خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

دیگه امری باشه؟؟

من-جانم بفرمایید... 

 

---سلام خانم نهال...وای من به سختی پیداتون کردم.ببخشید من یه سوال داشتم. 

 

-امر بفرمایید .در خدمتم... 

 

---ببخشید خانم من می خوام برم نافم رو سوراخ کنم و توش حلقه بگذارم...می خواستم ببینم خطر نداره و این که کجا برم؟ 

 

من در حالیکه کل شکمم از تجسمش درد گرفته و دستم رو دلمه

 

-خانم جان این کارا چیه آخه؟؟ ممکنه عفونت کنه! هزار تا مشکل شاید پیش بیاد... 

 

---آخه پارتنرم اصرار داره! 

 

-من در حالیکه دنبال سطل برای گلاب به روتون میگردم: خوب بهش بگید که از این چسبی ها استفاده میکنید...از این نگین های چسبی...خیلی هم قشنگ تره تازه... 

 

 

خانم تند و با عجله: ---آخه بهش گفتم! میگه ممکنه بره تو دهنم،بعد بره تو حلقم خفه بشم!!! 

 

من:

پنجشنبه ظهر در حالی که از عرض خیابون رد میشدم،یه اتومبیل پژو که در حال اذیت کردن بود و راننده و سرنشینانش که شهرستانی هم بودند ،قطعا مست بودند،با ماشین از رو پای من رد شد و وقتی فهمید چکار کرده هول شد و دنده عقب(!!) گرفت و یه بار دیگه از رو پام رد شد و فرار کرد و من هم حیران و مسخ و ضعف کرده با کمر خوردم به دیواره ی جدول وسط خیابون!!! 

 

 

به طرز شگفت انگیزی استخوان های پام خرد نشدن و فقط به شدت کوفته و ضربه دیده شده طوری که باد پنکه هم که بهش می خوره درد میگیره! و هر بار که دکتر می خواد ببیندش تمام تنم ضعف میره...کمرم هم چون از پشت خوردم به دیواره جدول کبود و ضربه دیده شده... 

به خانواده ام چیزی نگفتم...

باهمه ی این احوالات خوشحالم که تا همین حد هم به خیر گذشته.... 

جمعه ی هفته ی آینده لپ تاپ جدیدی که خریدم به دستم میرسه...بیشتر می نویسم.... 

مراقب خودتون و همدیگه باشید...

حال ِ من ِ بعد از این...

یک لیست از برنامه های بلند بالا دارم...وذهنی که مثل یک خانه ی شلوغ و درهم به شدت نیاز به پاکسازی و فِنگ شویی دارد...اصلا بگذارید برایتان دقیق تشریح کنم:  

 

 

در حال حاضر دختری ۲۸ ساله هستم...زندگی ام فراز و نشیب بسیار داشته..تا ۱۸ سالگی فقط متوجه بودم که جنسم ، جنس معمول و مطلوب اطراف و یا خانواده ام نیست ! اما قدرت هیچ مانوری نداشتم! دست و پا و دهان بسته بودم...هر حرکت و حرف غیر تعریف شده و خارج از عرفی عقوبتی داشت بس عظیم...  

 از ۱۸ سالگی پر کشیدم! یعنی درب ِ قفس که کمی باز شد، پر زدم ...  

 

جامعه...مردم...خودشناسی...پیمودن طبقات بالاتر...همه ی وقت و انرژی ِ من را ربود... 

 

خواندم و خواندم...کار کردم...خانواده ام با کار کردن من به شدت مخالف بودند...اما خوب می دانستم که تنها راه استقلال و آزادی ام است... 

 

ایستادم...از هر راهی برای متوقف کردنم استفاده شد...ایستادم... 

کم کم به جایی رسیدم که شاید کم تر تصور میرفت...ایستادم... 

 

فقط شب ها وآخر هفته ها خانه بودم...آنهم فقط می خواندم...کتاب...اینترنت...ممنوعه...غیر ممنوعه...انسان شناسی...جامعه شناسی...قدرت درون...سیاست..دین...مذهب...هرچه می جُستم،می خواندم... 

 

---------هر چه بیشتر بخوانی و بتازی و  جلو بروی،تازه درمیابی که چقدررر عقب و وامانده و جامانده ای از قافله ! درست مانند من ِ الان !------

 

 

شرح مکافات ها و مخالفت هایی را که دیدم و شنیدم فاکتور می گیرم...متاسفم! به این خاطر که دست کم ۵ سالی از عمرم با کلنجار رفتن با خانواده ام برای مهاجرت به کشوری دیگر و یا شهری دیگر گذشت...غصه و فشارهایی که غیر قابل تحمل بود و ناگزیر به تحمل بودم...خستگی های ناشی از این کشمکش ها،مدتی از نفس انداختند مرا...نفس بریده شدم و خسته و راکد...  

فرصت ها را از دست دادم...شاید آنگونه که لایقش بودم پیشرفت نکردم! شاید که نه! آنگونه که باید،پیشرفت نکردم!!

 

اما گذشت... 

 

...می گفتم...اکنون دختری ۲۸ ساله ام...۸ماهی است که با جدیت و با میل و آگاهی خودم( و نه با فشارهای متداول ِ جامعه و یااطرافیان و رسم و اجبار و باید و شرع و عرف) به ازدواج فکر می کنم... 

به همسر شدن...مادر شدن...  آمادگی اش را کاملا در خودم حس می کنم...

 

به نسبت انسان اجتماعی و امروزی ای هستم...به تقریب استقلال شخصیتی و رفتاری و فکری دارم... 

 

به درونم سفرها داشته ام...ذات انسانی ام را مدام کنکاش می کنم...به ۲ پا بودنم قناعت نکرده ام... (هرچند این هم همان روند را دارد...هر چه بیشتر پیش بروی،عقب ماندگی و درماندگی بیشتر به سراغت می آید ! )

 

اما حالا، از صبوری و گذشت و سعه ی صدر و غیره، پروایی ندارم... کامل نیستم! اما پروایی ندارم!

 

شخصیت ِ امروزی ای دارم اما در عین حال،آمادگی پخت و پز و شست و شو و بچه داری و شب بیداری را «هم» دارم...  

بگذارید در ِ گوشی بگویم : احساس می کنم لذت «هم» میبرم... 

 

 

تکلیفم با اطرافیانم روشن است...وابستگی ِ عاطفی چندانی ندارم...علیرغم این که انسانی هستم به شدت عاطفی! 

 

نتیجه گیری منطقی  : راه های عاطفه را بسته اند...مسدود است... 

 

 

دختری ۲۸ ساله هستم... 

 

جای پیشرفت زیاد داشتم...نشد...دست اندازها و درگیری هایم فراتر از تصور بود... در مقطعی نفسم را برید! از پای انداخت مرا...بی حرکت و درمانده ام کرد...  

اما مهم نیست...افعال ماضی و گذشته را دوست ندارم...من هنوز فرصت دارم...برای همه چیز...جاده ی جوانی هنوز پیش ِ روی ِ من طولانی است...  

مهم نیست که میشد چه ها باشم که الان نیستم...فرصت هست... من هستم...ارداه ام،استعدادم،پشتکارم،همه و همه هنوز با من هستند...  

هرچند...هرچند که شاید کمی ضربه خورده باشند...ارداه و اعتماد به نفس و پشتکارم را می گویم...  

اندکی ضربه خورده اند...گاهی حتی از کار می افتند...اما کاملا قابل ترمیم اند...

 

 

یک لیست بلند بالای ذهنی دارم...بعضی از برنامه ها کاملا ضد و نقیض است...مثلا یک سمت برنامه یادگیری ِ آهسته و پیوسته ی دو زبان است و آی تی و غیره،و لیست بلند بالایی که هر لحظه در حال افزایش است از کتاب هایی که باید خواند و فیلم هایی که باید دید ،سمت دیگر رقص و ماساژ و انستیتو زیبایی و مکمل های زیبایی و رژیم غذایی... 

 

از نطر من هیچ جای سوالی نیست اگر یک بانوی روشنفکر و پیشرونده ی امروزی(خودِ آینده ام را می گویم)، دوست بدارد زیبا باشد...زیباتر باشد...  

می دانید... 

من در مجموع، شخصیت شادابی دارم...روحم خندان است و مهربان...تا قبل از این،همیشه می گفتم: 

من روح شادابی دارم،اگر بگذارند... 

 

الان اما، از شرطی کردن و شرطی گفتن و شرطی نوشتن بیزارم!! 

پس، من روح شادابی دارم...   

من همان دختر شاد و سرزنده و بازیگوش و همیشه خندان ِ همیشگی می مانم... 

  

من از این لحظه،در هر شرایطی به خودم و زندگی لبخند می زنم ... 

دختری که می داند هنوز فرصت ها دارد برای تفریح های ناکرده،لذت های نبرده،آرامش های نچشیده،دوستی های نداشته،علم های نیاموخته،خنده های از ته ِ دل، زیبایی های متبلور شده... 

 

 

می خواهم از همین لحظه،قدر و ارزش تک تک ِ ثانیه ها و دقایقم را بدانم! این ممکن است که مسئول آنچه که الان هستم جامعه و شرایط و خانواده و اطرافیانم باشند، اما از این لحظه به بعد،تمامی زندگی ام را من مسئولم! به تنهایی!!  

 

می خواهم شخصیت شیطان و خنده رو و بازیگوش و گاهی حتی لوند و لوس و کودکانه ام را تا همیشه حفظ کنم و با خودم داشته باشم...

 

می خواهم قانون وضع کنم : 

 

از این لحظه به بعد،هیچکس و هیچ چیز،حق و اجازه ی سلب آرامش،آسایش،پیشرفت،شادی،نشاط و لبخند مرا ندارد... 

من به راحتی تمامی انسان ها و شرایطی را که بخواهند طعم ِ شیرین ِ زندگی ام را گس و یا تلخ کنند،نادیده می گیرم و از نظرم حذف می کنم... 

 

 

من تاوان همه ی این عصیان و طغیانم را قبل از این،از بهترین سال های ِ جوانی ام داده ام...زندگی دیگر سهم من و در دست من است...  

 

من مسئول آینده ی خودم هستم... 

من مسئول آینده ی خودم هستم... 

من مسئول آینده ی خودم هستم...

  

 

 

 

 

 

 

شدت نفوذ تربیتی ِ من

بهش میگم واقعا خجالت آوره ! این چه طرز حرف زدنه آخه؟؟ حجالت بکش! این ادبیات جنسی رو از ذهن و زبانت بیرون کن! یعنی چی که تو محاوره ی روزمره همش با خواهر مادر همدیگه و اندام های جنسی تون کار دارین؟؟ 

 

بیا همین الان یک بار برای همیشه این عادت رو ترک کن... 

 

میگه: 

 

آره راست میگی ها...باشه! قول ! از همین لحظه! دیگه نمیگم!!! 

 

 

من: آفرین! این شد!! بعد هر وقت رفتی تو اتاق خوابت(!!) ،اگه دوست داشتی،به طرف مقابلت،به اون بدبخت، هرچی دوست داشتی بگو! استثنائا اون جا مجازی!! اصلا خودت رو تخلیه ی کلامی(!) کن اونجا!! 

 

 

-باشه نهال جون...ممنون از تذکرت! از همین الان دیگه محاله حرف بد بزنم... بهت قول میدم...قول مردونه... 

 

من: آفرین... 

نیم ساعت بعد : 

 

 

من: اااا راستی...بهت گفتم فلانی در موردت چی گفت؟ اتفاقا گفت که بهت هم بگم که....  

 

 

 

-غلط کرد عوضی ِ بیشعور ! بهش بگو...بهش بگو...بهش بگو من تو رو....من تورو....من تورو....من...من...من  با تو نزدیکی می کنم!!!!!! 

 

 

 

 

من: ای ابله !!!!

 

 

 

 

- اِ اِ ا ِ نهال جون!! حرف ِ بد نزدم که! مودبانه گفتم!!!!! 

.  

 

 

 

توضیح ِ واضحات: 

 

نامبرده یه دختر ۱۹ ساله ی ریزه میزه ی نهایتا ۱۴۷  سانتی متری  و  ۴۰-۳۰ کیلویی می باشد و فرد تهدید شده یک آقای تنومند ِ ۱۹۵ سانتی ِ ۱۰۰ کیلویی ِ ۵۷ ساله است !!!! تصور با شما...

می خواهم زندگی کنم...

هفته ی قبل هفته ی تولد من بود... 

به خودم قول داده بودم این یک هفته «برای» من باشد... 

که نگران هیچ چیز نباشم... 

پس بی دغدغه خوردم،رقصیدم،چرخیدم،خندیدم،خواندم و حتی گاهی جیغ کشیدم... 

 

اصلا مهم نیست که ماحصل این یک هفته کیلوهای اضافه شده باشد یا درس های نخوانده ... 

مهم این جاست که هفته،هفته ی من بود... 

این روزها ساعت ها مشغول فکر کردنم...یکی از همین روزها  به عزیزی می گفتم از تمام مسایل جدی دنیا بیزارم... 

 

این روزها مدام فکر می کنم...به سطحی ترین ها...به ساده ترین ها...از این همه فکر و دغدغه های جدی که سالیان سال بر زندگی ام سایه افکنده اند، گریزانم... 

 

ترسم از این است که فرصت جوانی را از من بربایند، این اوهام و اهداف و برنامه ها و تصورات سخت و خشک و غیر قابل انعطاف... 

 

زندگی خواهی نخواهی در گذر است...

 

 

برعکس! این بار دلم می خواهد روزها و ساعت ها، همه ی تمرکزم مدل و مارک های مختلف باشد و پرسه زدن در ژورنال های خواستنی و لطافت ِ پارچه های شاد... 

 

عطرهای و لوسیون های خوشبو و لاک ها و سایه های چشم ِ رنگ رنگی...  

 

 

 

که غرق شوم در زنانگی هایم...در آن قسمت از زنانگی ام که غریزی است... که اغلب بی صدا کنار گذاشتمش...که کمتر متوجه اش بودم... 

 

 که همیشه بی اهمیت به آن نگریستم و  خواندن و آموختن و اندیشه را ، ترجیح دادم... 

  

بگذار هر که هر چه می خواهد بگوید...چه باک ما را که شهره ی شهریم به شهر آشوبی...  

 

بگذار بی پروا بخندم..برقصم...بچرخم...  

بگذار زنانگی هایم متبلور  شوند...به رقص درآیند...گُر بگیرند...آتش بیفروزند خرمنی را... 

 

بگذار ساعت ها گیسوانم را شانه کنم و از تماشای موج هایشان لبخند بزنم...  

بگذار لبانم را شاد تر کنم...اول به رنگی و بعد به لبخندی...  

بگذار چشمانم را بنوازم...با رنگ ها...با طیف های شادی که زین پس برمیگزینم... 

 

بگذار ساعت هایم را صرف ِ بدنم کنم...صرف فُرم ِ زنانگی اندامم...بگذار این بار خودم بیش از همه از جذابیت های زنانه ام غرق ِ نگاه و لذت شوم... 

 

بگذار ساعتی خودم باشم...فارغ از هیاهو و دغدغه های پایان ناپذیر ِپیشرفت و جامعه و چه و چه... 

 

بگذار این بار من هم ساعتی از روز را در سلمانی های زنانه بگذرانم...در بوتیک های شیک و خوش آب و رنگ و مراکز خرید لوکس و تحریک کننده... 

 

بگذار دست کم اندکی از قالب همیشگی ام خارج شوم...من برای مدتی نه اقتدار احتماعی ام را می خواهم و نه قله های رفیع تحصیلی را...همه اش مال ِ تو...  

می خواهم زندگی کنم... 

بگذار کمی زندگی کنم... 

 

بگذار دخترک درونم اندکی با لباس های جدید و صورت شاد ِ رنگی اش خوش باشد...که بخندد...بچرخد...برقصد... 

 

طفل معصومی است این دخترک ِ درون...بگذار این بار سرکوبش نکنیم...بگذار هوای کودکی اش اندکی تازه شود... 

 

اجازه بده نفس های عمیق بکشد و شادان و خندان، پی ِ عروسک ها و مداد های رنگی اش بدود... 

که بعد از ظهر های کشدار بهار و تابستان،در باغچه ی بزرگ خانه،عروسک بازی کند و بارها و بارها عروس ِ بازی هایش شود...  

تا بلکه کام ِ کوچک دوخته شده اش ، اندکی با طعم شیرین ِ عسل، گوارا شود...    

 

 

بگذار کمی،فقط کمی نفس بکشم...