خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

بعد الان دلم می خواست یه پدر بزرگ مادربزرگی داشتم که خونه شون خیلی باصفا بود... 

از اون خونه قدیمی هایی که پر از گل و گیاه و دار و درخته و همین که از در بزرگ حیاطش وارد میشی،سبزیه که به چشمت می خوره و بوی عطره که مشامت رو قلقلک میده... 

از اونایی که چای خوش عطر ِ اصیلشون همیشه تو سماور،دم کشیده حاضره و استکان های دمر ِ کمر باریک و فنجون های شیک و قدیمی هم همون اطراف،برق انداخته حاضره...  

 

 

 

بعد از اونا که می گیرن بغلت می کنند می چلوننت بعد بوساشون به جای اینکه دو تایی یا سه تایی باشه چهارتاییه... 

 

 

از اونایی که آرزوشونه که تو پاشی بری خونه شون بعد شبا که می خوای برگردی از نگرانی بیان سر کوچه وایسن منتظرت بعد تو هی تو دلت قند آب کنند که براشون مهمی یعنی... 

 

از اونایی که خیلی که بهت فشار اومد بری درداتو براشون بگی و بعدش مثل شیر حمایتت کنند و کسی نتونه بهت بگه بالای چشت ابرو اصن... 

 

 

از اونایی که خاطره هاشون دوست داری،گنجه های قدیمی شونو دوست داری،دست های چروک خورده شونو دوست داری...  

 

 

 

یعنی الان کف ِ مطالبات من در این حده و من ندارمش متسفانه!!! 

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
بیتا چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ق.ظ

خب منم ندارم

ریحانه چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:21 ق.ظ

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد