خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

یک فنجان چای ِ داغ...

لیوان ِ  محبوبم رو پر از چای ِ تازه دم با طعم دارچین می کنم... 




 

«چای در زندگی ِ من یه حایگاه ویژه داره...هم وقتِ خوشی و هم وقت ِ غم به دادم می رسه...کنترلم می کنه،یه جور احساس سکر آور...بهم انگیزه میده حتی !!  خیلی وقت ها که برای خونه رفتن یا کار کردن انگیزه ندارم،تصور یه لیوان چای داغ و یه برش کیک ،شرایط رو برام هموار تر می کنه! به همین سادگی !    

 

کتاب و به خصوص رمان،در ذهن من  خودم رو مجسم می کنه،لم داده روی کاناپه،در حالیکه پاهام زیر بدنم خم هست و کتاب روی پام قرار داره و گاهی با یه دست ورق میزنم و با دست دیگه موهام رو پشت گوش هام مرتب می کنم و بعد لیوان چای داغی که روبروم هست رو آهسته برمیدارم و یه برش کیک کوچولو رو هم با چنگال بلند می کنم و آهسته آهسته جمیع لذت های ساده و در دسترس زندگی ام - کتاب و کیک و چای -رو می بلعم... 

 

یا همین حالت رو روی تخت ِ تک نفره ی دوران مجردی ام...  

 

کلا اون زاویه ای که ظرافت ِ زنانگی رو در این حالت به تصویر می کشه دوست می دارم... 

 

حتی میشه پررنگ ترش کرد...یه سکانس زیبا،با نور شمع و عود و یه دریچه ی نیمه باز ، که هر از گاهی باد، پرده ی سفید حریر رو تکون میده و شاید هم دو تا دست مردونه که ناغافل حلقه میشن دور دختر قصه ی ما و بوسه های عمیقی که روی صورت و موهاش نقش می بندد و احیانا کتابی که کم کم کنار گذاشته میشه و پوزیشنی که عوض میشه و  کارگردانی که هیچ وقت نمی تونه کات بده چون این صحنه قراره ابدی بشه  ...»



...لیوان رو برمیدارم و عطر دارچین و چای تازه دم رو بارها فرو میدم...



 « اتاق خواب من در منزل پدری برای من یه پناهگاه به حساب میاد...همیشه همه ی تنهایی های من رو در خودش جا داده...دل تنگی ها ،غصه ها، دردها، اشک ها... آرزوها ، امیدها، تلاش ها، شادی ها و غیره !

وقتی وارد اتاقم میشم و در رو پشت سرم می بندم انگار وارد یه دنیای دیگه میشم که اونجا برای همه ی من جا هست! به وسعت اسرار من جا داره و هیچکس اونجا نمی تونه به حریم من تجاوز کنه...به حریم فکر و اندیشه ام ! حریم احساسم ! حریم منطق و استدلالم!

من این جا آزادم که هر جور که دوست دارم فکر کنم و خیال ببافم...ممنوعه و غیر ممنوعه! گاهی رام تر و گاهی چنان عصیان گر و بی پروا که قطعا در دنیای پشت در مجازاتی به وسعت میلیون ها بار سنگ سار و اعدام داره...»



دست هام رو دور لیوانم حلقه می کنم و اجازه میدم که گرمای دل نشین لیوان به دست هام نفوذ کنه و بخاری که از چای بلند میشه به صورتم بخوره...به عوض تمام گرمایی که نیاز دارم تا اندکی گرمم کنه تا همه ی اون انرژی و حرارت بالقوه ام به فعل در بیاد و دنیای دو نفره ی جدیدی رو غرق نور و حرارت و گرمی کنه...



« نسلی که من هم یکی از افرادش هستم نسل بی گناه و بی چاره ای بود!! متولدین اوایل دهه ی شصت...جامعه ی رو به رشدی که به یک باره پس رفت کرد و فرهنگ رو به پیشرفت مردم هم در این سیل وارونه به قهقرا رفت...اندیشه های منجمد ِ مذهبی که به تک تک سلول های یک جامعه  که اساسا قدرتی به نام تفکر از اون سلب شده بود تزریق شد...

تمدن و اندیشه ی مترقی ، ممنوعه شد و وسعت فکر و نگاه و دید، از همه ی جامعه جمع آوری و معدوم شد...

پدر و مادرهایی که ماحصل این تغییر و تحولات واپسگرایانه بودند و بچه هایی که قرار بود در جامعه ای که همه با هم در «ماه» آلبوم ورق می زدند و با شیوه ی تربیتی پدر و مادرهایی که جزیی از همین اجتماع جو زده ای بودند رشد و تکامل پیدا کنند...جامعه ای که  تو گویی منطق و اندیشه و تعقل و تعمق را همگی یکصدا و یک دست به باد فنا سپرده و خود در سیل وارونه ی وارونه ی وارونه در حال دست و پا زدن بودند ...و هر غرق شدن و فرو رفتنی،پاداشی در حد خشتی از خِشت های بهشت داشت و مردمی که مشتاقانه و شتابان خشت می خرید و انبار می کرد...

عکس های دوران تحصیلم رو که ضمیمه ی کارنامه ها و مدارک بود نگاه می کردم...نمی دونستم بابتشون باید خجالت بکشم یا گریه کنم و دلم بسوزه ! هر چی زشت تر بودی محبوب تر بودی و فاطی کماندوها و اشرف پهلوون هایی که در سمت مدیر و ناظم بودند با ندیدن طراوت و زیبایی شرقی و کودکانه ات کمتر گازت می گرفتند! و منی که یاد گرفته بودم که موقع عکس گرفتن صورتمو در هم بکشم و مقنعه ام رو به بدترین و گره خورده ترین شکلی به سرم بکشم تا کمتر مجبور شم جواب پس بدم!!

با خودم عهد کردم قبل از به دنیا آمدن بچه ام همه ی مدارک 12 ساله ی تحصیلی ام رو از بین ببرم تا نبیندشون...

تصمیم گرفتم هیچ وقت بهش نگم که مادرت در دورانی مدرسه می رفت و بهترین روزهای زندگیش جایی و زمانی هدر رفت که یه احمقی هر روز تو مدرسه کیف هاشون رو بزرسی می کرد،انگشت کوچیکه اش رو داخل آستین مچی مانتوشون می کرد که مبادا گشاد تر از حد معمول باشه و یه وقتی یه کم از دستشون معلوم شه...و همون  انگشت کثیف باز به همون دلیل زیر گلوی مقنعه می رفت و پاچه های شلواری که با خط کش سانت میشد و پوشیدن جوراب سفید و کاپشن رنگی  یه رویا بود...

ذهنش مشوش میشه بچه ام ...

در عوض با همه ی توانم بهش یاد میدم که از خلقتش به بهترین شکل لذت ببره! که اگه دختره، به خودش افتخار کنه...به ظرافت و زنانگی و زیبایی اش عشق بورزه...همون کاری رو که افرادی مثل مادرش بعدها کم کم و به مرور و خودشون تنها با کلی عصیان و ایستادگی و اندیشه یاد گرفتند و کشفش کردند...و لذت بردند از داشتنش...البته ممنوعه و گاهی با ترس و لرز!!»

چای رو جرعه جرعه می نوشم...

زندگی پر از لذت های در دسترسه...

لذت هایی که من هنوز کشفشون نکردم...

راه هایی که نرفتم ...

چقدر  میشه راحت تر زندگی کرد...بهتر...

میشه همه ی ترس ها رو یکی یکی دور ریخت...حتی ترس هایی به وسعت یه جامعه و خانواده و سنت و مذهب و غیره...

میشه همه ی نداشتن ها و نتوانستن ها رو جبران کرد...

هیچ وقت برای هیچ چیز دیر نیست...  

 

سوگوار ِ مرگ ِ لحظه های دیروز بودن چاره ی کار نیست... 

میشه همه چیز رو ساده دید...ساده...مثبت...هموار...دوست داشتنی... 

 

میشه تمرین کرد که از کوچک ترین ها  و کمترین ها هم لذت برد...از رقص برگ و آواز باد و نم نم بارون و صدای ساز و خنده ی یک کودک تا یه فنجان چای داغ و کیک و کتاب... 






چای تموم شد...حالا من موندم و دفتر برنامه ریزی و لبخند به راه طولانی و فرصت های نابی که در اختیار منه و دقایقی که انتظار من رو می کشند که به بهترین و عالی ترین شکل ممکن بسازمشون و کودک درونی که بهش قول دادم از این به بعد نه سرش داد بکشم،نه باهاش دعوا کنم و نه از چیزی بترسونمش... 

 

قصد دارم بغلش کنم،ببوسمش و اونقدر قربون صدقه ی خودش و خوبی هاش و دست و پای بلورینش برم که خودش رو همون طوری که هست،عالی و بی نظیر بپذیره و از زندگی اش لذت ببره... 

 

 

 

 

نظرات 10 + ارسال نظر
محدثه شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ق.ظ http://entezareshirin86.blogfa.com

سلام نهال جون.یه مدته که اینجا بوهای خوبی میاد.بوی عشق و ...
عاشق شدی گلم؟
عشق از هرنوعی که باشه قشنگه.مبارکه عزیز دلم.عاشقیت رو میگما

چقدررررر عااااالی اگه از این وبلاگ بوی عشق و امید و دوست داشتن بربیاد...

آراه عشق که واقعا قشنگه....

خودت و اون مصی ناز جیگر و خوردنی رو می بوسم هزار بار

دوست شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ

سلام
با این عبارات و توصیف جه نظری میتوان داد؟
فقط بیان واژه احسنت به معنای واقعی ان نه در شعار و تمجیدهای ابکی و...
مثل همیشه وزین و زیبا و دلنشین
موفق باشید
از رایانه چه خبر و از غدد درون ریز؟

سلام

من این همه لطف همیشگی شما رو چطوری باید پاسخگو باشم؟؟؟

شیلا شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ب.ظ

میدونی این روزها اونقدر محو خوندن میشم که به کامنت نوشتن نمی کشه؟

عزیزمی....

می بوسمت و دوستت دارم به خاطر خودت و همه ی مهربونی هات...

دختره شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ http://likepoison.blogfa.com

وای منم وقتی میبینم تو عکس کودکستانم مقنعه سرم بوده میخوام جرش بدم:(

اما من به زودی این کار رو خواهم کرد.... :)

سهیلا یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ق.ظ http://soly89.blogfa.com

نهال جون
من هم وقتی مجرد بودم دقیقاْ تو اتاق خودم همیشه همین حس رو داشتم. مخصوصاْ وقتی دلتنگ می شدم این حس خیلی بیشتر می شد اما حالا با داشتن یه کوچولوی با مزه همه چیزای اون روزها برام تمام شده و همه چیز رنگ و بوی جدیدی رو به خودش گرفته و اون همه حس و حال با حال دیگه یه رویای شیرینه.

وای این دوره ای هم که الان توش هستی خیلی خیلی بی نظیره...من گاهی دلم از تصورش پر میکشه...

خودت و کوچولوی نازت رو می بوسم...

رها-ستایش یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

می دونی نهال انقدر خوب توصیف کرده بودی که بوی چای دارچینت رو حتی از پشت مانیتور هم حس کردم

می بوسمت گل ناز همیشگی من...

کامنت خصوصی دوم رو گرفتی؟؟

دوست دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ

سلام
خسته نباشید
نگران حالتون شدم
حداقل یه اخباری بدید
منتظرم

سلام
در عجبم که پی ام های من بهتون نرسیده...

محدثه پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:37 ب.ظ http://entezareshirin86.blogfa.com

کجایییییییییییییییی؟

ببخشید محدثه ی گلم لپ تاپم خراب بود...و هست دی:

دوست جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ق.ظ

سلام
باورم نمیشه این همه مدت در قید حیات باشی یا شیراز باشی و خبری ازت نباشه لذا بشدت در مورد سلامتیت نگرانم نمیدونم باید چه کاری انجام بدم ضمن اینکه اینقدر هم مارا دور از خود دونسی که حتی یه شماره هم ندادی که اینچنین مواقعی ازت خبر داشته باشم ومنهم که نخواستم اصرار کنم که حتما شماره بده بنابراین موندم چه کنم؟
ایا این درسته؟
خدا رحم کنه بهت

سلام

من لپ تاپم خرابه و عملا قابلیت هیچی رو نداره دیگه
من براتون پی ام گذاشته بودم!!!!!!
برای دکتر سوید هم براتون سپردم و حتی دیروز جمعه هم یادآوری کردم و امروز باز هم پی گیریش می کنم...

ملودی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

نهال گلم این چایی خوش عطر و خوش طعم و خاطره انگیزت که با نوشته ها و احساساتت همراهش کردی واقعا بینظیر بود.چقدر خوب سالای مدرسه رو به تصویر کشیدی و از روزایی که گفتی داشتی.امیدوارم یه روزی برسه که تمام ناهنجاریهای رفتاری و فکری این جامعه ی ما درست بشه و از بین بره هر چند بعید میدونم اون روز برسه ....

عزیز دلم...اون سال ها بدترین خاطره ها رو تو ذهن نسل ما به جا گذاشته...کاری ندارم به اونی که فکر و اندیشه و خواسته هاش معمولی معمولیه و اصولا گزندی از این شرایط ندیده...
اما بقیه خیلی خیلی اذیت شدند...

برای تو اردوان گلم آرزوی بهترین ها رو دارم...

می بوسمت عزیزم و شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد