خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند،طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم...

فکر کنم از بعد از ظهر پاییزی سال ۸۳ شروع شد که توی راه برگشتن به خونه،یه موتور سوار با دو سرنشین کاملا خلاف(از خط های صورت و کراهت چهره شون مشخص بود)،در حالیکه در حرکت بودند و سرعت و شتاب داشتند،با آجر کوبیدند توی کمرم...درست توی خیابونمون و یه ساعت شلوغ و جلوی چشم یه نگهبان افغانی که صحنه رو دید و هِر و هِر خندید و لذت برد !!



جُدا از کبودی و درد ِ کمرم، آنچنان از لحاظ شخصیتی خرد و تحقیر شدم، که حد و حساب نداشت ! تا مدت ها بغض کرده بودم و خشمگین بودم...


بعد از مدتی هم عزمم رو جزم کردم و ماشین خریدم!


فکر می کردم خریدن ماشین بهترین راه ممکن هست و برام امنیت و آسایش میاره...


خب تا حدودی همین هم شد...و کار به جایی رسید که من چسبیدم به ماشینم و هیچوقت بدون اون جابجا نشدم و در واقع تبدیل شد به خونه ی دوم و همراهم !


گریه هام...خنده هام...غصه هام...شادی هام...تنهایی هام ...همه و همه با اون بود...


بعد از چند سال شرایطی پیش اومد و ماشین افتاد روی خرج!! هر روز یه جا و یه قسمت...بارها و بارها توی راه خاموش شد...جوش آورد...قطعات مختلفش خراب شد...

 

حتی گاهی من می نشستم توی تعمیرگاه درس می خوندم تا ماشین درست بشه...


بازم همه ی این شرایط رو تحمل کردم چون فکر می کردم زندگی بدون ماشین ممکن نیست !

و دلم نمی خواست اصلا و ابدا ماشین رو بفروشم و احیانا ماشین کم ارزش تری(از نظر مدل) نسبت به ماشین فعلی ام بخرم !


از نداشتن ماشین وحشت داشتم...



همه ی این ها گذشت تا حدود ۳-۴ هفته ی پیش که تصادف کردم و مدت زیادی بدون ماشین موندم...


اوایل فکر می کردم اوه خدای من ! اصلا ممکن نیست!! حالا چکار کنم؟؟


بعد فکر کردم مهم نیست! با آژانس جا به جا میشم !


یه کم دیگه دیدم این وضع با این که خوبه، همیشگی نیست...


شروع کردم پیاده اینور اون ور رفتن... حال داد بهم... بعد از ۷ سال...هر چند مثل شیررررر مراقب بودم دست مالی نشم،موتوری پشت سرم نیاد، کیفم رو نزنند،تعقیب نشم و ...


بعد کم کم دیدم خب کمبود وقت دارم...سوار تاکسی شدم!


منتها اینقدر وایمیستادم که فقط سوار تاکسی هایی بشم که صندلی جلوشون خالی بود...


بعد ِ یه مدتی دیدم ای بابا اصلا کارم نمیشه که !!



یکی دو بارم نشستم عقب و دسته جمعی با بقیه ی مسافرا رفتیم تو دل و جیگر هم !!


به همین راحتی...


حالا هم نه اینکه ماشین نو و شیک و عالی و راحت دوست نداشته باشم، ولی تجربه ی این سال ها از من آدمی ساخته که ترجیح میدم تنهایی از پس خودم و رفت و آمدم بر بیام ...با هر شرایطی بسازم ولی دردسرهای ماشینی که سر همراهی نداره رو نکشم...


ماشینی که هر روز یک جور تو رو عذاب بده و تو تحمل کنی فقط برای اینکه داشته باشیش...صبر می کنم تا یه خوبش رو بخرم...تا بتونم که یه خوبش رو بخرم...



حکایت زندگیمونم همینه...


یه جایی با قاطعیت و با هزار و یک دلیل به جایی میرسی که میاریش تو زندگیت و به آرامش و امنیت و حس های خوبی که بهت میده تکیه می کنی و دل می بندی...


یه مدت باهاش خوشی و موضع ات قدرته و فکر می کنی الان  دنیا مال توئه و آینده با اون برات مثل بهشته...


بعد کم کم که ناسازگاری ها و گربه رقصوندن ها و بهانه گیری ها شروع شد، از ترس اینکه تنها بمونی یه وقت و از نگرانیه اینکه حالا چی میشه و اصلا زندگی بدون اون امکان نداره، همه رو تحمل می کنی....بهونه گیری ها...تحقیرها...پیچوندن ها...


بعد که رفت...یا ترک ات کرد...یا هرجوری که رابطه تون کات شد، یهو انگار کل دنیا رو سرت خراب میشه-درست مثل لحظه ی اول تصادف و اون هولی که به جونت میفته- بعد خُب چاره ای نداری که بلند شی...بلند شی و ببینی چی شده...همین که سرپا شدی،انگار نصف راه رو رفتی...راهی که قبلا بدون «او» تصور کردنش هم ممکن نبود...


یه مدت هم همینطوری گیج و ویجی و تلو تلو می خوری و پریشونی و ناهماهنگ و آزرده خاطر و هراسان و ترسان و بی ثبات...


ولی کم کم که راه رفتی،وقتی فهمیدی که می تونی راه بری،که راه رفتن بدون «او» هم ممکنه،یواش یواش بدون اینکه خودت هم بفهمی کمر راست می کنی...


حالا حکایت همون ماشینه است...دلت می خواد که یه خوب و عالی بیاد تو زندگیت و نه هر بی سر و پای بی ارزش ِ کم مقداری!


و وقتی که نیست، ترجیح میدی کم کم یاد بگیری که بدون اون  و امثال اون زندگی کنی تا زجر نکشی...تحقیر نشی...پیچونده نشی....یاد می گیری که در زندگی اینقدر ها راه هست که تو بتونی بری و عزت نفس ات حفظ بمونه...


درسته که تنهایی -بی ماشینی- سخته،ولی بهتر از اینه که یه معیوبش! رو داشته باشی که هر آن اذیتت کنه...خُردت کنه...بهت آسیب بزنه...



اینجوریاست که سرت رو میگیری بالا و یقه ات رو کیپ می کنی تا بغض تو گلوت رو هم کسی نبینه و بالاخره یه راهی میری...



یه راهی که به شعورت توهین نشه...شخصیت انسانی ات زیر سوال نره...تحقیر و تخریب روحی و شخصیتی نشی و هر لحظه به خاطر حفظ ِ همه ی بدی هایی که در حقت میشه باج ندی فقط از ترس اینکه نکنه یه روز بذاره و بره..........................






نظرات 13 + ارسال نظر
نشاط شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:02 ق.ظ

بعد مدتها سلام
جانا سخن از زبان ما میگویی

...شاد و سلامت باشی

پروانه شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ق.ظ http://silver-sanctum.persianblog.ir/

سلام نهال جون
اونقده از این پستت خوشم اومده که هم بااسم خودت تو بلاگم نوشتمش هم واسه دوستام میل زدم

عزیزززززز دلم

تو صاحب اختیاری لیدر جان...

شاد باشی عزیزم

شادی شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:05 ب.ظ http://shadi2022.persianblog.ir/

سلام خیلییییییییییییییی جالب بود.

تشبیه بسیار زیبایی بود .من که کلی کیف کردم.

ماهمیشه ازهمین چیزایی که گفتی میترسیم.

دست مریزاد.

همیشه ترس از از دست دادن انسان رو زبون و خوار می کنه عزیزم....

شاد باشی

روشنک شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:21 ب.ظ

نهال جان من خیلی وقته می خونمت ولی خوب آدم کامنت گذاری نیستم کلا ولی این دفعه فرق داره...این چیزی که گفتی در مورد همه جواب نمیده...به خیلی چیزا بستگی داره...به روحیه آدمها به جنس و مدل همراه انتخاب شده...به دلیل خرابیها و رو اعصاب بودنها به اینکه میشه زود و دوباره درستش کرد یا نه....به اینکه اون ماشینه وقتی به خرج می افته که عمر مفیدش را گذرونده...حالا بسته به نوع ماشین عمر مفیدش فرق داره...ولی در مورد آدمها این صدق نمی کنه...تازه اینکه آدمها به حکم آدم بودنشون ممکنه اشتباه کنن..بعضیشون دنبال جبرانن...نمیشه که هی بزاریشونو بری که چی مثلا یکبار اشتباه کردن و خلاصه اینکه این داستان سر دراز دارد...ولی آره اگر اون وقتی رسید که مطمئن شدی جنس و مارک طرف چینیه و بهت انداختنش یا خودت اشتباه کردی و چشم بسته اکی دادی و داره روزگارت سیاه میشه و از جبران هم خبری نیست اون وقته که باید گذاشت و رفت هر چند اولش سخته....ولی سعی نکن عادت کنی به زود رفتنها

روشنک عزیزم

من متوجه ام تو چی می گی...

ببین اگه همین دنیای مجازی خودمون رو یه ورق بزنی،میبینی که چقدرها در روابطی هستند که بارها بهشون خیانت شده،ترک شدند،دروغ شنیدند و ....
و اینا از ترس اینکه تنها گذاشته نشند،می مونند و تحمل می کنند و می بخشند...

من فکر نمی کنم آدمی که اهل خیانت (در سطح وسیع و نه حالا یه اشتباه کوچک) باشه، انسان قابل اعتمادی باشه...

من ندیدم(واقعا ندیدم) این روابط ختم بخیر شده باشه...

یه دندون رو اگه پوسیدگیش در حد معمول باشه میشه پر کرد ولی وقتی به عصب رسید دیگه باید کشیدش...

و البته این مسلمه که هیچکس کامل نیست و خیلی مواقع باید خیلی چیزها رو ندید و یا بخشید...

و یه چیز دیگه ای هم که هست و من زباد دیدم، وقتی یه رابطه کات میشه،گاهی /ادما از ترس اینکه بیشتر از این تنها نمونند یا اعتماد به نفس تخریب شده شون رو ترمیم کنند،وارد روابطی میشند در سطح بسیار پایین و نازل که تنها و تنها مسبب آسیب های بعدی است...

v,ak; شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ

یک چیز دیگه هم هست ماشینه را که ول کردی و با خط ۱۱ گز کردی اونقدری بهت فشار نمیاد و کمبود احساس نمی کنی که اونی را که تو زندگیت روش حساب کرده بودی.اون را که از دست میدی هر چقدر هم بد تا آخر عمر یک خلا همراته...یک کوه خاطرات خوب و بد...یک بغض فرو خورده...یک حسرت ناخودآگاه هر چقدر هم که تو اون رابطه اذیت شده باشی....ببخشید خیلی حرف زدم...از بس متنت را دوست داشتم اندازه یک fsj ;hlg pvtl h,ln

کیانادخترشهریوری یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ق.ظ

و این حکایت منه که تو چقدر قشنگ بیانش کردی.مثل همیشه دوستت دارم...

گل منی تو...

مطمئن باش که انتخاب بعدی ات عاقلانه و منطقی و معقوله...
برات آرزوی بهترین ها رو دارم

شیلا مامان رومینا یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ق.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

با این نظرت موافقم اگه قرار چیزی داشته باشیم بهتره خوبش رو داشته باشیم نه معیوبش رو حالا عیب های کوچولو رو میشه چشم پوشی کرد اما عیب های اساسی رو نه

دقیقا شیلا جانم از اونجایی که هیچکس کامل نیست،خیلی چیزها رو میشه و باید چشم پوشی کرد...

ولی خود فریبی نه!!

میبوسمت عزیزم...

[ بدون نام ] یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ

سلام عزیزم.
واقعا که درست گفتی خیلی وقتا تنها بودن می ارزه به داشتن خیلی چیزا که داشتنشون منجر می شه به تحقیر وخرد شدن خود ادم .
مراقب خودت باش گلم.

به قول خودمون: قربون دهنت :))

شاد باشی

ملودی یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:55 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام نهال جون هر دوتا پستت رو با هم خوندم و نمیدونی چقدر ناراحت شدم از شنیدن جریان خانوم همسایه تون واقعا دردناکه که یه زن جوون اینطوری بشه و حتی مادرش رو هم از دست بده . وای خدایا تصورشم سخته برای همه شون خیلی ناراحت شدم هر کدوم دارن یه جوری زجر میکشن . واقعا خدا خودش بهشون صبر بدهخیلی سخته خیلی
در مورد این پستت هم که واقعا حرف آخرو زده بودی قربونت برم هر چیزی رو آدم یا نداشته باشه یا اونی رو داشته باشه که واقعا ارزش داشته باشه حالا ماشینو زود میشه دور کرد زود میشه فراموش کرد زود میشه کنار اومد اما ادمها وای امان از این آدمها

۱- در مورد اول آدم به اونجا میرسه که به خاطر داشته و نداشته اش شکر...

2 در مورد دوم هم بله...یه سیب که کلش رو کرم خورده بهتره خورده نشه ...چون نه تنها خاصیتی نداره بلکه به کل بدنت صدمه میزنه...

پگاه یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:34 ب.ظ

سلام
داستان شما شرح حال منم هست
منم ٥ سال پیش عاشق یه آدمی شدم که فکر میکردم خیلی انسان شریفیه اما هرچی بیشتر میگذشت بیشتر میفهمیدم که ارزش موندن نداره اما بخاطر ترس از تنهایی نمی خواستم قبول کنم تا اینکه بالاخره اون تنهام گذاشت
الان ٣ سال که رفته اوایل وحشت عجیبی داشتم اما کم کم جبر زمان و مکان به فهموند که باید رو پاهای خودم وایستم
حالا دیگه از هیچی نمی ترسم به تنهایی عادت کردم منم ماشینم شده شریک خندهام ، گریه هام...
اینطوری بهتره تا یه آدم بی لیاقت شریکت باشه

پگاه یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ب.ظ

سلام نهال جان
داستان شما شرح حال منم هست
منم ٥ سال پیش عاشق یه آدمی شدم که فکر میکردم خیلی انسان شریفیه اما هرچی بیشتر میگذشت بیشتر میفهمیدم که ارزش موندن نداره اما بخاطر ترس از تنهایی نمی خواستم قبول کنم تا اینکه بالاخره اون تنهام گذاشت
الان ٣ سال که رفته اوایل وحشت عجیبی داشتم اما کم کم جبر زمان و مکان به فهموند که باید رو پاهای خودم وایستم
حالا دیگه از هیچی نمی ترسم به تنهایی عادت کردم منم ماشینم شده شریک خندهام ، گریه هام...
اینطوری بهتره تا یه آدم بی لیاقت شریکت باشه

و چند سال دیگه که بگذره، از صمیم قلبت خدا رو شکر می کنی که رفته...

حالا وایسا و ببین...

اتفاقا الان قوی تر و منطقی تری و انتخاب بعدی ات قطعا معقول و موفقه....

شاد باشی عزیزممم

زی زی دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:13 ق.ظ http://zane27sale.blogfa.com/

چه راحت و خوب می نویسی

بقول این اساتید ادبیات : مهرتان افزون !! :))

فدای تو

ویولت پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:58 ب.ظ http://violet.special.ir

ممنون از خوش خبریت-امیدوارم که هرچه زودتر به نتیجه برسن

فدای تو...روزهای روشن در راهند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد