خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

دل تنگی های عصر جمعه...

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

٭٭٭
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

٭٭٭

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد
٭٭٭
از بخت یاری ماست شاید، که آنچه که می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد

٭٭٭
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم

٭٭٭
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

٭٭٭
چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری ...

٭٭٭
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
 
استواری امن زمین را زیر پای خویش...

٭٭٭
پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان!
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
 
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...

٭٭٭
هر مرگ اشارتی است
به حیاتی دیگر
این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم
خودم
هدفم
و به تو!
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید

٭٭٭
جویای راه خویش باش از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما

تو و من

٭٭٭
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی ، راهی ، بی راهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو ، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است

٭٭٭
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملال ها از راز ما سخن تواند گفت

٭٭٭
به تو نگاه می کنم و می دانم
تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد 

آسوده خاطرت کند  
بگشایدت تا به درآیی
من پا پس می کشم

و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود

٭٭٭
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفتند!
چرا از خود نمی پرسم:
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود

٭٭٭
بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم

٭٭٭
تو و من
توان آن را یافتیم تا بر گشاییم
تا خود را بگشاییم
بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افکنم
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست

راهی به جز اینم نیست!

٭٭٭
ازکسی نمی پرسند
جه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند ، ازخویشتنش نمی پرسند
زمانی به ناگاه
باید با آن رودرروی درآید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
درد مرگ را
فروریختن را
تا دیگربار
بتواند که برخیزد
٭٭٭
گذشته می گذرد
حال ،طماع است

آینده هجوم می آورد

بهتراست بگویمت:
برگذشته چیره شو
حال را داوری کن
وآینده را بیاغاز
٭٭٭
وقتی که مرگ مارا برباید

- تو را و مرا-

نباید که درپایان راهمان
علامت سوالی برجای بماند
تنها نقطه ای ساده
همین وبس
چرا که ما
درحیات کوتاه خویش
فرصت های بی شماری داریم

که دریابیشان

سکوت سرشار از ناگفته هاست

این گفتگو واقعی است و قسمت دومش ۳ماه پیش اتفاق افتاده :

-ببین! من اصلا راضی نیستم تو در آینده آشپزی کنی...اصلا چه معنی میده واقعا؟ زن که نباید آشپزی کنه!! زن باید ورزش کنه...کتاب بخونه...هر کاری دوست داره بکنه... 

 

 

خانم: ...  

 

-غذا؟؟ این همه غذای بیرون...غذای آماده...اصلا من خودم غذا درست می کنم! پس چی فکر کردی...  

 

 

 

۲ ماه بعد: 

 

 خانم(در حال ترکیدن از شدت عشق،به آقا که الان گرسنه شه و تو فکر اینه که چی بخوره) :  

 

میدونی...من چقدر خوشبختم که تو اینقدر روشنفکری! اصلا از همه جهت!! از نظر فکرت...اندیشه ات...نگاهت... مثلا همین که گفتی دوست نداری زنت آشپزی کنه برات... 

 

 

آقا: من؟؟ من؟؟؟؟؟ من گفتم؟؟!! 

 

 

خ: آره دیگه...خودت گفتی...که من نمی خواد آشپزی کنم... 

 

 

آقا(احتمالا در حال گاز زدن نون) : من یادم نمیاد همچین غلطی کرده باشم اصلا!!! 

 

 

 

خنثیخنثیخنثی

کاملا روزمره

-دلم یه درخت کریسمس ِ تزیین شده ی رنگ رنگی می خواد با یه خونه ای که توش پر از شمع های روشن ِ سفید و قرمز و طلاییه و هدیه های فراوون که نشون دهنده ی اینه که هدیه دهنده دونه به دونه همه رو با عشق خریده...  

 

 

 

--ما یه کاج خیلی بزرگ و شکیل داشتیم که مادر ِ خانه چند سال پیش از کیش ابتیاع نموده بودند... تا این که دو سال قبل دیگه از ریختش خسته شدیم و خیلی سخاوتمندانه متنقلش کردیم به لابی ِ آپارتمان ! که با کلی به به و چه چه مواجه شدیم...پارسال اما، نمی دونم کدوم همسایه ی هنرمند و باهوشی،۶ تا گل رز ِ مصنوعی!! آویزون کرد به کاجه!! اینه که الان یکساله کاجمون زیر سایه مون گل ِ سرخ داده!! به همین رمانتیکی!! 

 

 

-دلم هدیه می خواد اونم خیلی زیاد!!! یعنی اینقدر حسش شدیده که نمی تونم ازش بگذرم یا خودم رو دست به سر کنم!!! 

 

 

-امشب از اون شب هایی بود که دونه دونه وبلاگ ها رو شخم زدم تا از اون مدل بلاگ هایی پیدا کنم که مثلا میرن کافی شاپ یه فنجون قهوه بخورن،بعد از در و دیوار و میز و صندلی و دستمالی که آخر سر دور ِ دهنشون رو تمیز کردند هم عکس می ندازن میذارن تو وبلاگشون!! 

 

این یعنی اینکه حوصله ی هیچ چیز جدی ای رو نداشتم...و اینکه مدت هاست که حتی کوچک ترین تفریحی نداشتم...حتی در حد یه کافی شاپ ساده... 

 

 

 

- هاروکی موراکامی،در کتاب فاجعه ی معدن نیویورک میگه: 

 

 «هر وقت افسردگی به سراغم می‌آید شروع به تمیز کردن خانه می‌کنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرف‌ها را می‌شویم. اجاق را گردگیری می‌کنم. زمین را جارو می‌کشم، دستمال ظرف‌ها را تو سفید کننده می‌اندازم، کشو‌های میزم را منظم می‌کنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد اتو می‌کشم.» در حالی با انگشت مشروبش را به هم می‌زد ادامه داد: «آن قدر این کار را می‌کنم تا خسته شوم، بعد چیزی می‌نوشم و می‌خوابم. صبح بیدار می‌شوم و وقتی جوراب‌هایم را می‌پوشم، حتی یادم نمی‌آید شب قبل به چه فکر می‌کردم.» 

 

 

راست میگه!! هر موقع روز باشه جواب میده!! در بحرانی ترین شرایط حتی!! امتحان کنید... 

 

 

 

 

-من اصلا از دوران قرمز ِ تقویم زنانه ام شکایت ندارم! اصلا!  فقط با روزهای قبلش درگیرم! یعنی به خوبی ۱۰ روز ، در روح و روانم عزای عمومی برپاست!! خودم هم  اون وسط  ها عین میت میفتم!! 

البته اگه دستم برسه و کسی دم دستم باشه،یه دل سیر هم براش نوحه و مرثیه می خونم و ذکر مصیبت می گم!!  

 

اگه طرف خیلی زیادی دم دستم باشه هم،یهو دیدی شور گرفت منو و در ادامه ی همون عزاداری  و تو سر زنون، پاچه اش رو گرفتم!! 

 

یعنی واقعا باید خوش شانس ترین زن زمین باشی که طرف مقابلت درکت کنه اگه یه دفعه وسط عشق و احساس و ترکیدن قلب های قرمز کوچولو  تو جَو،بهش گفتی: اصلا من می خوام تو بری ریختت رو نبینم هرگز!!! ، بفهمتت و بهش برنخوره و محکم تر بغلت کنه و فشارت بده و ببوسدت و با خنده و شوخی و عشق از اون فضا خارجت کنه... 

 

که اگه این اتفاق بیفته،بعدها ، بعد از خارج شدن از این بحران، آنچه به مرد برمیگرده،عشق و احساسی ده ها برابر ِ اون چیزیه که صرف کرده... 

 

 

البته به قول یه عزیزی (که اینجا رو می خونه و الان احتمالا داره هر هر می خنده) :  

 

 

وقتی خدا داشت شوهر را خلق میکرد به زنان قول داد که  شوهر خوب و ایده آل در هرگوشه از جهان یافت خواهد شد و ... 
 
سپس او زمین را گرد آفرید!!!!   
 
 
 
آاااااه خدای ِ من(با لحن بلوتوث قهوه ی تلخ بخونید)، آخه این چه شوخی ای بود تو کردی خدا؟حواست کجا بود وقت ِ خلق ِ زمین؟؟ مگه قرار نبود محمود رو بعد از این جریان خلق کنی که حواست رو پرت نکنه ؟؟؟ 
 
 
آاااااااه 
 
 
 
 
 
- دنیایی کتاب نخوانده دارم،پروژه های انجام نداده،درس های تلنبار شده و برنامه های لازم الاجرا...دلم می خواد بشینم تک تک کتاب هام رو بخونم...هر روز یه جایی رو کشف کنم و لذت ببرم و عکاسی کنم...هر روز ورزش کنم...برقصم...بخندم...عشق بدم...عشق بگیرم... 
 
 
 
-به نظرم ۲۸ سالگی یکی از نقاط ِ عطف ِ دهه ی بیست ِ زندگیه...یعنی در حین اینکه به یه پختگی ِ مطلوب و بلوغ فکری و تسلط رفتاری رسیدی،هنوز خیلی جوونی و راه ِ پیش ِ روت طولانیه و وقت برای همه چیز داری... 
 
دلم می خواد یه جوری استفاده کنم از ۲۸ سالگی ام، که سال ها بعد، حسرت از دست دادنش رو نخورم... 
 
 
 
 
گاهی اینقدر زندگی رو سخت میگیریم و زیر ذره بین می گذاریم،که انگار قراره تا ابد تو این دنیا زندگی کنیم...یا اینکه لحظات و موقعیت هامون دوباره و دوباره تکرار میشند... 
غافل از این که تمام مدتی که ما داریم زندگی  و وقایع و روابط و گذشته و حالمون رو، سختگیرانه برررسی می کنیم،عمریه ِ که داریم از دست میدیم و دیگه برنمی گرده... 
 
به قول شاعر شهر ما : سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش.... 
 
مخاطب اصلی این مطلب خود ِ منم که باید ذره بین کلفت و به درد نخورم رو پرت کنم از زندگی ام بیرون و رها تر و سبک تر زندگی ام رو ادامه بدم... 
 
 
 
 
-پست کاملا روزمره و ساده ای بود...به یاد قدیم ترهای وبلاگستان ِ فارسی ... :) 
-به سوال های خصوصی هم با ایمیل جواب میدم.  
 
 -امیدوارم سلامتی و شادی و عشق و موفقیت،همیشه و همیشه اجزای لاینفک زندگیتون باشه...  
-امیدوارم بابانوئل امسال برای کشورم آزادی،صلح،ثروت و آرامش بیاره... 
 
 
شاد شاد شاد باشید.... 
 
 

 

 

 

 

                 

                 

 

 

 

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی  


_ چه قدر هم تنها!
_ خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
_ دچار یعنی...؟
_ عاشق! 

_ و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد.
_ چه فکر نازک غمناکی!
_ و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
_ خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
_ نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که

_ غرق ابهامند.
_ نه ،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر،
همیشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز،
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
و نیمه شب ها، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.
_ هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه ی محزونی!


حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.


« اتاق خلوت پاکی است
برای فکر، چه ابعاد ساده ای دارد!
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم.»
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست:
« هنوز در سفرم.
خیال می کنم
در آبهای جهان قایقی است
و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم.
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟


و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت،
همین.


کجاست سمت حیات؟  

 

 

 

 

 

 

 

خیلی دلم می خواد بنویسم...شاید در طول روز...