خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

۵حرفی...

سلام....  

 

حرف اول : 

 

من آدمی ام که احساسات مثبتم رو سریع نشون میدم...مثل دوست داشتن...قدر دانی...دل تنگی... 

 

امروز که داشتم کامنت ها رو می خوندم همین طوری شُرشُر اشک بود که میریخت! خب من تو دلم پر میشه از حس مثبت وقتی می بینم ماحصل ۱۰ سال وب نویسی که این اواخر خیلی هم جسته و گریخته و دیر دیره، یک عالم آدرس و شماره تلفن خونه و موبایله،که من تهران اونجا برم... 

 

دلم می خواست تک تک این آدم ها رو اینقدر محکم بغل کنم و ببوسم تا بلکه یه ذره از اون حس مثبتی رو که بهم هدیه کردند جبران بشه... 

 

یا کسانی که اسم یا آدرس و شماره ی هتل ها رو گذاشتند و به هر نحوی بهم کمک کردند... 

من سفرم عقب افتاد و این سری زودتر اقدام می کنم که دقیقه ی ۹۰ ای نشه کارام... 

 

از همتون بی نهایت سپاسگزارم...من قدر کوچک ترین محبت ها رو می دونم و از ذره به ذره اش لذت می برم... 

 

مهسا جون...آوین جون...مهرسا جون...نازنینم...مریم عزیزم...نازی جانم...رزی مهربانم...گندم  جان مرکوری و همه ی کسایی که به من کمک کردید و به فکرم بودید...یک دنیا متشکرم.... 

 

 

 

حرف دوم : 

 

ذهنم مغشوش و در همه...گاهی خودم یه کارایی می کنم که نه دلیلی براش دارم و نه بعدش خودم رو می بخشم و نه از ذهنم میره... 

 

گاهی هم یه صحنه های ریز و دور افتاده ای از یه بخش مدفون شده یا خیلی خیلی قدیمی یادم میاد که میریزه من رو بهم... 

 

مثلا جزییات رفتارهای کسی در گذشته یا مثلا صحنه ای مهجور از کودکی یا جوانی یا....  

یا اشتباهات سال ها پیش خودم!

 

یهو مثل یه صحنه روی پرده ی سینما از جلو چشمام رد میشه... 

 

گاهی اخیرا احساس می کنم هیچ تسلطی بر خودم ندارم و دارم راهی رو می رم که می دونم دقیقا به ضررمه!! انگار که اختیارم دست خودم نیست!  

 

و این مورد آخری خیلی اذیتم می کنه... 

کارایی که می دونم دقیقا به ضررمه و بعدش هم کلیه جوانب و عوارض و کارما و همه چیزشو می دونم ولی انگار یکی اختیارم رو گرفته دستش و منو میبره به جاهایی که نباید.... و قبلش و حینش و بعدش زجر می کشم ولی انجامش میدم! انگار کنترلم دست خودم نیست!!!!

 

 برای قسمت اول سریع شروع می کنم به بخشایش خودم و اطرافیانم ولی در مورد دوم نمی دونم باید چه کنم؟؟  نامه به فرشتگان؟؟ 

 

 

حرف سوم: 

 

دارم کتاب نیمه ی تاریک دبی فورد رو دارم می خونم...خیلی وقته...موفق به اتمامش نمیشم....تازه به توصیه ای، دور اول رو فقط روخوانی می کنم... 

دارم سعی می کنم خودم رو دوست داشته باشم...بیشتر از هر چیزی...هرکسی...خودم رو با تمام خصلت ها و خصوصیت هام ...بد و خوب...زشت و زیبا... 

بعد هر چی که پیش میرم می بینم چقدر گره دارم....چقدر خودم رو مدفون کردم...چقدر خودم رو کشتم.... 

 

سخته...سخته جبرانش...ولی شدنیه... 

 

به همتون توصیه اش می کنم...نیمه ی تارک درون-نوشته ی دبی فورد 

 

 

حرف چهارم: 

 

 دارم کمی به زندگی ام نظم میدم...نه اینکه الان خیلی موفق شدم! نه ! منتها اولویت بندی می کنم و اهم و فی اهم ...بعدش یه حس رضایت خوبی دارم... 

 

 

حرف پنجم: 

 

 

دلم می خواد هیچ وقت برای شروع دیر نباشه!!