خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

اولین روز سال زیبا و بی نظیر ۸۹

اولین روز سال ۸۹ برای من در حالی شروع شد که ساعت ۷-۶ صبح تازه دوش گرفتم و خوابیدم...تا ساعت ۱۱ و در حالی از خواب بیدار شدم یا در واقع پریدم که هر دو خط موبایلم و تلفن خونه با هم زنگ می خوردند!!! 

 

 در کتب ِبخت و اسطرلاب و رمز گشایی ِ نشانه ها که اسنادش هم موجود هست(!!) آمده که این حالت در صبح اولین روز سال،به منزله ی سالی پربار و شلوغ خوهد بود!! 

 

از اون جایی که سال سالِ کار مضاعف و همت ِ مضاعفه،و من هم گوش به فرمان و مطیع امر، از تخت خواب بیرون اومدم و بعد از فرایض صبحگاهی که شامل مسواک و مو و عطر و کرم و لوسیون هست،رهسپار آشپزخونه شدم! 

 

 

می دونی! من فکر می کنم در درون هر دختری وقت به دنیا اومدن،دو چیز فیکس و ثابت هست که استثنا هم نداره! یکی شمّ ِ کزتینک و بشور و بساب و خانه داری و یکی دیگه هم رقص.... 

 

فرقی هم نداره که پزشک ِ فوق تخصص بشی یا یه فضانورد خوب یا به زن خانه دار ِ معمولی تر! به هر حال این دو پتانسیل بالقوه وجود داره! 

 

حتی اگه تک دختر ِ یه خانواده ی ۴ نفری بوده باشی که به معنای واقعی کلمه تا به حال دست به سیاه و سفید نزده باشی....  

 

در مورد رقص هم وضع به همین منواله...تو یه وبلاگی که اسمش رو یادم نمیاد می خوندم که نوشته بود: 

 

زن ها خوب بلندند غم هایشان را برقصند...قدرت تسکینش کم از گریه ندارد....  

 

راست میگه...من هم گاهی وقت گریه رقصیدم...یه رقصی مثل والس مثلا! مدل فوق ِ ناشیانه اش...بیشتر چرخیدم و چرخیدم...

 

 

این مشاهدات علمی و عملی و روانکاوانه ی من هم وقتی به وجود اومد که مستقیم رفتم تو آشپزخونه و برای اولین بار تو عمرم شستم و رفتم و سابیدم!! 

 

یعنی آنچنان این سینک ظرفشویی رو میسابیدم و کف زمین رو تی میکشیدم و یخچال فریزر جابه جا میکردم که خودم هم گاهی متعجب یه لحظه می ایستادم و بعد با شدت هر چه بیشتر ادامه می دادم. 

 

اصلا انگار یه عمری این کارم بوده! همچین دست و کله ام تا ته تو مایکروفر بود و می سابیدمش که انگار یه عمری دم عید، منزل اقشار مرفه خدمت می کردم! نه به خاطر مایکروفرش! بل به خاطر تبحر در سابیدنش!! 

 

 

می دونی...کار خونه اونقدرها هم بد نیست! می تونی مثلا یه ام پی تری ابی بگذاری و در همون حال که پیشبند بستی و دستکش دستته و داری با دقت یه جا رو میسابی،صدات رو رها کنی

 و غرق بشی...  

 

غرق بشی در خاطرات نوستالژیک و یادآوری ها... حتی می تونی اونقدر رویا ببافی که به هر جایی که دوست داری بری... 

 

 

انوقت دیگه گذر زمان رو حس نمی کنی و انگار اتوماتیک همه ی کارها از قبل برنامه ریزی شده و انجام میشند... 

 

اما کار بیرون این جوری نیست...نمی تونی جز کار به چیز دیگه ای تمرکز کنی چه خواسته که رویا ببافی و خاطرات نوستالژیک مرور کنی!! 

 

 

بعد تر  که به سالن خونه پیشروی کردم و در حال تمییز کردن اونجا و تغییر دکوراسیون بودم،به این فکر می کردم درسته که من هیچ وقت نمی تونم و نمی خوام(بیشتر نمی تونم) که در قالب یه زن خانه دار سنتی قرار بگیرم،اما کار  خونه رو هم دوست دارم...به خصوص خونه ای که به تو انگیزه بده...جایی که تو با عشق و در جهت بهتر شدن همه چیز فعالیت کنی،هیچوقت برات خسته کننده نیست... 

 

 

البته میشه که یه زن خانه دار بود،خونه رو با آرامش و عشق ساخته و پرداخته کرد و پرده ها رو کشید و دریچه ها رو باز کرد و اجازه داد که آفتاب و هوا تو خونه جریان پیدا کنند و با یه لیوان چای داغ ، ایلیارد و ادیسه ی هومر خوند یا گابریل گارسیامارکز یا سفرنامه ی حاج سیاح.... 

 

 

 

 

 

۲۹ اسفند 88 و شروع سال نو و تازه و زیبای 89

29 مین روز اسفند یکم برای من دل گیر بود...یکمی ها فقط! درست مثل یه آدمی که تو یه فعالیت و بدو بدوی خیلی شدید خورده زمین و پاش آسیب دیده،اما محل نگذاشته بهش و به کارهاش ادامه داده و حالا که وقت کرده یه ککم بشینه،تازه درد سراغش اومده و فهمیده که پاش شکسته و اون موقع گرم بوده نمی فهمیده!!! 

 

 یه همچین حالتی کلا !!

 

 

خلاصه بعد  از این که داوطلبانه بیشتر روز رو خواب بودم برای سال تحویل بیدار شدم و به خاطر این که فیش ماه واره قطع شده بود، در نهایت شرمساری تلویزیون ضرغامی رو روشن کردم!! 

 

بله رفقا! من اعترافففففففف(!) می کنم که سر سال تحویل تلویزیون ضرغامی رو نگاه کردم اونم بعد از مدت ها تحریم! 

 

 

خلاصه همین طوری اشک بود که سر می خورد رو گونه هام  و آرزوهایی که تند و تند و نصفه نیمه و بریده بریده گفته میشدند و بعدم آرزوی شادی روح همه ی اون عزیزان بی گناهی که امسال پر پر شدند و آرزوی صبر برای بازماندگانشون....  

 

آره دیگه! تا آرزوهای سر سال تحویلمون هم 30یا30 شده امسال بیشترش! تو فکر کن مثلا تا سال قبل چند درصد از مردم سر سال تحویل و دعا و آرزو و نیایش مثلا یادشون به بند 209 اوین بود یا کهریزک یا دادگاه های انقلاب؟! 

 

دیگه ته ته آرزوها سلامتی بود و خوشبختی و موفقیت و ثروت و رسیدن! اما حالا چی!! من با هرکی صحبت کردم یا این جا هر وبلاگ درست و حسابی رو که خوندم این مساله در صدر حرف ها و نیایش ها بود...یعنی با همین رویه جلو بریم سال دیگه 30یاست خودش یکی از سین های هفت سین میشه و همه در سطح ملی آرزو  و دعا و نیایش می کنند!

 

یعنی می خوام بگم کلا ما بسیار سپاسگزاریم که با یه شیطنت کوچولوی 20-30 میلیونی ، شعور سیاسی و ملی آحاد ملت(!) رو این جوری یکدست بالا بردید!!!  

 

 

می گفتم.... 

 

تلویزیون ایران رو روشن کردم و سال نو با  شنیدن تکرار 1000باره ی واژه ی دشمن-دشمن-دشمن-دشمن-دشمن-دشمن-دشمن  و تاکید 2000باره که بله انتخابات دیگه تموم شده و اینا از اونور هم باز شنیدن این که یه آقا کوچولویی می خواد در مدیریت جهانی(!!) با برنامه های مدون و عالی(!!) به طور جدی(!!)شرکت کنه و اینا،شروع شد... ههه...  

 

و این جوریه که فقط میشه پناه برد به حافظ و دل سپرد به کلامش و بشارت هایی که دلت رو اونقدر گرم می کنه که بتونی چشمات رو ببندی و فارغ از این همه جو سنگین و مسموم،رویا ببافی و آرزو کنی اونقدر که شیرینی اش همه ی وجودت رو پر کنه و کمی از دنیای واقعی فاصله بگیری...

 

 

خلاصه که مابقی شب هم تا سپیده به گفتمان های مجازی و واقعی و اس ام اس و امثالهم گاهی نم اشکی... 

 

 

می دونی... 

 

شب،وقت رها کردن و رها شدنه...رها کردن واژه ها و احساس هایی که گاهی خود  شب رو به آتش می کشند...و بعد رقص نور و عشق و زیبایی و عصیان و عریانی و برهنگی و جسارت و بی پروایی...لمس تک تک سلول های تن داغ و ملتهب دیگری،حتی با فرسنگ ها فاصله....گر گرفتن و سوختن...سوختن و سوختن و سوختن...عاشقانه،بی بهانه،تا همیشه جاودانه...

 

 

سال نو مبارک به هر حال....

ساکن ِ آپارتمان شمار ی ۱۱ در منتها الیه ِ کوچه ی بن بست ِ یکی از خیابان های شمالی ِ شهر راز و نیاز ، از صمیم قلب آرزو می کنه که در سال همت مضاعف و کار مضاعف(!!!) رای و حق کسی دزدیده نشه،کسی تحت فتوشاپ تو خیابون کشته نشه و یا زیر ماشین نره... 

  

و یا احتمالا همراه خس و خاشاک به کهریزک نره و با شیشه ی نوشابه پذیرایی نشه....