خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

شوهر۳

شوهر۱

شوهر۲


دوستم که بیشترین فشار در این رابطه روی اونه، و عملا هیچ کاری از دستش برنمیاد(دختر زرنگیه ولی به کی بگه بیا خواهر من رو بگیر؟!) مثل همیشه تحت فشار به من پناه آورد برای پیدا کردن مراکز همسر یابی!



از شانس بد شیده،همه ی این دفاتر در شیراز تعطیل شده بودند!!! تا این که یه روز که داشتم با ماشین از یه خیابون اتفاقی رد میشدم،روی دیوار یه شماره ی موبایل در این زمینه دیدم و ۳سوته برای دوستم مسیج کردم.



چند مدت بعد که من یه عمل جراحی کرده بودم و تو خونه بودم،شیده به من تلفن زد!

خلاصه هول هولکی یه کم حالم رو پرسید،یه کم ابراز عشق کرد و یه کم از عشق بر بار رفته اش گفت-(نزدیک کلاس زبان با یه پسر مغازه داری دوست میشه و باهم ارتباط برقرار می کنن و خانواده اش، هم از خوشحالی و هم از این که این یه کم بزرگ بشه و شایدم تیری شد تو تاریکی کاملا موافق بودند و پسره بعد از یه مدت پخت و پز مغزی طرف میره سر اصل مطلب(!!!) و خوب خواهره-دوست من که اصولا صحنه گردان اصلیه سریع وارد عمل میشه و نمی گذاره و اینا و طرفم احیانا پیش خودش گفته پس چی؟؟فکر کردین مرده شم؟؟؟ و یه تیپا و خلاص!! ولش می کنه و اینم یه چند ماهی مرثیه ی عاطفی و اینا ...مثلا یه شب نصف شب به من زنگ زد که بگه من شکست عاطفی(!!) داشتم! )- یعنی گفت ببخشید نهال جون که زودتر زنگ نزدم ها! من نه این که شکست عاطفی داشتم،اینه که اصلا از در خونه هم بیرون نرفتم!!! (خدا شاهده که حداقل هفته ای ۳ مرتبه سر خواهر و شوهر خواهر بی نواش پلاسه!!)

خلاصه عین همیشه که از وسط یه حرفی میپره به اونی که بالاخره می خواد بگه،این جوری گفت:



شیده: خوب حالا بهتری خدا رو شکر؟؟؟

من: آره مرسی ولی یه کم د...

و من هنوز کلمه ی درد رو هم کامل نگفته بودم که گفت:



آره! من دیگه تصمیم گرفتم ازدواج کنم! هی میان و میرن! ولی من گفتم که این موسسه ها مطمئن تره! آدم دیگه به همه(!) نمی تونه اعتماد کنه! حالا قربون دستت،این شماره ای که دادی به خواهرم چرا قطعه؟؟هرچی من و مامانم زنگ زدیم قطع بوده!

یه شماره ی دیگه هم پیدا کردیم مال تهران بوده مامانم زنگ زد هنوز جواب ندادن! اون موسسه هم که گفتی رفتیم جابه جا شده بودن! آدرس جدید هم نداشتن!تو روزنامه ها رو هم هر روز می گردیم! ولی نیست؟؟

من:شوهر؟؟؟

شیده: نهههه!! موسسه ی همسریابی!!



من: خوب شای....


هنوز شاید رو نگفته بودم که گفت:


نهال زودتر برام پیدا می کنی؟؟؟


این جا بود که دلم شدیدااااااااااااااااااااااااا براش سوخت:


آره عزیزم حتما! هرکاری از دستم بر بیاد برات می کنم



شیده: واااااای راست میگی؟؟؟ الهی قربونت برم خواهری!!!



من: شیده جون! ولی تو نباید چیزی رو به زور و این جوری بخوای! باید برای خودت هدف تعیین کنی! ببین چند تا کتاب بهت معرفی می کنم ،برو بخر و بخون! چند تا جمله هم بهت می گم که تکرار کن!



شیده: باشه حالا کتاب ها چند هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (وضع مالیشون عاااالیه!)



من:...



شیده: بگذار برم خودکار بیارم جمله ها رو یادداشت کنم!



من:...



خوب ببخشید.حالا بگو:



من: خدای...



خدا میدونه که من هنوز خدایا رو هم نگفته بودم که بهم گفت پس نهال حتما پیدا می کنی؟؟؟




من: آره... عزیزم.حتما!!


شیده: خوب دستت درد نکنه! منتظرم ها! یادت نره ها! حتما بهم زنگ بزنی ها! زودها! دعات می کنم ها...خدافظ!!!!!!!



من: و نه جمله ای یادداشت شد و نه اسم کتابی!!و من در حالیکه شدیدا هم دلم براش سوخته بود،دست بکار شدم!




ادامه دارد...

.

.

.

.

.

.

.

چقدر خوشحالم از دوباره با هم بودنمون...حس خوبی دارم از این که هستید! کامنت ها تا بی نهایت شادم می کنه...

شوهر۲

می گفتم...



فعلا که خانم گیر داده که شوهر می خوام!!! یعنی تو فکر کن که شوهر آخرین مدل کفش ورساچه و خانم دلشون کشیده و می خوانش!



گیری هم داده ها!!!



بابای دوستم(بابای این دو خواهر) یه شب ساعت یک نیمه شب زنگ میزنه به دوست من و گریه و زاری که امشب این تو ماشین سر ما رو خورده بس که گفته شوهر می خوام! باور کن من و مامانت داریم عین روح تو خونه راه میریم و نمی دونیم چکار کنیم!!!


چرا تو کاری نمی کنی؟؟؟


صبح کله ی سحر،یعنی در واقع هر روز صبح کله ی سحر هم شیده زنگ میزنه به خواهرش و داد و دعوا و گریه و غر و زاری که من شوهر می خوام چرا تو هیچ کاری نمی کنی؟؟



یه روز هم ساکش رو بسته و به حالت قهر از خونه اومده بیرون جون شوهر می خواسته!!!



یه روز دوستم و دخترش از صبح خونه ی مامانش بودند تا شب که شوهرش هم میاد اونجا...

شب شوهره آرزو رو بغل میکنه و میگه چه خبر بابایی؟؟

آرزو هم نه می گذاره نه برمیداره میگه :هیچی!! از صبح خاله شیده گریه و زاری که من شوهر می خوام و مامان بدبختم(!!) هم گوشی دستشه و داره براش دنبال شوهر میگرده!!!!!!!!!!



یه مدت هم شدید گیر داده بود به شوهر خواهره که آره! تو چه شوهر خواهری هستی؟؟؟؟

همه ی شوهر خواهرها برای خواهر زنشون شوهر پیدا می کنند تو چرا هیچ کاری برای من نمی کنی؟؟؟؟؟



ادامه دارد....

.

.

.

.

.

پ.ن: قند تو دلم آب میشه وقتی دوستای قدیمی ام رو تو کامنت دونی میبینم!

شوهر ۱

خواهر دوستمه...گمونم یکی دوسالی از من بزرگ تره! بنابراین بیست و هشت یا نه سال رو باید داشته باشه!



بذارید این جوری بگم:



دوست من که متاهله،یه دختر فوق العاده عاقل و با سیاسته که اگر هرکی دیگه جای اون بود بارها تو زندگی جا زده بود! یه دختر بسیار بسیار با سیاست!!



و دقیقا نقطه ی مقابلش این خواهر کوچیکه است! یعنی شما خودت واژه ی عاقل و عقل و اینا رو برعکس کن!



این خواهر کوچیکه یه دختر خیلی خیلی چاق و تپله که تا حالا ۴ بار لیپوساکشن کرده و یه بار هم عمل کوچک کردن سینه داشته! دو بار هم عمل برداشتن پوست های اضافه ی بعد از لیپو...

با این حال هنوز هم تپله و بیشتر از تپل بودنش راه رفتن قیصریش خیلی تو ذوق میزنه!

از نظر ظاهری جز اینایی که براتون گفتم قد کوتاهی هم داره و موهای کم و بیش کم پشت.


ولی اجزای صورتش بد نیست! لب و دهان کوچیک و پوست نسبتا سفید و ...



که البته واضح و مبرهن است که قیافه و قد و امثالهم رو خدا میده و هیچ هم عیب نیست و بالاخره هرکسی قشنگی های خاص خودش رو داره!منم چون شما طرف رو نمیشناسین این جوری تعریف کردم تا کاملا تصویر سازی ذهنی کنید!



از نظر ظاهری که بگذریم،میرسیم به اخلاق و رفتار این خانم که من این جا بهش «شیده» میگم.



اگه بخوام خیلی واقع بینانه و علمی بگم میشه گفت یه دختر ۲۸ساله ای که رشد فکری اش در ۸سالگی کاملا متوقف شده!!!


رفتارش درست عین یه دختر بچه ی لوسه!! هرچند که خود من هیچ وقت در ۸سالگی هم چنین شخصیتی نداشتم...

بگذریم...


اگه بخوام مثال عینی براتون بزنم مثلا یکیش این جوری میشه:



دوستم من رو دعوت کرده خونشون و شیده هم به خاطر من قراره بیاد اونجا...از صبح دختر دوستم دور و بر منه و من همه جوره باهاش راه میام! حتی با این که اشتباهاتش رو هم بهش تذکر میدم،بازم می چسبه بهم و میگه: خاله می خوام تو رو یه بوووس «گردن دردی» بکنم!!! یعنی یه بوسی که از شدت دوست داشتن اونقدررر محکم باشه که گردنت درد بگیره!!!

یا راه میره میگه :خاله نهال خوبم! خاله نهال مهربونم! خاله نهال ِ عشق من!!!

نزدیکی های ظهر شیده میاد و یه کم شلوغ می کنه و منم با لبخند به همه حرفهاش گوش میدم و سر تکون میدم....(چه کار مزخرفی!!)



کم کم شوهر دوستم هم سر و کله اش پیدا میشه و با هم سلام و احوالپرسی می کنیم و من به آشپزخونه میرم تا کمک دوستم میز ناهار رو بچینم!



آرزو(دختر دوستم) و شیده هم تو اتاق آرزو هستن. شوهر دوستم که لباسش رو عوض کرده تو آشپزخونه به ما ملحق میشه که یه دفعه صدای جیغ و فریاد و نعره ی شیده سه تاییمون رو میکشونه از آشپزخونه بیرون!

من برای این که دخالت نشه تو اتاق نمی رم و بیرون می ایستم و شیده کماکان داره به شدیدترین شکلی نعره میکشه و زوزه میکنه!!

آرزوی ۳ساله هم که یه کم ماتش برده کم کم به خودش میاد و داره از خودش دفاع می کنه!!

جریان این بوده که شیده داشته با آرزو بازی می کرده که آرزو بهش می گه خاله فکر کنم گرسنه ته چون دهنت بوی کسایی که گشنه شونه(!!!!) میده!! و این جوری میشه که شیده کل آپارتمان رو میگذاره رو سرش!!!! یعنی زوزه می کشید ها...


دوستم علیرغم اون همه صبوری اون لحظه گیجه گیجه و آرزو رو میکشونه بیرون و یه کوچولو میزنه تو صورتش(خیلی دکوری!!) و شوهر صبورش هم که می دونه واقعا آرزو گناهی نداشته یه آن شدیدا عصبانی میشه و میپیچه به پای دوست من! دعوای اونا میون زوزه های شیده داشت شدت میگرفت که من آرزو رو زدم زیر بغلم و بردمش تو اتاق و بعد این که بوسیدمش و آرومش کردم بهش گفتم خاله جون برو تو سالن و مامان و بابات رو بوس کن و به دوتاشون بگو ببخشید که ناراحت شدید! و آرزوی طفلی هم یه چشم خاله گفت و رفت و دقیقا همین کار رو کرد و مامان و باباش انگار آبی بر آتششون ریخته شد آروم شدند...



ولی تا شب این تن و بدن من داشت می لرزید!!!



...



یه نمونه ی دیگه اش:



خونه ی مامان همین دوستم مجلس دعاست و خانم های خیلی خیلی متشخص نشسته اند و همه دارند دعامی خونند...

شیده که هیچ کاری نمی کنه! من که ۳۰ دقیقه آخر مجلس (به رسم هر سال) اومدم،شروع می کنم به دوستم در پذیرایی فوق مفصلی که هرسال از مهمان ها می کنن کمک کنم.

یه لحظه که دعا قطع میشه و همه ساکت شدند،شیده بلند بلند میگه: مامان من نصف بستنی ام رو قایم کردم که خانم فلانی(یکی از خانم های سرشناس حاضر در اون جمع) فکر نکنه ما بستنی اضافی داریم بخواد ببره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



خدایی دوستم و مامانش رو با جارو برقی هم نمیشد اون لحظه از زمین جمع کنیم!!!!!



یا این برادر همین دوستم که اون هم یه دختر ۹-۸ ساله داره،رفت و آمدش رو به خونه ی مادرش بسیار محدود کرده! چون به محض ورود باید شیده و دخترک رو که به گیس و گیس کشی مشغولند و دارن همدیگه رو پاره پوره می کنند و جیغ و گریه زاری راه انداختند از هم جدا کنند...



البته طفلک من رو خیلی دوست داره و هر جا میبینه من رو هی تند تند میگه نهال «آبجیه» منه!! من خیلی دوستت دارم ها!!



دیگه از این بگذریم که یه بار به راحتی گول خورده بوده و می دزدنش و ...و بعد ۲۴ ساعت چطوری معجزه آسا نجات پیدا می کنه!!



دوستم می گفت چند مدت قبل با مامانم و بابام و شوهرم و شیده تو ماشین بودیم که شیده باز شروع کرد به رفتارهای همیشگی!! یه دفعه آرزو برمیگرده میگه:

ببین خاله شیده!!من از این کارای تو هیچ خوشم نمیاد!! ببین یه کم مثل خاله نهالم باش!!

ببین چقدر خانمه!! چقدر عاقله!!!!چقدر متخصصه!!(متشخصه!!)



که یه دفعه همه میزنند زیر خنده و جو از دیوانه بازی های شیده یه کم بر میگرده!!

این دوست من زندگیش رو زیادی گذاشته رو شیده...جوری که اکثر اوقات که می خوان برن بیرون میبرنش...

رستوران،خرید،پارک و ...شوهره هم ۹۹/۹۹٪مواقع هیچی نمیگه طفلک!


یک ماه قبل شب با هم رستوران بودیم و دوستم داشت می گفت آخی جای شیده خالی!! نمی دونم چرا امروز تلفن بارونم نکرد؟!! که یه دفعه آرزو بلند گفت: آخیییییییییییییش! بهتر که خاله شیده نیستش!!!

یه امشبه رو یه شام راحت بدون دیوونه بازی و خل و چلی های خاله شیده می خوریم!!!!!


و...

.

.

.

.

.

وحالا این دختر خانم فوق الذکر،جفت پاهاش رو کرده توی کفش که :


الا و بلا من «شوهر» می خوام!!!!!




ادامه دارد...

نهال سابقه دار !

می خوام دوباره این جا شروع کنم و از زندگی و زندگی ام و روزگار و دورو بر بگم!

فقط نمی دونم کیا(از بر و بچه های قدیمی وبلاگستان)پیدام کردند تا حالا...

چون سخته بخوای از اول بشینی توضیح بدی که چی هستی و کی هستی! خودم هم تو هیچ وبلاگی (جز ۲تا) خودم رو معرفی نکردم!!(واقعا چه شخصیت مهمی!!!)...



میشه اونایی که منو این جا دیدن تو کامنت دونی دست ها بالا؟؟؟؟

تا بدونم که میشه برگردم به روال وب نویسی گذشته یا همین شیوه ی نگارشی این وب جدید رو ادامه بدم؟!

.

.

.

.

.

.

منتظرم ها...تو کامنت دونی!


همین یه سک سک هم کنید کافیه!!!!!


دختر خوشبخت...

نه امپراطورم
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفته ام.
 به جای او راه می روم
غذا می خورم
می خوابم

و ...


چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی !!!