه! متاسفانه خیلی از ما اصلا توجه به این مساله نداریم که در خیلی از موارد فرصت جبران و بازسازی نداریم!  

به خصوص ما ایرانی ها یاد گرفتیم که اینقدر زندگی رو سخت بگیریم و همه چیز رو پیچیده کنیم و از کاه ، کوه بسازیم که اکثر اوقات شبیه یه انبار ِ باروتیم و در آستانه ی انفجار!! 

 

مثلا من مطمئنم که درصد ِ خیلی زیادی از ماها از مراسم ِ عید به این شکل ِ مرسوم اصلا دل ِ خوشی نداریم اما باز هر سال به خاطر ِ رسم و سنت و جامعه و خانواده،بهترین زمان ِ تعطیلات و شادی و آرامشمون رو از دست میدیم.... 

 

به هر حال چند شب ِ قبل همین مادر ِ دوستم به من تلفن کرد و بعد از این که کلی شوخی شوخی و جدی جدی  منو بمباران کرد که خیلی بی عرضه ام و این همه وقت تو خونه تنها بودم و یه جنس ِ خشن(!!) رو هم دعوت نکرده ام به خونه مون و اصلا خدا اشتباهی به من قیافه و شیطونی داده و من همه رو آکبند قراره تحویل بدم و غیره،به شدت ازم خواهش کرد که برم خونه شون و من قبول نکردم و گفتم که پنج شنبه...که اونم گفت من باید ادد لیست ِ گوشی ِ تورو ۵شنبه یه نگاه بکنم و یه زنگ به موارد ِ به درد بخورش(!!) بزنم و تکلیف ِ یه چیزایی رو روشن کنم!! 

بعدم هی به شوخی می گفت تازه بعد از عید که میرم آمریکا تصمیم دارم برای خودم اونجا یه کیس خوب(!) دست و پا کنم! شما ها که عرضه ندارید که!!! 

 

فردا صبحش دخترش رو صدا میزنه و ایست قلبی و احیا و غیره...الانم که بیمارستانه...  

 

خلاصه این که آدم از یه لحظه ی خودش هم خبر نداره و «حالش» رو هم مفت از دست میده... 

 

به هر حال،مهم اینه که الان حالم خوبه...انرژی دارم خیلی زیاد و انگیزه دارم خیلی زیاد تر!!! 

و کلا احساس می کنم دنیا تو مُشت ِ منه!!(این مورد ِ آخر یه اپیدمیه خیلی خطرناکه که به اپیدمیه ِ احمدی نژادی معروفه و شما جدیش نگیرید زیاد...)  

  

احساس می کنم که هنوز برای همه چیز به اندازه ی کافی فرصت دارم و می تونم زندگی ام رو اون جوری که دوست دارم بسازم... 

 

تنها موردی که این چند وقت ِ به شدت من رو و این حال و هوا رو تحت الشعاع قرار میداد و گاهی منفعلم می کرد و گاهی از شدت ناراحتی اشکم رو در میاورد و گاهی از شدت نگرانی و ترس فلجم میکرد مساله ی درس و ادامه ی تحصیلم بود... 

 

 

که اونم مثل ِ تمام موانع و معضل هایی که در عمرم باهاشون مواجه بودم،بعد از این که یه مدت زندگیم رو طوفانی کرد،امروز،یکساعت تنهایی و در سکوت یه جا نشستم... 

حسابی به همه ی ناراحتی هام در این زمینه فکر کردم و به حد ِ کافی غصه خوردم و ضربان قلبم بالا پایین شد و به یه سری از افراد لعنت فرستادم و حتی گاهی مشت زدم...موقعیت های داشته و نداشته ام رو برای بار ده هزارم وارسی کردم و همه ی «اگر اینجوری،الان من ...» ها رو باز هم تکرار کردم... 

 

و بعد،گفتم دیگه کافیه! از همین لحظه کافیه...تمام اتفاق هایی که تا حالا افتاده و گذشته رو دیگه نمیشه برگردوند... 

 

هیچ چیزی ارزش ِ اینو نداره که بخواد این فرصت ِ زیبا و غیر قابل برگشتی رو که به اسم زندگی به انسان داده شده خط خطی و کدر و سیاه کنه... 

 

به حدی که گاهی از شدت ترس و نگرانی نفس ات بند بیاد و از زندگی ات بیزار بشی و حتی گاهی عجولانه تصمیم بگیری به خاطرش از خیلی از «دوست داشتنی های » زندگی ات صرفنظر کنی... 

 

درس خوندن هم یه پروسه ی عادی تو زندگیه که باید بهترین راه و بهترین روش رو که به نفع خودت،زندگی ات، آرامش و روحت باشه در موردش اجرا کنی و ازش لذت ببری... 

  

باید ازش لذت ببری نه این که اجازه بدی زندگی ات رو تحت تاثیر ِ استرس و نگرانی اش از دست بده؟ که چی بشه اصلا؟ مگه نه این که این یه راه ِ که باید به نفع تو باشه؟  

پس بهتره که با آرامش و طمانینه و علاقه اجراش کنی و تا همیشه تو ذهنت ازش یه خاطره ی خوب بسازی... 

 همیشه اون یکی دو راهی که برای حل ِ مشکلات و موانع به ذهن ِ انسان میرسند الزاما تنها و بهترین راه ها نیستند... 

 

برای حل ِ خیلی از مشکلات راه های زیادی هستند که اگه بخوای یکی یکی برات باز میشند و به اجرا در میان... 

فقط کافیه یه کم ذهنت رو از تمرکز و توجه ِ صِرف به اون مشکل آزاد کنی و بهترین راه ها رو از کائنات و دنیا  و منبع ِ بی کران ِ انرژی طلب کنی... 

 

توجه ِ مطلق به مشکل هیچوقت چیزی رو حل نمی کنه... 

 

 

باری... 

 

بعدش دفتر ِ برنامه ریزی ام رو آوردم و چون عملا دو روز رو از دست داده بودم،از نو شروع به برنامه ریزی کردم... 

 

یه برنامه ی خوب و کامل و چند بُعدی که که نه غیر واقعی و غیر ممکن باشه و نه این که سال ِ بعد حسرت ِ فرصت های سوخته رو به دلم بذاره... 

 

تمرکزم بیشتر روی پیشرفت ِ و کامل کردن زبان هست و ورزش و ادامه دادن ِ یه هنر ...صد البته که فیلم دیدن و شیراز گردی و تفریح و یکی دو تا سفر هم تو برنامه است... 

 

تا ۳۱ فروردین فرصت ِ خوبیه که همه ی برنامه ها م رو در زندگی ام جا بندازم و نهادینه کنم و بعد از اون همه چیز طبق برنامه پیش بره... 

 

واقعا که دنبال کردن ِ بدون استرس ِ یه علم و ورزش و موسیقی و رقص و تفریح انسان رو چقدرررررر سر ِ حال میاره...   

 

آهان ! یه چیز ِ دیگه هم که می خواستم بگم اینه که نتیجه ی ارتقای درونی ِ سال های قبل برای من این بوده که کلا بی خیال ِ آدم ها و اطرافیانم شدم و حقیقتا برای حرف و نظر ِ هیچکس قد ِ یه نخود هم ارزش قایل نیستم...(منظورم اطرافیان ِ همیشگی هستند نه هر کسی) کلا قویا به این نتیجه رسیدم که به من ربطی نداره که دیگران در مورد ِ من چه فکری می کنند و چه نظری دارند! 

الان هم یک ساعتی میشه که علیرغم مرتب و منظم بودن ِ اتاقم،چون احساس می کردم جریان ِ انرژی تو اتاقم مسدوده، همه چیز رو ریختم بیرون و دارم مجدد «فنگ شویی » می کنم... 

جالب این جاست که از این چیدمان مجدد و سنت ِ قدیمی ِ چین هم لذت میبرم و حس ِ خوبی بهم میده...

 

 

در هر حال سال ِ خوبی بوده تا الان و یقینا خوب تر هم میشه...همه چیز عالی پیش میره و دنیا به کامه...در کل بوی ِ بهبود ز اوضاع ِ جهان می شنوم... 

 

 

 

 

   

عشق یعنی....

عشق یعنی آفتاب بی غروب
عشق یعنی آسمان ، یعنی فروغ
عشق یعنی آرزو ، یعنی امید
عشق یعنی روشنی ، یعنی سپید
عشق یعنی غوطه خوردن بین موج
عشق یعنی رد شدن از مرز اوج
عشق یعنی از سپیده تا سحر
عشق یعنی پا نهادن در خطر
عشق یعنی نغمه های هایده
عشق یعنی رقص آب و آینه
عشق یعنی عقل شد مدهوش تو
عشق یعنی عاقبت آغوش تو
عشق یعنی اشک ، عاطفه
عشق یعنی یادگاری ، خاطره
عشق یعنی لایق مریم شدن
عشق یعنی با خدا همدم شدن
عشق یعنی جام لبریز از شراب
عشق یعنی تشنگی ، یعنی سراب
عشق یعنی خواستن ، له له زدن
عشق یعنی سوختن ، پر پر زدن
عشق یعنی با "خدایا" ساختن
عشق یعنی چون همیشه باختن
عشق یعنی مستی ودیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجدها با چشم تر
عشق یعنی سر به دارآویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی سوختن با ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی سوز ِنی،آه شبان
عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی شاعری دلسوخته
عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنی قطره دریا شدن
عشق یعنی همچومن شیدا شدن
عشق یعنی قطعه شعر ناتمام
عشق یعنی بهترین حسن ختام





۵:۵۵
بامداد چهارشنبه ۱۱ فروردین