خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

۲۸ سالگی

۲۸  ساله شدم...  

 

 

 

 

 

 

از هر دری سخنی...

امروز برای دومین بار تو عمرم یکی رو تو خیابون زدم !! :)) 

 

البته نه زدن نه به اون معنا !! :)) 

 

با کیسه ای که تو دستم بود محکم ۳ بار کوبیدم پس گردنش که رو موتور نشسته بود!!!!!! 

 

توی خیابان شهرداری شیراز (برای غیر شیرازی ها: حوالی بازار وکیل و ارگ کریمخانی و اون طرف ها) بدون ماشین دنبال یه سری کتاب کمیاب می گشتم و کلا سرم به کار خودم بود و اتفاقا چون پیاده هم راه افتاده بودم و بهار رو از لابه لای انبوهی از دود و آلودگی جستجو می کردم،متلک هم زیاد شنیده بودم اما برام مهم نبود!! 

 

مثل اکثر هم نوعانم از مارک خصوصی ترین لباس هام شنیدم تا اندازه و سایز برجستگی های بدنم ! تا رنگ پوست و چشمام! 

 

به خصوص اون نواحی که محل و مکان خلافه ... (نواحی بدن نه!! منظورم اون منطقه از شَهره!!) 

 

اما این بار شدیدا حواسم به کارم بود که از کنارم با موتور رد شد و زشت ترین اصطلاح جن۳۰ رو گفت که من کاملا بدون فکر و تصمیم و اراده کیسه ی خریدی رو که توش: 

 

چشم هایش= بزرگ علوی 

ناطور دشت و ۳ تا از کتاب های= سیلینجر 

پکیج ۱۰ دی وی دی راز۲ 

آداب بی قراری = یعقوب یادعلی 

حکایت عشقی بی قاف و شین=مصطفی مستور 

درآمدی به جامعه شناسی= بروس کوئن  

پیرمرد و دریا =ارنست همینگوی  

دو جلد نفیس حافظ بزرگ برای هدیه 

یک جلد شاهنامه ی بزرگ برای هدیه 

و یه کم خرت و پرت دیگه که تو کیسه بود مثل دو عدد ساعت و عطر و لاک و عروسک!

 

 

۳ بار بااینا کوبیدم پس کله اش! بدون این که فکر کنم دارم چکار می کنم!! بعدش هم به راهم ادامه دادم!! 

۱دقیقه بعدش تلفنم زنگ خورد! یکی از پزشکان آشنا بود:  

 

بنازم! آفرین! کیف کردم!! تا اومدم از اون دست خیابون خودم رو برسونم طرف رو ضربه فنی اش کردی!! فقط بالا غیرتا از دفعه ی بعد به یه جای دیگه حمله کن!! گردن مکافات داره! طرف مشکل (نمیدونم چی چی)پیدا می کنه کار دستمون میدی!! 

 

با تشکر از مرحومان حافظ و فردوسی و سلینجر و همینگوی و بزرگ ِ علوی بابت تالیفات ارزشمند و کاربردی و علمی- عملی شان!!

  :)) 

 

 بقیه کتاب هاشون وزن نداشتند که!! روی هم بذاری نصف مثلا کتاب بزرگ علوی نمیشند!! دی: 

 

 

 


 

غزل هم خوبه...دورادور ازش خبر دارم...اما با خودش صحبت نکردم! نتونستم! نخواستم! 

 


 

 

از دفتر خاطرات ماریا-کتاب ۱۱ دقیقه ی پائولو کوئیلو:

 

من دو زن هستم: 

 

یکی که میل دارد همه ی شادی ها،همه ی عشق ها،و همه ی ماجراهای موجود در زندگی را داشته باشد و یکی که می خواهد برده ی روزانه ،برده ی زندگی خانوادگی باشد.... 

هر دو در یک جسم زندگی می کنیم.. 

برخورد یک زن با خودش،نوعی بازی با خطرات جدی به حساب می آید.نوعی رقصیدن است...اگر احترام هم را نداشته باشیم یکی از این دو دنیا،دیگری را ویران میسازد... 

این روزها این متن تو سرم می چرخه...کاملا حسش می کنم...من دو زن وجودم رو دارم میبینم...یک نهال اجتماعی و مستقل و فعال و جستجو گر و پیشرونده و موفق در حیطه ی اجتماع و روابط و غیره، و دیگری نهالی که میل به زن ِ خانه بودن داره!! میل به همسر شدن! مادر شدن!یعنی دو شخصیت کاملا متمایز که در یک جسم هستند! هیچکدومشون رو نمیشه کشت! باید با هر دو کنار اومد! و هر دو رو کمی راضی کرد!  

 

 

 


 

لپ تاپم مدت هاست خرابه...شاید ۶ماه ! به زور و مکافات آپ می کنم و وبگردی...حتی نمی تونم باهاش فیلم ببینم! تا این حد یعنی! صدام هم در نیومده! تا ۱ هفته یا ۱۰ روز دیگه لپ تاپ جدید می خرم...حضورم پررنگ تر میشه...


 

در ارتباط با اون ۵ نفر.. 

.سکوت می کنم! به راستی به کدامین گناه؟؟  

 

 

آزادی به از بند...چه با لبخند،چه بی لبخند...  

 

آزادی تان از بند این دنیا مبارک ...

  

 

دلک بی سر و سامون...

 

 

هی این جا برایتان می نویسم که همه چیز خوب است و گل و بلبل  و به به و چَه چَه  و چه شود که اگر آغوشی باشد تنگ و گرم و پر احساس ،که برَمی در میانش و بغلتی میان بازوانش و گرمای سینه  و بوی خاص بدنش و چنین و چنان...که مست شوی...دود شوی...بمیری... 

 

اما چه کنم که از واقعیت گریزی نیست...از تنهایی من گریزی نیست...از هجمه ی دل تنگی ام در میان انبوهی از انسان ها...از این که هستند و بی شمار، اما نمی توانی دل ببندی...از دل بستن و فهمیدنشان عاجزی...از تفاوت ها به عجز آمده ای...که گاه آرزو می کنی درک و فهم و شعوری داشتی عامه پسندتر و ساده ،تا لذت میبردی...بیش از این ها لذت میبردی... 

 

تن ِ تنهایی ام زخمی است...شب ها و روزها آغوشم خالی است...یک بغل عشق و صداقت و مهربانی ، انتظار مردی را می کشد،فهمیم و همسان، تا نثار شود...  

 

از روزمرگی ها و عوام زدگی ها به تنگ آمده ام...جانم بر لب رسیده...از مردان بی محتوا و دخترکان سطحی نگر ...از روابط پوچ و ازدواج های بی بنیانی که غالبا محکوم به شکستند... 

دل زده ام از نسل گیج و خطاکاری که در قالب پدر و مادر ،روزگاری را از از نسلی که خود سوخته بود ،به آتش سپردند... 

آری...خسته ام...دل زده و تنها و ترسان و پریشانم...اما چه سود گفتن هزار باره ی دل تنگی هایم که خاطر ِ مهربانی تان را مشوش سازد و شرمندگی و شرمساری را برَ من صد چندان... 

دعایم کنید...جانم به لب رسیده و همچنان مُهر خموشی بر لبانم نقش بسته است...

آخ دلم...

یه دوره ی آموزشی هست برای پرسنل ارشد یه سری ارگان مشابه! بعد فکر کن نماینده ی اداره ی ما منم! دلیل از زبان رییس: خانم نهال! بذارید معلوماتتون این جا به دادمون برسه ! بقیه که هیچی اصلا ولشون کنید!!  

تا این جا رو داشته باشید... 

 

روز اول 5 شنبه بود! من در عرض 20 دقیقه،هم دوش گرفتم،هم داشتم پی ام میگذاشتم هم لباس می  پوشیدم! اعصاب معصاب(!) هم که کلا تعطیل به خاطر مسایل جاری!! یعنی فقط بلند ترین مانتوم رو  کشیدم بیرون و موهام رو دادم بالا و مقنعه و بعدش هم عین میت راه افتادم! فقط قبلش محض احتیاط یه  جوراب کوتاه مشکی از تو کمد مامانم بلند کردم(چون من به جز با بوت و کتونی دیگه جوراب نمی پوشم و برای اون ها هم جوراب اسپورت لازمه مسلما) و پوشیدم و راه افتادم!(می تونید حدس یزنید چه جگری شده بودم؟؟!)


مکان تشکبل کلاس ها،ساختمان آموزش یکی از همین ارگان هایی بود که برادران عزیز جان توش حکمرانی می کنند...

بعدش اول که وارد شدم،نگهبانی یا حراست اونجا،که یه پسر جوون چشم آبی هست،بهم گفت خواهر موهاتو کامل بپوشون!!! 


خوب هیچ ایراد دیگه ای به انسانی که انگار از گور بیرون اومده نبود دیگه!


محلش نگذاشتم و یه اخم کردم و راه افتادم ...یه کم که رفتم باز صدام کرد و بدو بدو از اتاقکش اومد بیرون و گفت ببخشیدها خواهر! شما نمی تونی بری داخل!


گفتم علت؟؟


گفت: شلوارتون کوتاهه،بعد راه که میرید، البته من به چشم خواهری ها،پشت پاتون رو،یعنی قوزک پاتون رو دیدم!!!!!!!!!!


یعنی سگی که مشکل هاری داره دیدین؟؟وقتی واکسن نزده هنوز؟ اون موقع من نهالشون بودم!!! یعنی گذاشته بود من یه کم جلوش راه برم که سایز باسن و دور کمر و اندازه ی مچ پای منو ارزیابی و  ثبت کنه! 

 

بی شعور!


 

فقط با قیافه ای که می دونم اون موقع ازش نفرت می بارید بهش گفتم : تو برادر من نیستی!! دهنت رو ببند!!! اگه من برادری مثل تو داشتم خودم خفه اش می کردم!!!!



البته من نمی دونم این شجاعت رو اون لحظه از تو قوطی لپ لپ بیرون آورده بودم یا رب تبرک یا خیار شور یک و یک!! هر چی بود گفتم! 


اونم همین طور دهانش باز مونده بود!! با عصبانیت رفتم بیرون و اصلا نمی دونستم که چکار کنم! 

یه مدتی تو خیابون ها رانندگی کردم دیدم نه اعصاب رانندگی رو دارم و نه می تونم از قید گواهی پایان این دوره برای اداره بگذرم!! نکته ی بامزه تر این که هیچ کجای شهر به این بزرگی در محدوده های مرکزی شهر،جایی نبود که جوراب مشکی زنونه داشته باشند...چه خواسته بلند و کمی کلفت!


بعد یهو یادم به یه مغازه ای افتاد که خیلی خیلی قدیمیه و تو یه خیابون خاص هست و در واقع خرازیه...حالا ساعت 5 عصر بود و کلاس از 4 شروع شده بود!


حالا اینش مهم نیست! چون وضعیت توی کلاس ها به مراتب وخیم تره!! 

 

 

 

 

موضوع بحث: ازدواج و معضل های کنونی آن...



یکی از آقایان مجرد ،شاغل در اداره ی اسمش رو نبر! : می دونید چرا ازدواج ها به شکست منجر میشه؟؟ خانم به جای این که ظرف بشوره،ماشین لباسشویی می خره! ظرف یکبار مصرف میخره! لباس نمیشوره میده به خشکشویی! غذا نمیپزه از رستوران می گیره! خونه رو تمییز نمی کنه خدمتکار میگیره !!


من: 



در ادامه یکی از آقایان شاغل در اداره ی فلان با سمت و سوی ذهنی کاملا راست:


نه این غلطه! اصلا درست نیست! میدونید چرا ازدواج ها منجر به شکست میشه؟ چون امر به معروف و نهی از منکر در جامعه کم شده !! شما کتاب های شهید استاد دکتر مطهری رو بخونید....


من:


استاد خوشتیپ کلاس: چیزه! بریم سر ادامه ی درس!!


سر مباحث اقتصادی:


یکی از خانم های شاغل در یکی از همین ادارات: 

استاد ببخشید! مبحث تبدیل پول اروپا به یورو در مقابل دلار،جزو مباحث اقتصادی به شما میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


من(تو دلم البته): نه این مستقیم برمیگرده به مبحث نقش ادبیات کلاسیک بر شکل گیری فرهنگ یک منطقه!!!


همون آقای امر به معروف و نهی از منکر: البته نقش مذهب رو بر اقتصاد نمیشه نادیده گرفت و به همین خاطر هم اقتصاد ایران از آمریکا و اروپا اینقدر پیشرفته تره!!


من:


استادی که اقتصاد درس میده:


می دونید کشورهای اروپایی که منابع ندارند که! از پول مالیات ها تغذیه میشند! حرووم خورند! مفت خورند!  دزدند! مال مردم خورند!!  

من در آستانه ی فریاد ِ یکی جلوی ِ اینو بگیره که خودش رو جرواجر کرد  :


یعنی دیوانه خانه ایست جدا !! نکته ی بامزه تر این که یه عده کلا نمی تونند حرف نزنند!! یعنی چه در مورد شکاف لایه ی اوزون باشه یا شکاف درز لباس، اینا باید نظر بدند!!


 

وقتی از کلاس اومدم بیرون واقعا احساس می کردم دارم پس میفتم! رنگ و روم به شدت پریده بود و حالم افتضاح بود!! کاملا آمادگی اینو داشتم که اگه رییس اداره رو دیدم خرخره اش رو با همین-همین دو تا دستهام فشار بدم!! فکر کن!! به واقع میگم که مستخدم اداره ما به مراتب دیدش بازتر از اینا بود!!.

.

.

.

.

.

.

میگم اون وقت جسارتا مظنه ی خرید و فروش ِ کلاس های آموزش ضمن خدمت چند؟؟؟؟؟؟؟؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.........................................

دلم بچه می خواد!! تپل،سفید،شیطون،سالم،خندون،از اونا که پشت دستشون از تپلی چین   

چینی شده و برآمدگی دایپرشون همیشه ی خدا پیداست و اصولا باید دایم از زیر میز و صندلی و 

کابینت آشپزخونه بکشیشون پایین... 

از اونا که لباس های کوچولوی شسته و ضد عفونی شده شون همیشه از رخت آویز بالکن آویزون باشه و این طوری خونه طرح زندگی بگیره... 

که شیشه ی شیر و پستونک و ظرف های رنگی رنگی و کوچولوی غذاشون همیشه شسته شده سر ظرفشویی باشه و یه دقیقه که ازشون غافل میشی کل اتاق خواب پدر و مادرشون رو زیر رو می کنند... 

از اونا که هرچقدر هم می خوای ،مستقل نمی خوابند اونوقت شب فارغ از همه ی خستگی های روزانه ات ، با عشق خیره میشی به بالا پایین شدن های سینه های کوچولوشون و لبخندهای گاه و بیگاهشون توی خواب و اونوقت فکر می کنی که چقدرررر خوشبختی و طبیعت لطفش رو در حقت تمام کرده و چقدر زندگی رو با وجود عشق کوچولوت دوست داری... 

و بعد برگردی و غلت بزنی و خودت رو تو آغوش همسرت جا بدی و به این فکر کنی که چه محاصره ی قشنگی...بین دو عشق زندگی ات ...

 

 

 

 

در این مکان(وبلاگ) هر روز ،انرژی مثبت توزیع میگردد...

من خوشبختانه خوبم...

ممنون از همه ی مهر و محبتتون... 

 

-دارم روی خودم کار می کنم...لایه لایه ی شخصیتم رو بازبینی کردم و دارم جاهایی رو که لازمه ترمیم می کنم...اعتماد به نفس...امید...تفکر ...اندیشه...به هر حال هر چقدر هم که قوی بوده باشی،باز یه جاهایی ضعف داری...باز یه جاهایی به دلایلی صدمه دیده...چقدر خوبه که آگاهانه به بهترین شکل ترمیمشون کنی... 

مثل همیشه برای خودم گلدن تایم گذاشتم و خیلی خیلی عالی دارم پیش میرم...*صادقانه...صادقانه* 

 

 

 

 

-امروز کسی با من تماس گرفت که...

نگم بهتره! نه من و نه خودش هیچوقت این فکر رو نمی کردیم...

اما ناگهان و یک دفعه، مابین حرف زدن هاش،اسمش رو صدا کردم و بهش گفتم که بخشیدمت! کاملا بخشیدمت...هیچ گله ای ازت ندارم...برو رد زندگی ات...شاد باشی...

بال در آورد...پرواز کرد...سبک شدم...راحت راحت!!

 گفت بگذار بیام به دست و پات بیفتم...گفتم نیازی نیست! خودم رو رها کردم بیشتر نه تو رو...

و تموم شد! به همین راحتی...پاک شدم...مثل یه کودک سبک شدم و آسوده...حس جست و خیز دارم...*کودکانه...کودکانه* 

 

 

 

 

-این روزها تمرکزم بر ورزشه...اونم حالم رو خوب می کنه...حس خوبی دارم..سرحال میشم با ورزش...اون حس وقت صرف کردن و تلاش برای سلامتی اش هم ارضام می کنه...در کل راضی نگه ام میداره...حتما ادامه اش میدم...به همه ی شما هم توصیه اش می کنم...*دوستانه...خواهرانه* 

 

 

 

 

-دوست دارم روابط اجتماعی و شخصی ام رو زیاد تر کنم...قرار گرفتن در بین کسانی که دست کم اندکی با من هم عقیده و هم احساسند حالم رو جا میاره...امیدوارم میکنه...روابط واقعی...دوستانه...فراتر از دنیای مجازی...دوستی های صمیمی...به وسعت یک فنجان چای...یک لبخند...امتداد یک خیابان...*خالصانه...بی بهانه*  

 

 

 

-دلم می خواد چیزهای جدید یاد بگیرم...بدون واهمه شروع کنم...از زندگی ام لذت ببرم...از استعدادم استقاده کنم...دارم تمرین می کنم که در حال زندگی کنم...*شادمانه،شادمانه* 

 

 

-8 روز دیگه 28 ساله میشم...به فال نیک میگیرم...امیدوارم...تا بی نهایت آرزو دارم و امید... 

 

 

 

 

 

....زندگی ادامه داره.... 

دوستتون دارم خیلی زیاد... 

 

  

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

برای امروز : +