خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

توضیح

دوستان...


این مطلب رو حذف کردم!


واگویه های یه درد قدیمی و یه زخم کهنه بود...


 لبریز از انرژی منفی...


حذفش کردم...


به قول بهرام بیضایی: باید با زخم کنار اومد...طول می کشه،ولی خوب میشه...



احتمال داره از این به بعد گاهی راجع به زندگی شخصی ام رمز دار بنویسم...


حتما به همه ی دوستای ندیده اما عزیز و شناخته ام رمز رو می دم...


چقدررر همه تو رو دوست دارم....

.

.

.

.

.

.

.


.

.

.

.

بولوت ! تو که می دونی درد کهنه ی ۲۹ ساله چیه....

 

این الگوی علم و اخلاق این جامعه است یعنی...

تو دفتر یکی از بخش های دانشکده ی پزشکی نشسته بودم داشتم سرفصل یه مقاله رو می خوندم و کلا چک می کردم جریان رو...


بعد رییس اون بخش که یه آدم جا افتاده ی اسم و رسم داره،داشت با موبایل با برادرش و زن برادرش صحبت می کرد بلند بلند...


معلوم بود که برداره یه پسر بچه ی کوچولو داره و این هی ذوق می کرد براش...


بعد تلفنش که تموم شد ، منشی اش که یه خانمیه،با خنده بهش گفت : دکتر انگار خیلی این برادر زاده تون رو دوست دارید...


اونم گفت : آره بچه ی برادر کوچیکه ام هست ...یه پسر گیرش اومده.ماشالله اینقدر که این بچه باهوش و عالیه...قربونش برم...


بعد منشیه گفت: پسره دیگه؟


گفت: آره...


منشی ِ گفت: پسر خیلی دوست دارید دکتر درسته؟؟


:آره، نه که من خودم دو تا دختر دارم،برادرهای دیگه ام هم همه شون دختر دارند...این فقط پسر گیرش اومده خدا رو شکر...اگه اینم پسر نمیشد نسلمون منقرض میشد!!!




دیگه اینجا نتونستم خودم رو به نشنیدن بزنم گفتم:


نسلتون دکتر؟؟؟ مگه می خواهید تاج پادشاهی تون بی صاحاب نمونه؟؟؟ دخترای شما که یکی از دیگری موفق ترند که ...


گفت : آره خب! ولی پسر واجبه ! اولا که فردا،هر چی داری گیر داماد میاد که از خود آدم نیست !!!!

بعدم نسل و اسم آدم منقرض میشه و از بین میره !! چون بچه های دختر مال یه آدم ِ دیگه اند و هم اسم ما نیستند !!

بعدم پسر جا میگذاره جای پای پدر !!!



آتیش گرفتم !


گفتم: دکترررررررررررررررررررر! مگه عهد دقیانوسه!!!! شما قشر تحصیل کرده ی این جامعه اید !!

شما چرا.............نسلتون منقرض میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه پادشاهی دارید؟؟؟؟؟؟؟؟

مگه کشور مونده منتظر؟؟؟ دخترای شما که از صد تا مرد موفق تر شدند !

شما دیگه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


من خودم اگه ۵ تا پسر هم در آینده گیرم بیاد،حتما به انتظار و شوق دختر باز هم بچه دار میشم!

دختر داشتن لیاقت می خواد ! دختر محبته...مهر ِ...نور ِ...امیدِ...


گفت: حالا من که نگفتم دختر بده!! ولی پسر هم واجبه...نمیشه نباشه!

الان میشه مثل من ! که نمی دونم اسم و رسمم بعد از من به کی میرسه!!!

و اینهمه مال و ثروتم باید بره تو جیب داماد !!!

اصلا می دونیه چیه...

شما چون زنی من رو درک نمی کنید!!!!!!!!!!!!!!!


.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

این جریان مال فروردینه...

از اون تاریخ،نه تنها مقاله ی به نام ایشون توسط من ویرایش و پابلیش نشد،بلکه هر وقت و هر کجا در بولتن ها و نشریات داخلی و خارجی پزشکی اسم و رسمی از ایشون دیدم،سریع ورق زدم و رادیوی ماشین یا آشپزخونه رو با شنیدن صداش در برنامه های علمی ِرادیویی قطع کردم...

.

.

.

.

.

.

.

من به این مساله ایمان دارم که در صورت وقوع هر گونه معجزه و تحولی در این کشور،ممکنه وضعیت ۳۰یاسی یا حتی اقتصادی و بین المللی تغییر مثبت کنه،ولی چیزی که به قهقرا رفته و درست کردنش حتی در نسل های بعدی هم به سرعت امکان پذیر نیست،فرهنگه...


فرهنگی که در سلول به سول وجود ِ همه ما و در کُنه ِ وجودمون موکَد شده  و به این راحتی قابل تغییر و اصلاح نیست....متاسفانه !


دیگه یقین دارم که به هیچ وجه اجازه نمیدم اگر روزی قرار باشه دختر و یا پسری از وجود من به دنیا بیاد،در این جامعه و این فرهنگ و این وضعیت رشد و پرورش کنه...که ارزش های انسانی براش،هنوز هموان طور قرون وسطایی و بَدَوی باشه و بهشون باور داشته باشه...


اینو مطمئنم!





کاااااااااملا روزمره

1:


خب امتحانم زیاد جالب نشد...

زیاد حس و حال درس خوندن ندارم این ترم...


یه جورایی خسته ام ! از آبان تا به حال،مکرر در عزاداری و غم و غصه بودم ! مشکلات و حواشی زندگی خودم هم که مزید بر علت !


پام رو یه قدم این ور تر تا همین شهرستان های اطراف شیراز هم نگذاشتم!


واقعا به یه مسافرت درست درمون احتیاج دارم...


دلم می خواد برم کیش یا شمال :) یا تبریز و اونورا...یا هر جا اصلن:) فقط دلم می خواد برم...




2:


دلم زندگی آروم می خواد ، با اطمینان خاطر و عشق و آرامش، کاملا به دور از بحث و جدل و کلنجار و غم و غصه و مرگ و میر... شود آیا؟؟



3:



دارم سعی می کنم اطرافیان مفیدم رو بیشتر دریابم...اونایی که زبان و کلامشون مهر هست و محبت... که اگه کاری هم برات نمی کنند(توقعی هم نیست) دست کم زخم ات نباشند...زخمی ات نکنند...نیش شون مدام مسمومت نکنه...دائم ازشون در هراس و ناراحتی نباشی...


اصلا احساس می کنم تعامل با این آدم ها بیشتر روح خودم رو صیقل میده و تقویت می کنه...

چه کاریه که آدم بخواد همه رو به زور تحمل کنه به خاطر نسبت ها و قوانین سنتی !

مگه زندگی چند روزه که تو اینهمه هم بخواهی خودخوری کنی و آزار ببینی...


به نظرم قطب مثبت رو باید تقویت کرد و منفی ها رو کم کم کم حذف...

قطب منفی هم به نظرم مهم نیست که کی باشه...نزدیک ترین افراد فامیل خودت یا دوستات،همکار یا فامیل همسر...


به نظرم وقتی طرفت رو شناختی و متوجه شدی که زخم زدن(کلامی-رفتاری-احساسی-روانی و ...) عادتشه،و استراتژی اش در برابر تو خرد کردنت هست،یا باهاش هیچ تعامل فکری-رفتاری-احساسی-عملکردی نداری، اینکه بخواهی تحمل کنی (و احتمالا از درون آزار ببینی) هیچ توجیهی نداره... هیچ توجیهی نداره این همه انرژی منفی رو وارد زندگی ات کنی و بگذاری تحت تاثیر قرارت بدهند...


کلا به نظرم حالا که داریم تو این دنیا هستیم و زندگی می کنیم،یعنی اینکه حق زدگی داریم! این زندگی مال ماست...باید به بهترین شکل بگذره! و هیچ کسی ارزش این رو نداره که بخواهد حتی ذره ای تو رو آزار بده و تو تحمل کنی و دم نزنی...


....


در اولین قدم، برای تمامی عموها و عمه هام ای-کارت ایمیل کردم :) با عشق !

حتما یه پست مفصل در مورد خانواده ی پدری ام می گذارم...به خصوص از عمه ای که پاک تر است از آب روان....





4:


می دونید...


من احتیاج دارم یه مدت همینطور روزمره و کاملا خودمانی حرف بزنم...

درست مثل ثبت  یک روز  یا یک احساس یا یک فکر در دفترچه ی خاطرات ...

یا مثل گپ صمیمی،عصر یک روز تابستون،تو یه کافه ی دنج،با دوستی که عشق می کنی از معاشرت باهاش...خود خودتی وقتی باهم حرف میزنید...



فردا امتحان دارم و من تازه شروع کردم به درس خوندن !!!

استادش هم در یک دانشگاه دیگه همکار پدرمه!! بعد خودش عین این شمسی خانم های محل رفته به پدرم گفته که آیا با من نسبتی داره یا نه...

بعد هم جلوی پدرم لیست حضور غیاب ها رو در آورده گفته واقعا که دختر شماست استاد ! حتی یک جلسه هم غیبت نداشتن ایشون !


بعد این کلا ۶ جلسه سر کلاس ما اومد (بقیه اش رو رفت مکه نیومد) ، که من دو جلسه اش رو رسما کیفم رو گذاشته بودم بیرون و تا حضور غیاب کرد در رفتم و یه جلسه ی دیگه هم حضور غیاب که کرد رفت آخر کلاس پیش پسرها بشینه تا بچه ها تحقیق ارائه بدند که من تا پشتش رو راه کرد با کیف از در کلاس پریدم بیرون !!! رفتم دکتر پوست!!


استاده هم همسن منه و آخونده و دکترا داره و بر خلاف هم گروهی هاش،انصافا شانس آورده و به آدم رفته !! گوگولی و بامزه و درست حسابی ه کلا !



خلاصه که من درسش رو تازه شروع کردم و امیدوارم که بتونم تا ظهر شنبه تمومش کنم!


من این دانشگاهم رو خیلی دوست دارم...جدا از معاونین آموزشی و مالی و چند تن از اساتیدش که دانشجوهای پدرم بوده و هستند و من از خیلی جهات (مثل غیبت های مکررم) اونجا راحتم،رشته ام رو خیلی دوست دارم و درس هایی که می خونم.

چون تک به تکش کاربردی است و از همون لحظه در زندگی به دردت می خوره(بر خلاف اکثر رشته ها)، اما به یه کشف بزرگ رسیدم و اونم اینه که من واقعا دیگه حوصله و وقت درس خوندن ندارم و امکانش خیلی خیلی ضعیف ِ که  بعد که درسم تمام بشه دوباره شروع کنم...


در واقع از قرار گرفتن در قالب اجبار فراری ام و دلم می خواد اونقدر رها باشم که خودم رو غرق کنم در کتاب ها و رشته ها و فعالیت هایی که دلم می خواد و خودم اتنخاب می کنم.


حوصله و اعصاب ساعت های اجباری کلاس و استرس میان ترم و پایان ترم و پروژه و این صحبت ها رو ندارم ! چون سیستم آموزشی ایران عملا یه سیستم پر از تنش و استرسه...

از این که چی بپوشی و نپوشی شروع میشه تا تهدید برای حذف شدن درس در اثر غیبت یا ال و بل و یه دور میان ترم و یه دور پایان ترم و بیگاری هایی که اساتید تحت عنوان تحقیق و پروژه و غیره از دانشجوها می کشند تا به نفع خودشون ازش استفاده کنند...

یعنی کلا آرامش نداری...

همه اش تحت فشاری!

.

.

.

.

.

.

خب موارد بالا یه کم اغراق آمیز بود راستش! حقیقت بودها ...اما همه اش این نیست !

واقعیت می دونید چیه؟ 


من رشته و دانشگاهم رو دوست دارم + درصد زیادی از مواردی که در بالا گفتم ولی،من دیگه نمی تونم بپذیرم و زیر بار این برم که بشینم سر کلاسی که رسما ۳-۴ نفر خبر چین و نفوذی داره که خودشونم رسما میان اعلام می کنند که بعله ! ما دیگه از بالا بهمون دستور دادند بدون محافظ  در سطح شهر تردد نکنیم ! بعد بیان لکچر بدن که بعله...«سلام کردن» در هیچ کجای دنیا وجود نداشته و ا س لام بوده که سلام کردن رو باب کرده و الان در غرب کسی به کسی سلام نمی کنه!


به خدا من الان چند ترم ه که ضعف اعصاب گرفتم ! گاهی دلم خواسته رسما با سر برم تو شیشه !


اینقدر که گاهی باهاشون در افتادم گاهی خودم ترسیدم دیگه ...


بعد اخیرا یاد گرفتم اینا دهن که باز می کنند من از کلاس میرم بیرون که کار دست خودم ندم!


خلاصه اینکه می دونم فعلا هر جا که روم آسمان همین رنگ است حالا یه کم بیشتر و کمتر...


اینه که به همین دلیل و به دلیل عدم تحمل ِ قرار گرفتن در قالب های اجباری و زور و استرس و اینا،دیگه فکر نمی کنم فعلا ها من به صورت آکادمیک ادامه بدم درس رو...


ولی پروردگارا ...مباد روزی که بی مطالعه و اندیشه،و بدون برداشتن گامی در جهت تعالی و آگاهی،به تاریکی شب و ظلمت رسم...

آمین!




.

.

.

.



ا-اون مورد پست قبل هم ، فعلا باهاش مواجه نشدم و دارم با خودم تمرین می کنم که به خاطرش اینقدر خودم رو اذیت نکنم و عذاب ندم!


۲-دقت کردید قفل زبونم باز شده دوباره :))


۳-اینقدر دوست دارم اینجا روزانه بنویسم....


۴-موافقید یه برنامه گروهی بذاریم برای ورزش! یعنی همه و همه در قالب این برنامه موظف بشن روزانه حتما ورزش کنند تا ورزش بشه جزو روزانه های روتین و لذت بخششون؟؟ بعد مثلا جدول بذارین همه بیان تا یه مدتی که حداقل بهش عادت کنند،گزارش کارشون رو بنویسند تا بقیه هم بخونند و تصمیم بگیرند؟


۵-کامنت های پست قبل رو بدون جواب فقط تایید می کنم تا از امتحان که برگشتم همه رو جواب بدم.


۶-دلم لک زده بشینم کتاب بخونم غیر درسی ! 






هفته ی عالی ای رو براتون آرزو می کنم...


شاد باشید عزیزانم...





من الان از دست یکی و جسارت ها و بیشعوری هاش ناراحتم ! خب؟

یعنی واقعا دلم می خواست الان جلوم بود،بعد تا می خورد هر چی از دهنم در میومد بهش می گفتم و میشستم می روفتم میذاشتمش کنار...


اما الان چند حالت داره:


من آدم بی چاک و دهنی نیستم ! حتی در بدترین شرایط!  درسته که قدرتی دارم که با حرف منطقی و محکم طرف رو آب کنم بره زیر زمین، ولی مساله اینجاست که این طرف اگه شعور داشت که من الان از دستش اینهمه حرص نمی خوردم !!


پس اون گزینه ی شستن و روفتن و اینا منتفیه مگر اینکه شرایطی به وجود بیاد که قاطعانه باهاش صحبت کنم!!


الان هم شرایطی به وجود اومده که حتی بهش فکر هم که می کنم،احساس می کنم همه ی وجودم خشمگین و طوفانی میشه! انگار یه چیزی تو  کل وجودم می جوشه و فوران می کنه...مثل سرب داغ یا مواد مذاب!!


این یعنی اینکه من دارم خودم رو شکنجه می کنم نه اون رو!!!


و خوب اینهمه بیماری ها و امراض مهم ترینش همین نوع احساس و تنشه...



چه باید کرد؟


خیلی دلم می خواد فردا صبح بهش زنگ بزنم و بهش بگم که حق این رفتار و برخورد رو نداره و حتی اگه به قول خودش شوخیه،اگه اینقدر شوخی هاش سخیفه،بهتره که دیگه شوخی نکنه با من!!! و خیلی چیزای دیگه...


راه بعدی اینه که همین الان دلم به حال بیشعوریش بسوزه یه چند ثانیه و بعد رها کنم...هم اونو رها کنم و هم خودم رو ...

یعنی ارزشش رو در کل زندگی ام یکبار برای همیشه به صفر برسونم ! تا دیگه هر کاری هم که کرد برام بی اهمیت باشه !!


راه سوم اینه زنگ بزنم به یه نفر سومی و بهش بگم که از قول من بهش بگه که دهنش رو ببنده لطفا !! که البته به نظرم این کار گند رو هم زدن و بیشتر پخش کردنشه !!


راه آخر هم اینه که الان،این شب امتحانی، در حالی که یکهفته است خودم هم مریضم،اینقدر حرص بخورم تا قیامت و اینقدر این بار خشم رو با خودم جابجا کنم که تک تک سلول های تنم رو مسموم و کثیف و متلاشی کنم !!!






-به نظرم بین راه اول و دوم باید یکی رو انتخاب کنم !

حالا جالب اینه که با اینکه می دونه از دستش ناراحتم،ازم برای هفته ی بعد یه کاری خواسته!!

یعنی ببینین این آدم ها اگه ذره ای شعور داشتن که تا حالا یه ذره خودشون رو تغییر داده بودند حداقل!!

و من هم به خاطر مسایل آشنایی و خانوادگی و اینا مجبورم تا حدی کمکش کنم !

نه با خاطر خودش!! بلکه به خاطر  بقیه !!

یعنی تف تو این زندگی و جامعه ی سنتی و قبیله ای ایران که تحت هیچ شرایطی نمی تونی آزاد و رها و فارغ زندگی کنی!!

همه اش باید از صد جا به اینو اون وصل باشی و جورشون رو بکشی !! و سنگینی شون تو تمام زندگی ات بیفته!!


بعد هی میریم گلوی خودمون رو پاره می کنیم که آره چرا جهان سوم ی باشیم؟؟؟؟

خودمون اینکاره ایم آخه عزیز من ....

تا ابد این قید و بندها به همه جامون آویزونه !!!

والا !

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

در هر حال من باید خودم رو از این خشم و بغض رها کنم...وگرنه نهال نیستم !!

برم یه شمعی،عودی چیزی روشن کنم یه کم انرژی مثبت بپراکنم!! بشینم سر درسم!!

.

.

.

همینه دیگه ! آدم از موجودات دو پا قطع امید می کنه بعد میره دخیل میبنده به عود و شمع و پارافین !! :) فقط برا یه لحظه آرامش...تسکین !

.

.

.

شاد  باشید