خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

همه چی آرومه...

گاهی نشانه ها رو نمیشه در زندگی نادیده گرفت... 

 

 

 

 

شب رو خیلی خیلی بد می خوابی...خیلی بد! تمام دوست نداشتنی ها و نخواستنی ها در خواب احاطه ات می کنند... 

از صبح به خاطر سر و صدای خونه چندین بار بیدار میشی اما باز خودت رو به خواب میزنی...از شب یه لرزی تو تن ات هست که مطمئنی ریشه ی جسمانی نداره و کاملا به وضعیت روحی ات برمیگرده...هی پتوی گرم و نرمی رو که از اتاق خواب پدر و مادرت کش رفتی دور خودت می پیچونی و چشمات رو می بندی... 

خواب دنیای فراموشی هاست.... 

نزدیک ظهر گوشی ات که صبح تو خواب و بیداری روشنش کردی زنگ می خوره و مجبور میشی که چشمات رو کمی باز نگه داری و جواب بدی....

برای ناهار دعوت میشی و تمام مقاومتت برای نرفتن بی نتیجه می مونه... 

تلفن روکه قطع می کنی ،باز چشمات رو میبندی و فکر می کنی...سرت پر از فکره! فکر همه چیز....دلت می خواست کمی ،فقط کمی بدون فکر و مسوولیت و دغدغه می تونستی نفس بکشی! 

اینقدر سرت شلوغ و پر ترافیکه که نمی دونی رو کدومش متمرکز بشی... 

کمی زوم می کنی رو مهمونی ظهر...به دلایلی، حس زیاد خوبی نداری بهش...

اما انگار همش دنبال یه راه فراری میگردی که یه کم از این ترافیک فکری جدا بشی... 

به زور بلند میشی و دوش میگیری و مسواک و یه رژلب خیلی کمرنگ صورتی و یه مداد کم رنگ پشت چشم و بازم عطر محبوبت که هیچوقت از بوش خسته نمیشی...

لباس های مختلف رو امتحان می کنی و فکر می کنی... 

از خودت زیاد راضی نیستی...شایدم زیاد متوقعی...که البته درست همینه...تو همیشه از خودت زیادی توقع داری!

هیچ استراحت و بی خیالی رو به خودت نمی بخشی....همش فکر می کنی باید پیوسته در جریان باشی و تکاپو... 

اما الان فقط پُِر از استرسی...درست مثل یه انبار باروت...ظاهرت مثل همیشه آروم و خندان و مهربانه...اما درونت ولوله است... 

هیچ وقت نمی تونی بار استرس و غمت رو به دیگران منتقل کنی....همیشه فقط خودتی و خودت....

بالاخره لباست رو انتخاب میکنی....کاملا بدون وسواس،بدون سخت گیری...همین خوبه!

مانتو می پوشی.... 

فکر می کنی...به این که انگار از هر سد و پلی که می گذری یکی دیگه پیش روت سبز میشه...

سدها انتهایی ندارند انگار...موانع هم! 

نمی دونم....شاید این یه معضل عمومیه... 

از پله ها سرازیر میشی پایین...ماشین رو از پارکینگ بیرون میاری...ضبط رو با صدای زیاد روشن میکنی....شاید فقط چند لحظه هم که شده صداهای سرت رو نشنوی....

اما انگار این یه جنگ نابرابره...  

فکر می کنی مشکل و معضل همیشگیه....مهم چگونگی برخورده....دیگه شک نداری که این افکار توئه که زندگیت رو جهت میده.... 

خسته ای...در عین حال یه دنیا انرژی و شادی و بچگی تو وجودت تلنبار شده که منتظر ایجاد ِ یه فضای کوچولوئه که رها بشه...رها بشه و تمام فضا رو پر عطر و رنگ و موسیقی و شادی کنه... 

میرسی ....ماشین رو پارک می کنی...زنگ رو میزنی...همه هار و هور و گرسنه منتظر تو هستند.... 

یه نگاه شیطنت آمیز به همه ی کنی و میگی: آخییییی! گرسنه تون بود...نه؟

صدای زهرمار(!) گفتنه چند نفر رو از تو دلشون میشنوی انگار!!! 

شروع می کنید به غذا خوردن... سرت پایینه اما صدای هورت کشیدن برنج(!!) رو توسط یکی از مهمان ها که اتفاقا مقام اجتماعی و تحصیلی بالایی هم داره میشنوی....یادت میفته که یه بار یکی از همکارانش بهت گفته بود که مدل غذا خوردنش تو یه سمینار و کنار مهمان های خارجی چقدر باعث خجالتش شده....الان کاملا می تونی تصور کنی اون صحنه رو....خنده ات میگیره.... 

از اواسط غذا احساس می کنی یه درد مبهم تو شکمت پیچیده...به روی خودت نمیاری و با غذات بازی میکنی....لحظه به لحظه شدید تر میشه....لبخند میزنی و نوشیدنی ات رو مزه مزه می کنی....

آروم به میزبان میگی نبات داری؟؟

با نگرانی میگه چیزی شده؟

با لبخند میگی نه...بعد از غذا یه کم فقط به من بده.... 

کم کم دیگه نفست در نمیاد....یادت میفته به دیشب که در حین مکالمه با یه عزیزِ مهربون، ناغافل حالت بهم خورد و حتی فرصت نکردی بهش بگی...و وقتی خودش متوجه غیبتت شد و پرسید، برای این که نگران نشه مساله رو بی اهمیت جلوه دادی در صورتی که واقعا درد داشتی... 

سعی میکنی یادت بره و به خودت تلقین کنی که این به اون ربطی نداره.... 

غذا رو به اتمامه که احساس میکنی زمین و زمان داره دور سرت می چرخه...

غذا تموم میشه که سریع میری تو یه اتاق و رو تخت میشینی و به خودت می پیچی...

میزبان نبات به دست میاد تو که از دیدنت تو اون وضعیت و صورت خیس از اشک و عرقت شوکه میشه و با یه داد بلند به بقیه خبر میده.... 

همه میریزن تو اتاق ....دو نفر از مهمان ها پزشکند...

نمیذاری اصلا کسی طرفت بیاد....فقط میگی می خوام برم...

اصرارشون برای دراز کشیدن یا بیمارستان بردنت بی نتیجه می مونه و با مصیبت مانتو می پوشی و اجازه نمیدی کسی باهات بیاد و با یه خداحافظی و عذر خواهی از در خارج میشی....

تا نزدیک ماشین دولایی و اشکریزان....اما همین که در رو میبندی انگار دردت هم پشت در جا می مونه.... 

یادت میاد به این که از اول هم به دلایل خاص دوست داشتی این مهمونی رو بری...

می دونستی ممکنه حرف هایی زده بشه که جهت گیری خاص دارند و بعد جمع و جور کردنشون سخته....می دونستی که دعوت از تو کاملا با نقشه ی قبلی بوده و از قبل طراحی شده....وقتی هم که داشتی میرفتی،مرتب تکرار میکردی که: همه چیز به عالی ترین شکل در مورد من و این مهمانی به اجرا در میاد.... 

درد اونقدر شدید بوده که دست و پاهات ذره ای رمق ندارند...

وقتی میرسی خونه جز ضعف احساس دیگه نداری! حتی درد!

تلفن ها و ابراز نگرانی ها قطع نمیشه.... 

در جواب مامان که ازت میپرسه چرا اینقدر زود برگشتی؟ فقط یه دلم درد میکرد ِ مختصر میگی و میری تو اتاقت.... 

یه نفس راحت میکشی و لباس هات رو می کنی و دوباره زیر پتو گلوله میشی...

از ضعف سریع خوابت میبره...بازم مشوشی...

از خواب که بیدار میشی باز سیل تلفن ها شروع میشه.... 

تشخیص پزشک های حاضر در مهمانی مثل ِهمه :

«یه اسپاسم وحشتناک ناشی از استرس و اضطراب و نگرانی» 

بلند میشی...میری زیر دوش....هیچوقت ضعیف نبودی! هیچوقت!

این وضعیت رو دوست نداری! می دونی که فقط تویی که این قدرت رو داری که زندگی ات رو عالی بسازی یا برعکس خرابش کنی!!

به هر حال کمی استرس در مقاطعی هم طبیعیه...باعث میشه آدم به خودش بیاد و تصمیم بگیره.... 

سعی میکنی همه ی افکار زائد رو با فشار آب از ذهنت خارج کنی و مهم ها رو نگه داری... 

زندگی مشترک

پیشرفت علمی 

پیشرفت معنوی

آرامش روحی

سلامتی

شادی 

اینا چیزایی هستند که باقی می مونند!! به همین سادگی!  

 

هر کدوم هم اونقدر شیرینی دارند که سختی ها رو هموار تر کنند....

میای بیرون...لیوان محبوبت رو پر از چای تازه ی معطر به بهار نارنجی که پدرِ مهربانت  درست کرده میکنی....

میای تو اتاق و یه قلم و کاغذ بر میداری.... 

همه ی دغدغه هات رو می نویسی و برای هر کدوم یه کم جا می گذاری...

بعد که تموم شد، روبه روی هر کدوم راه های برطرف کردنشون و عالی کردن شرایط رو هم می نویسی!  

چه قدر جالب! همشون راه حل دارند!! هیچ مشکلی لاینحل نیست! فقط ما گاهی از فکر کردن اساسی بهشون غافلیم و فقط مسایل رو برای خودمون بزرگ می کنیم...

انگار که دیگه هیچ راه بهتری وجود نداره.... 

یه گلدن تایم برای خودت میگذاری! 2هفته! 14 روز! زمان مناسبیه! تا ۲۲ فروردین...

دو هفته فرصت داری که خودت رو در مسیری قرار بدی که شایستگی اش رو  

داری... 

 

سختی استمرار بر هر هدفی، نهایتا دو هفته است...بعد از دو هفته همه چیز روی روال میفته....درست مثل ورزش کردن! فقط دو هفته زمان می خواد که تو خودت رو مجبور به ورزش کنی! بعد از اون دیگه اتوماتیک اینکار رو می کنی و اگه یک روز نتونی انگار زندگی ات چیزی کم داره...

برنامه هات رو دقیق می نویسی... 

همشون قابل حل و اجرا هستند....این عالیه...

با رضایت و آرامش چای می نوشی و در نهایت سعی می کنی تلخیه یک کیلو اضافه وزنی رو که همین 10 دقیقه قبل متوجه اش شدی از بین ببری و با خنده شونه بالا بندازی و بگی:

بی خیال!! اینم به راحتی قابل حله....  

 

 

 

 

نهایت مثبت اندیشی...

زمان: اوج عاطفی ِ یک مکالمه 

 

وضعیت: بعد از این که آقا ۴-۵ ساعت در باب ِ مثبت اندیشی و بی مورد بودن نگرانی و استرس در زندگی و افکار مثبت و انرژی و امثالهم داد ِ سخن رانده، حالا از در و دیوار  همین جوری LOVE میترکه و  عطرش تو فضا متساعد میشه و جرقه هاش قابلیت اینو دارند که شب رو به آتش بکشند.... 

 

 

 

آقا: فکر کن...تو سال دیگه این جا پیش منی....با منی...

 

خانم: آررره... 

 

 

آقا:بعد تو فکر می کنی الان تو چه وضعیتی هستیم؟ 

 

 

خانم:----------- خجالت قلب 

 

 

آقا:اما من می دونم!! از خود راضی . 

داریم با هم دعوا می کنیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

خانم:خنثی 

 

 

آقا: هاهاها ...خوب بالاخره همه با هم دعواشون میشه ما هم دعوامون میشهشیطان  نیشخند 

 

 

خانم: منتظر 

 

 

آقا:نیشخند نه احتمالا خوابیدیم این موقع!!! 

 

 

خانم:خمیازه بازم جای شکرش باقیه به خواب ختم شد دست کم!!

یک عاشقانه ی آرام...

خوبی تنها بودن تو خونه اینه که ساعت ۶ صبح،در حالی که ملغمه ای هستی از شادی،ترس،امید،دلهره،قدرت،استرس، پنجره های خونه رو باز می کنی و پاهات رو دراز می کنی رو گل میز و بلند بلند از قول نادر ابراهیمی که خیلی از گل واژه های کلامش برای همیشه تو ذهنت حک شده  و این روزها مدام در ذهنت تکرار میشه میگی:  

 

 

 

 

عزیز من! 

 

به یادم هست که روزی،مصرانه به تو گفتم که ما هرگز خسته نخواهیم شد! هرگز! 

اما مدتی است پی فرصتی می گردم شیرین،تا به تو بگویم: ما نیز خسته میشویم و خسته شدن حق ماست. 

این که خسته میشویم و از نفس می افتیم و در زانویمان دردی حس می کنیم مساله ای نیست.مساله این است که بتوانیم زیر ِ درختی،کنار جوی آبی،روی تخته سنگی ، در کنار هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم. 

خسته نشدن خلاف طبیعیت است هم چنان که خسته ماندن. 

 پس دیگر نمی گوییم که « ما تا زنده ایم خسته نخواهیم شد» ، بَل می گوییم : « ما هرگز خسته نخواهیم ماند» 

 

انسان در این راه دراز با این کوله بار سنگین،حق است گهگاه در اعصاب و عضلات خود احساس خستگی و کوفتگی کند. 

عیبی نیست! مهم این است که بتواند جایی برای نشستن،سفره گستردن،سر بر بالش محبت نهادن،به تحلیل علل  ِ درد و خستگی پرداختن انتخاب کند. 

 

و بعد زنده تر از پیش،تازه نَفَس، سرشار حرکت کند.عظمت در یکنواختی حرکت نیست،در تدارم حرکت است.در باقی ماندن ِ میل به حرکت، و بازگشت ِ به حرکت. 

 

آه عسل! خستگی چقدر دل نشین است هنگامی که فرصتی هرچند بسیار کوتاه برای استراحت وجود داشته باشد... 

 

 

 

کو ها را دریاب... 

دشت ها،جنگل ها و دریاها را دریاب... 

 

در حاشیه ی دشتی بنشین ، کناره ی کویری را بپیما،تن به دریا بسپار،ارتفاعی را زیر پا بیاور،شاید بتوانی ازراه تزکیه ی روح ،شهرها را هم نجات بدهی و بچه ها را. 

 

وظیفه ی من و تو این نیست که همه چیز را تغییر بدهیم و درست کنیم! 

 

وظیفه ی من و تو ، اعتقاد ِ راسخ ِ ضربه ناپذیر به این مهم است که همه چیز بدون تردید ، قابل تفییر است و از نو ساختن.... 

 

ما باید انکار را رد کنیم، نه رسیدن ِ نهایی را تعهد!  

 

 

عشق یک توهم ِ بازیگوشانه ی تن گرایانه نیست... 

 

عشق باید بتواند بر مشکلات غلبه کند و مشکلات تازه خلق نماید... 

 

عشق یک مِزاح ِ شش ماه یا یک ساله هم نیست! فرار از خانه ی قدیمی،سفره ی قدیمی،واژه های قدیمی و روابط قدیمی هم نیست! 

 

عشق فرزند ِ اضطراب نیست... 

 

عشق آویختن ِ بارانی به نخستین میخی که دستمان به آن میرسد نیست... 

 

تازگی ، ذات عشق است و طراوت ، بافت عشق. چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟ 

 

عشق عکس ِ یادگاری نیست! عشق گرانبها ترین کالاهای مصرفی جهان است : یک کاسه آب ِ خنک برای تشنه ی همیشه تشنه! غلبه ی نهایی بر عطش!  

 

 

 

 

-عسل ! 

-بله؟ 

-از بودن با من راضی هستی؟ 

-اینطور فکر می کنم. 

-کاستی و نقصانی در زندگی مان حس نمی کنی؟ 

-هنوز که نکرده ام. 

-با پرحرفی هایم،خود باوری هایم و برنامه ریزی هایم خسته و کلافه ات نمی کنم؟ 

-هروقت کلافه شوم،صریح می گویم. 

-عسل! 

-بله؟ 

زندگی در دنیای کنونی و اوضاع فعلی،آیا می تواند صورت و معنای خوب تر از این که داریم، داشته باشد؟ 

-فکر می کنم و اگر می توانست،خبرت می دهم.در این لحظه چیزی به عقلم نمیرسد الا این که الباقی سوال هایت را بگذاری برای شب های بعد. 

 

 

تو خفته ای. 

از پنجره می بینم که ماه آرام قدم میزند. 

آسمان در خواب است. 

و ستارگان بی صدا به ما نگاه می کنند...

 . 

-مادر! آن چای ِ بهاره ی خوش عطر ِ ولایتمان حاضر است؟؟ 

 

 

 

 

 

تنها در خانه...

می دونید رفقا!  

 

من می خوام داوطلبانه یه اعترافی بکنم...هرچند که عرق شرم بر جبین دارم و قلبم از ننگ ِ این واقعیت به شماره افتاده... 

 

اما خوب...گفتنی رو باید گفت...شجاعت می خواد که به همچین ننگی اعتراف کنی! کار ِ هر کسی نیست! 

 

حقیقیتش من تازه متوجه شدم که به واقع مایه ی ننگ و بدنامی جامعه ی جوان ها و هم نسلان خودم هستم!! 

یعنی دیگه اینقدر مساله واضحه که خودم هم با سری افکنده و بسیار شرمسارانه این ننگ رو می پذیرم... 

 

 

تو فکر کن که خانواده از جمعه صبح کله ی سحر باز سفر بستند و از شهر خارج شدند! اون وقت من موندم و یه خونه ی خالی و کلی روز ِ تعطیلی و کلیه ی امکانات و غیره و ذالک!! 

 

 

اونوقت فکر می کنی من چه استفاده ی مثبتی از این وضعیت فوق العاده کردم؟ 

 

هیجان انگیز ترین کارهایی که کردم نظافت ِ عمقی ِ منزل بوده!! 

 

اولین تجربه ی ممنوعه ام تو این چند روز طبخ ۲ جور غذا بوده!! 

 

علمی ترین و مفرح ترین کتابی که خوندم کتاب آشپزی ِ شیوا بوده برای فهمیدن طرز تهیه ی چلو ساده و خورش بادمجان و ماکارونی!! 

 

تنها ۲بار از در خونه بیرون اومدم که یه دفعه اش رو رفتم از فروشگاه سر خیابون برای یخچال خرید کردم و بعد هم امروز صبح که رفتم بنزین زدم و نون بربری خریدیم!! 

 

مکالمه های تلفنی ام تنها برای تبریک ِ عید نوروز بوده ولا غیر!! 

 

خلاقانه ترین کاری که انجام دادم دور ریختن تمام گل های مصنوعی ای بود که مامان از کیش و امثالهم ابتیاع کرده بود و پُر کردن گلدون هاشون با گل های مریم و رز و هم چنین دور ریختن ظرف هایی که احساس می کردم رو اعصابم بیس بال بازی می کنند!!(نتیجه ی منطقی و واقع بینانه ی این پاراگراف=مامان در بازگشت از سفر بدون شک من رو خواهد کُشت!!!)  

 

 

 

یعنی تو حساب کن کل استفاده و بهره ی من از این وضعیت رویایی همین موارد بالا بوده!!! 

  

چند وقت قبل بود در وبلاگ یه دختر خانم همسن و سال خودم می خوندم که خانواده اش سفر رفته بودند و اونم موقعیت مشابه داشت....(منزل خالی و متعلقاتش منظورمه!)...بعد از یک هفته قبل مشغول برنامه ریزی بود برای استفاده ی بهینه و فقط همون شب اول یه مهمونی مفصل گرفته بود و سِرو تمام چیزایی که باید و نباید و استعمال موارد مشابه!!! از مابقی روزها هم آنچنان استفاده ی دقیقی می کرد که اصلا انگار سال های متمادی برنامه های کلان ِسالانه ی ایالات متحده رو تدوین می کرده بدون ِ اتلاف ِ کسری از ثانیه...و بسیار هوشمندانه از تمام لحظه ها برای لهو و لعب و خوشگذرانی با عناصر ذکور و اناث استفاده می کرد... 

 

 

 

  

 

 

 

این بود که من هم امروز ناگهانی دچار یه تحول شخصیتی و سیستماتیک(!!) شدم و به ناگاه بانگی برآمد که  وای بر تو ای نهال!!! چه نشستی که ثانیه ها در گذرند و عمر به طرفه العینی می گذرد و این ایام طلایی نیز هم ! 

 

 

و خوب از آنجایی که من بسیار به دقایق و لحظات ارزش می نهم و مفهوم زمان برای من همان قدر واضح است که مشاهده ی هاله ی نور برای افراد دیگر،این بود که به جدیت مشغول برنامه ریزی ها ی دقیق شدم تا همه ی ممنوعه هاو کرده ها و ناکرده ها در این ایام باقیمانده به فعل انجام بشن و خوب به هر حال تجربه های جدید برای هر کسی لازمه و اصولا خوشی و شادمانی و گاهی هم لهو و لعب جزیی از زندگیست و بر هر انسانی در مقطعی واجب!! 

  

و خوب اصولا چه زمانی بهتر از این که همه چیز مهیا... 

 

خانواده در سفر....  

منزل با بهترین موقعیت خالی از سکنه.... 

فصل،فصل بهار و آنهم بهار شیراز و موسم عشق و حال....   

 

 

  

و در نهایت پس از تفکر و تعمق و برنامه ریزی های دقیق و فراوان،همچین برنامه ای با تاکید فراوان بر این که : زود باش بجنب که دیر میشه، از این جانب استخراج گردید: 

 

 

 

 

 از 4 لغایت 13 فروردین: 

 

روزانه 5 ساعت مطالعه ی زبان انگلیسی. 

 

دیدن دی وی دی های -خانه داران سرسخت- با زیر نویس فارسی . 

 

تکرار و عادت به تکرار ِ عبارت های تاکیدی. 

 

انتخاب یک محل شلوغ برای هر روز و قدم زدم بین مردم ...

 

دو ساعت تردمیل روزانه:صبح و عصر ...

 

تهیه ی سی دی های رقص ایرانی و تمرین در منزل ...

 

   

 

 

 فقط نمی دونم الان از نظر روحی آمادگی این همه عیش و نوش و خوشی و لهو و لعب رو  یه جا دارم یا نه!! می ترسم ظرفیتش رو نداشته باشم حقیقتا!!! یعنی الان همچین موجودِ مفرحی و سرخوشی ام من!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت: 

 

یه وقتهایی که دارم از خونه میرم بیرون ، مامان می پرسه کجا داری میری؟ 

 

-هیچی! کافی شاپ!! البته نه با دوست پسر جدیده ها!! نه! اونو که دیشب با هم پیاده روی می کردیم دیدمش! اون پارسالیه رو یادته؟؟ می خوام برم اونو ببینم!! 

 

مامان: برو بابا!! تو اگه اهل این کارا بودی و عرضه اش رو داشتی دلم نمی سوخت!!! 

 

-متشکرم!!!  

 

 

  

اضافه شده در ۶:۳۵ بامداد: 

 

 

فرموده اند  که لطفا حتما به برنامه ات چند تا کورس آشپزی هم اضافه کن!!!!!!

 

 

چقدر برنامه مهیج تر شد واقعا!

 

 

یه غلت دیگه...

کرختی ِ بهارانه به خصوص در شیراز خیلی همه گیره...به خاطر هوای بهار و گل و گیاه زیادی که تو این شهر هست و متعاقبا پخش شدن گرده گل ها و بروز آلرژی و حساسیت ها و غیره...  

 

 

 

 

گاهی هم به یه سنی و  یه جایی میرسی که باید یکی باشه که همه ی کرختی هات رو-کرختی هاتون رو، در آغوشش-در آغوش هم جا بگذارید... 

 

 

یکی که غلت بزنی تو بغلش و دستاش رو حلقه کنه دورت و مثل یه گربه ی لوس تو بغلش کش و قوس بیای... 

 

 که محکم فشارت بده و در آن ِ واحد قربون صدقه ی همه ی لوسی ات بره و از چشماش عشق و دوست داشتن و خواستن بباره...  

 

که با نیازش همه ی نازت رو بخره...

 

که اینقدر مطمئن باشی از خواستنش که یه کم خودت رو جا به جا کنی و یه غلت دیگه و یه کم بالاتر و همه ی حجم تنش رو پیروزمندانه فتح کنی... 

 

خودت رو برسونی به لباش و بذاری اون اتصال به وجود بیاد و  رها بشی تو گُر گُر ِ اون جرقه ای که رفته رفته شعله ور تر میشه....  

 

بمونی و بسوزی...بمونی و گُر بگیری...بسوزی و بسوزی و از لذتش ناله ها کنی... 

 

بازهم یه غلت دیگه...این بار بذاری اون همه ی حجم تنت رو فتح کنه...با همه ی خواستنش،اشتیاقش،التهاب و داغی اش... 

 

دست هایی که به هم گره خوردند و گره ای که هر لحظه کورتر میشه...اون قدر کور که هیچ تیزی ای یارای باز کردنش رو نداره... 

 

پاهایی که هر لحظه به هم ساییده میشند اونقدر که نقش یکی بر دیگری تا همیشه حک بشه... بمونه...جاودانه ی جاودانه...

 

و باز یه غلت دیگه...یه فتح ِ دیگه...یه درد ِ دیگه...دردی که حاضری همه ی دنیا رو در قبال یه لحظه چشیدنش فدا کنی...  

 

که حل بشید در هم...زلال و شفاف...گرم....آتشین....پر از درد....لذت....داشتن....خواستن....