-
تولدی دیگر...
جمعه 7 مهرماه سال 1391 04:20
روزهای 30 سالگی دارن خیلی زود می گذرند... من همون دختر قبلی ام با یه سری تفاوت ها نسبت به گذشته... یه جور احساس بلوغ و پختگی...و توجهی که الان بیشتر به خودم معطوفه تا دیگران... دیگه بر خلاف سابق،برام مهم نیست که کی الان از من ناراحته و کی نیست و اصلا چرا و من باید چکار کنم... در هر صورت من اون رفتاری رو می کنم که به...
-
۵حرفی...
سهشنبه 10 مردادماه سال 1391 02:28
سلام.... حرف اول : من آدمی ام که احساسات مثبتم رو سریع نشون میدم...مثل دوست داشتن...قدر دانی...دل تنگی... امروز که داشتم کامنت ها رو می خوندم همین طوری شُرشُر اشک بود که میریخت! خب من تو دلم پر میشه از حس مثبت وقتی می بینم ماحصل ۱۰ سال وب نویسی که این اواخر خیلی هم جسته و گریخته و دیر دیره، یک عالم آدرس و شماره تلفن...
-
روزهای روشن...
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 01:27
راستش من علیرغم اجتماعی و شاد و فعال و پر جنب و جوش بودنم در جمع، زیاد آدم برون گرایی نیستم! در واقع خیلی کم پیش میاد که بتونم از زندگی ام حرف بزنم...اینو دیگه همه می دونند.و البته می دونم که اصلا خوب نیست! یه زمانی پیش انرژی درمان گر می رفتم(محض تجربه بیشتر) بعد منو می نشوند می گفت خب! حرف بزن! بعد من کاملا لب هام...
-
روزهای روشن...
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 01:12
راستش من علیرغم اجتماعی و شاد و فعال و پر جنب و جوش بودنم در جمع، زیاد آدم برون گرایی نیستم! در واقع خیلی کم پیش میاد که بتونم از زندگی ام حرف بزنم...اینو دیگه همه می دونند.و البته می دونم که اصلا خوب نیست! یه زمانی پیش انرژی درمان گر می رفتم(محض تجربه بیشتر) بعد منو می نشوند می گفت خب! حرف بزن! بعد من کاملا لب هام...
-
متفورمین-لاغری-تخمدان های پر کیست تنبل!!
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 11:50
دوستان عزیزم اگر اضافه وزن دارید و دنبال یک داروی تاثیرگذار برای لاغری در کنار ورزش و رژیم هستید،به جز متفورمین سراغ داروی دیگه ای نرید. اگر سابقه ی هیپوگلایسمیا(افت قند خون) دارید سراغ متفورمین هم نرید! یا اگر میرید به قول سهراب نرم و آهسته برید! به این صورت که ابتدا فقط و فقط از روزانه نصف قرص قبل از حجیم ترین وعده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1391 04:05
بعد از یک دوره ی استرس شدید،به علت تشخیص اشتباهی که برای پدرم گذاشته شده بود و گریه زاری ها و غصه ها و عمل و بعد هم رد کامل تشخیص اول و سلامتی کامل به قیمت در آوردن یک عضو بدن(بله دوستان نیازی به در اوردن نبوده!پدرم سالم بوده و هیچ بیماری ای نداشته! نتیجه ی بیوپسی ِ اولیه اشتباه بوده!!)، الان فقط حس می کنم که خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 04:05
اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم، حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده ... در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم ......
-
اندیشه ی امروز-۲
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1390 13:55
اگر آرزوهایتان به سرعتی که شما می خواهید به واقعیت نمی رسد از خود بپرسید: *آیا سخت تلاش می کنم تا اتفاقی بیفتند؟ *آیا ترسی نهفته دارم از این که ممکن است رویاهایم به حقیقت نرسند؟ *آیا نظرهای ثابتی درباره ی چگونگی به حقیقت رسیدن رویاهایم دارم؟ *آیا کسی (از جمله خودم) را برای موقعیت سرزنش می کنم؟ هر جواب «مثبتی» بر لزوم...
-
اندیشه ی امروز-۱
شنبه 13 اسفندماه سال 1390 14:59
در مورد خودم و زندگی صبور هستم.تمام کشمکش ها و یا اجبار برای وقوع رویدادها را رها می کنم.با شادمانی این حقیقت را که هر آنچه آرزویش را دارم مال من است تا از هم اکنون از آن لذت ببرم می پذیرم. زمان را فراموش می کنم.ساعتم را کنار می گذارم و به ساعت درونی ام اعتماد می کنم تا مرا هدایت کند. -من خوبم عزیزانم....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 بهمنماه سال 1390 04:11
وقتش رسیده کمی هم برای خودم مادری کنم...
-
دلیل اینکه حافظ به جای مسجد می رفت می خونه :
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 23:16
-
کاملا روزمره...
شنبه 24 دیماه سال 1390 04:19
۱- اتاقم مثل بازار شام ـ الان ! (دقت کردید زبان پارسی چه زبان مشکلیه؟؟ من الان بنویسم شامه که غلطه! بنویسم شام تنها که با وعده ی غذایی شب اشتباه گرفته میشه و تو بی کانتیو...) دلم می خواد الان بلند شم هر چی که کف اتاقم هست رو مرتب کنم...بعدش کتابخونه و بوفه ی تلویزیون و میز آرایش و دو کمد دیواری رو هم مرتب کنم،کف اتاق...
-
شما یادتون نمیاد...
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 23:34
توی درس زبان تخصصی یه مطلبی می خوندیم تحت این عنوان که صدای انسان با غم و اندوه چقدر تغییر می کنه و اصولا تو موقعیت های متفاوت،صدای انسان ها تغییر می کنه ...شادی، غم ،ناراحتی ،هیجان، ترس، خشم و ... بعد یه جاییش و توی یک پاراگراف نوشته بود : تنها خانواده ی یک فرد ، خیلی خوب و تحت هر شرایطی، موقعیت آدم رو درک می کنند و...
-
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند،طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم...
شنبه 3 دیماه سال 1390 04:54
فکر کنم از بعد از ظهر پاییزی سال ۸۳ شروع شد که توی راه برگشتن به خونه،یه موتور سوار با دو سرنشین کاملا خلاف(از خط های صورت و کراهت چهره شون مشخص بود)،در حالیکه در حرکت بودند و سرعت و شتاب داشتند،با آجر کوبیدند توی کمرم...درست توی خیابونمون و یه ساعت شلوغ و جلوی چشم یه نگهبان افغانی که صحنه رو دید و هِر و هِر خندید و...
-
خانم همسایه ی طبقه اولی...
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 01:29
۶ سال قبل بود که آپارتمان فعلی ما ساخته شد و تقریبا همه ی مالکانش همزمان با هم اسباب کشی کردند{کردیم}. من که اون موقع ها دو شیفت کار می کردم و یه سر داشتم و هزار هزار سودا مشکل و گرفتاری...(از همه نوع). اینه که مطابق معمول حتی همسایه ی کنار دستی رو هم نمی شناختم مگر از کثرت دیدارهای تصادفی در راه پله ... خوبیِ این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 03:26
حقیقتش اینه که اینجا برای من یه خونه ی واقعیه...خونه ای که درش زندگی می کنم و صد البته ارتباط مستقیم داره به زندگی واقعیم... اگه می بینید اینجا زیاد حرف نمیزنم،برای اینه که در زندگی واقعی ام هم زیاد از خودم حرفی نمی زنم! دلیلش رو هم قابل توضیح نیست ولی دوستای قدیمی ام اینجا می دونند... من اینجا زندگی کردم...با شادی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 آذرماه سال 1390 01:46
امروز حالتی بین مرگ و زندگی را تجربه کردم...تو گویی جسمم به زیر آوار سنگینی مانده بود و وقتی به سختی چشم باز کردم، صورت و دور سر و بالش زیر سرم غرق خون بود...خون دماغی که قطعا علتش بهم خوردن فشار خون ناشی از استرس و ناراحتی شدید بود... کاش میشد لااقل کمی های و هو کنم تا اینهمه بار سنگین و بغض های تلنبار شده در گلو سبک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1390 01:44
مساله ای که امروز شنیدم این بود که اکثر دوستانِ دو سال اول دبیرستانم ، متارکه کردند.... من با خود مساله ی طلاق هیچ مشکلی ندارم و اتفاقا موافق هم هستم...به هر حال در هر شرایطی ممکنه یه رابطه و زندگی به بن بست بخوره و راه دیگه ای نباشه.... این خیلی بهتره که دو نفر از هم جدا شن و هر کدوم راه خودشون رو برند تا اینکه...
-
فصل پاییزی من که می رسه...
یکشنبه 3 مهرماه سال 1390 02:58
امروز روز اول مدرسه هاست----راستش من هیچوقت، هیچوقت از دوران مدرسه و تحصیلم خاطره ی خوشی نداشتم و برای همینم اصلا دلم نمی خواد به اون دوران برگردم.... حتی تا سال ها وقتی از در ِ مدارس قدیمم رد میشدم عمدا روم رو بر می گردوندم!! هیچوقت دلم نمی خواد اون دوران برگرده و مصیبت ها با معلم های عقده ای اون دوران و مدیران و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 02:30
بعد الان دلم می خواست یه پدر بزرگ مادربزرگی داشتم که خونه شون خیلی باصفا بود... از اون خونه قدیمی هایی که پر از گل و گیاه و دار و درخته و همین که از در بزرگ حیاطش وارد میشی،سبزیه که به چشمت می خوره و بوی عطره که مشامت رو قلقلک میده... از اونایی که چای خوش عطر ِ اصیلشون همیشه تو سماور،دم کشیده حاضره و استکان های دمر ِ...
-
در زندگی زخم هایی است که...
شنبه 26 شهریورماه سال 1390 01:08
هر چند اعتمادم از همه چیز و همه کس و از آینده سلب شده،ولی دارم سعی می کنم زندگی کنم... هر چند مثل مرغ پرکنده ای شدم که نمی دونه بالاخره رو شونه ی کی باید فرود بیاد و داره یکی یکی ، گیج و بی هدف همه ی شونه ها رو نگاه می کنه و فکر می کنه هر کدوم رو انتخاب کنه، بعد از مدتی،با یه سیلی یا یه تکون غیر منتظره ی محکم،ممکنه...
-
غمگین و دل شکسته...
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 17:11
خ س ت ه ام... بغض و درد داره من رو از پا در میاره....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 02:02
دوستان عزیزی که به من گفتید که از یکسال پیش(!!) تا حالا من رو در یاهو ادد کردید و من جواب ندادم... دوستان من الان هیییییییییچ ادد ریکوئست معطلی در مسنجر ِ یاهو ندارم! باور کنید! در هر حال آی دی من همین کنار صفحه هست...لطفا اگه ادد کردید یه کوچولو خودتون رو معرفی کنید تا من بدونم چی به چیه و کجا به کجاست... و من دوستان...
-
و این حدیث ِ تلخ ِ مکرر...
سهشنبه 18 مردادماه سال 1390 03:09
می دونید... تقریبا همه ی آدمای دنیا تنهان...یعنی به خصوص به یه جایی که میرسه،حتی تو اگه آدم ِ پُر کَس و کاری هم بوده باشی و پدر مادر مهربون و کُرور کُرور دوست ِ هم جنس و غیر ِ همجنسایی که برات میمیرن و تو شایدم یه ناخنکی به هر کدومشون زده باشی و اینا، ولی باز به یه جایی میرسی که در خلا فرو میری... یعنی نگاهت خیلی عمیق...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 03:23
تصمیم گرفتم که فکر کنم امروز، اولین روز از مابقی زندگی ِ منه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مردادماه سال 1390 14:22
اگه با پست قبل غمگینتون کردم متاسفم... دارم سعی می کنم همچنان مثبت نگاه کنم و به قول کاترین پاندر امیدوارم عشق الهی همواره در زندگی من شما متجلی شود و لحظه ها و شادمانی های شگفت و عالی ای برایمان خلق شود... شاد باشید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مردادماه سال 1390 06:15
....حذف شد !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 06:13
چقدر دلم می خواد با یه اشناُآشنا به کلیت زندگی من،حرف بزنم... چقدر حرف دارم... نوشتن برام سخت شده... شاید چند پست رمزدار بنویسم...
-
سلاااااااام زندگی...........
سهشنبه 21 تیرماه سال 1390 04:32
امتحاناتم تمام شد و واقعا احساس از قفس رها شدن رو دارم... یه دوره ی بازسازی معنوی و جسمی رو در پیش دارم که خیلی بهش امیدوارم... لیست کتاب ها،ریفرنس ها و منابعی رو که ازشون کمک می گیرم و چکیده ی اون ها و کارای خودم رو براتون می نویسم اگه مایل بودید.... به هر حال واقعا سلاااااااااااااااااام زندگی..............
-
نمی دونم پرسنل جدید نمی خوان اینا؟؟
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 04:48
برادره رفته یه کارخونه ی معروف برای کارآموزی دوران دانشگاه... بعد بهش می گم خب چه خبرا؟؟ میگه هیچی یه میز بهم دادن،تلفن ثابت و داخلی،اصن یه وضعی... میگم خب؟؟ چکار می کنی اونجا دقیقا؟؟ میگه خب صبح که راننده میاد دنبالم در خونه... میگم خب؟؟ میگه هیچی! می رسیم کارخونه ...حرف میزنیم سلام علیک می کنیم با این مهندس ها...از...