خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

زیر باران باید رفت...

دلم می خواست این جا یه کشور امن بود،از اون مدل کشورهایی که لخت هم راه بری کسی نگاه هم بهت نمی ندازه... 

 

یه بارونی میپوشیدم و در و پشت سرم می بستم و میزدم به راه...اونقدر زیر بارون خیابون ها رو گز می کردم که روشنی بزنه و آفتاب بیاد و کم کم،تو ولوله ی مردمی که چتر به دست و با عجله،میرن که روزشون رو آغاز کنند،با یه نون داغ ،آبکشیده و خیس بر میگشتم خونه...در رو پشت سرم می بستم،چای رو دم می کردم،با آب گرم دوش می گرفتم،تو دل بخاری صبحانه ی داغم رو می خوردم و می خزیدم زیر لحاف و خواب...خواب...خواب... 

 

 که روز رو نفهمم و پشت سر بگذارم...که فکر نکنم...که با مسایل و حواشی اش باز درگیر نشم... 

  

که وقتی بیدار شدم،باز شب باشه...که روز و مسایلش یه جوری ماست مالی شده باشند... 

 

که فقط من باشم و خودم و کتاب هام و فیلم هام و یه قوری چای ِ خوش عطر ِ خوش رنگ ِ داغ...  

 

.

 

گاهی دلم نفهمیدن و بی عاری می خواد... از اون مدل هایی که زندگی رو خیلی استادانه،باری به هر جهت زندگی می کنند...همون زندگی ای که اگه بدنش دست من،تو همون نگاه اول هزار تا ارور و عیب و نقص ازش می کشم بیرون و تمام زیر و ربزش رو در میارم و تو فکر ِ حل کردن و رفع ِ هر چی نقص و عیبی هستم که شناسایی کردم... 

 

 

دلم بی خیالی،بی عاری  می خواد و به قول سید علی صالحی:    

 

ملالی نیست جز گم شدن ِ خیالی دور،که مردم به ان شادمانی بی سبب می گویند... 

 

 

  

 

 

 

 

۴:۳۰ دقیقه ی بامداد دوشنبه-۱۴ بهمن ماه ۸۹

با شما...

من دلم می خواد این جا آزاد باشم....کاملا آزاد...این جا برای من یه دفترچه ی شخصی ِ مدرنه...من دلم نمی خواد برای نوشتن در دفترچه ی شخصی ام،ملاحظه کاری داشته باشم،یا سیاست،یا صد تا اگر و اما و دلیل... 

  

 

*** 

 

گاهی دلم می خواد اینجا یه دفترچه ی خاطرات ساده باشه...از روزمرگی هام بنویسم...این که چه کارهایی می کنم...روز هام چه طوری می گذره...خوشحالم...ناراحتم...و مسایل پیش پا افتاده ی از این دست... چون روزمرگی جزو لاینفک زندگی همه ی ماست...همه ی ما گاهی دوست داریم،یا نیاز داریم که روزانه هامون رو ثبت کنیم...کمترین دلیلش اینه که افکارمون به رشته ی تحریر در بیاد تا کمی منظم  و منسجم تر بشه...بنویسم تا بدونیم داریم چکار می کنیم...که گاهی حتی یه تکونی بخوریم با خوندن روزانه هامون...بتونیم زندگیمون رو سامان بدیم. 

 

من دیگه  نمی تونم برای ساده و روزانه نویسی هام،به یه دفترچه ی کاغذی متوسل بشم...چون هم وقتش رو ندارم و هم فکر می کنم یکی از کاربردهای وبلاگ(صفحه ی شخصی ِ اینترنتی) همینه... 

 

و برای کسانی مثل من (و خیلی از شماها) که سال هاست با دنیای مجازی زندگی می کنیم و حتی گاهی واقعیت های مجازی ،برامون ملموس تر از دنیای به اصطلاح واقعیه، دیگه این مسئله ی دنیای شخصی ِ اینترنتی کاملا جا افتاده و عادیه... 

 

من به شخصه،از ۱۶ سالگی به طور کلی و محدود(با توجه به شرایط و امکانات اون زمان)، و از ۱۸ سالگی خیلی پیشرفته تر و وسیع تر،بیشتر ِ عمرم داره با دنیای مجازی می گذره... سابقه ی وبلاگ نویسی من هم از سال ۸۱،با یه وقفه ی مختصر ِ چند ماهه،همچنان ادامه داره...

 

من اینجا بسیار یاد گرفتم،آموختم،رشد کردم،متکامل شدم و شکل گرفتم... 

اینایی که میگم فرای ِ دسترسی به اخبار ِ لحظه به لحظه ی دنیا،یا مسایل علمی،روز یا منابع ِ مربوط به شغل یا رشته ام هست... 

 

جالبه که خیلی وقت ها،من از روزانه های ساده ی خیلی ها(که در دنیای مجازی می نویسند) هم ،درس گرفتم...با تجزیه و تحلیل رفتارشون،زندگیشون،خصوصیات اخلاقی و ...و ... و ...   

خودم هم هر موقع که روزانه نوشتم،هر چقدر هم ساده یا اعتراضی یا از سر دلتنگی، آنچنان حمایتی دریافت کردم،که فکر می کنم اگه یه ۲۴ ساعت هم میرفتم روی یشت بوم خونه و گریه زاری راه می نداختم،کسی به دادم نمیرسید و یا این جوری ساپورت نمیشدم...  

  

خودم هم ، بارها و بارها،برای زندگی و مسایل دوستانی که اینجا پیدا کردم،شاد شدم،غصه خوردم،اشک ریختم،روزها به فکر فرو رفتم،دعا کردم،با دیگران مشورت کردم،اگر روحیه ی خودم اجازه میداد،باهاشون حرف زدم و ... 

 

من بهترین دوستانم رو مدیون دنیای مجازی هستم... قلب و از این بابت،همیشه شکرگزار و شادمrose 

 

پس از این به بعد اینجا گاهی یه دفترچه خاطرات روزانه ی ساده میشه...ساده و روزمره... 

 

 

  

 

 

*** 

 

گاهی اما،دلم می خواد از تجربه هام بنویسم...از ساده ترین ها تا سخت ترین ها...از کتاب هایی که خوندم و می خونم حتی....فیلم هایی که می بینم...مسایل اجتماعی که لمس می کنم...از چیزایی که بهشون فکر می کنم...از مواردی که باهاشون مستقیم و به شخصه دست به گریبانم....به عنوان یه انسان...یه زن...یه دختر... 

 

 

این اصلا دلیل بر این نیست که من بیشتر می دونم یا اینکه من فکر کنم که بیشتر می دونم...این یه به اشتراک گذاری ِ  ساده ی اندیشه است...یه تبادل اندیشه...درست همون طوری که من مشتاقانه دیگران رو می خونم...حتی نوشته های بسیار بسیار سطحی رو...چون خیلی وقت ها،از پشت همین نوشته های سطحی هم،میشه فهمید که طرف چی فکر می کنه...چه جوری می اندیشه...درسته یا غلط؟ درستش چیه ،کلا چه باید کرد و.....الی آخر! 

 

شاید یه تمرین ِ برای این که من ِ نوعی از خودم شروع کنم به اندکی عمیق تر اندیشیدن!  

به فکر کردن، به جای جبهه گرفتن! به جای گُر گرفتن از حسادت! به جای انگ زدن! پیش داوری! قضاوت! حُکم دادن! لیچار بار کردن!   فقط برای این که احساس کردم شاید دیگری ، اندکی بیشتر از من از ذهن و توانایی هاش استفاده می کنه! 

 

این مورد رو وبلاگ نویس های قدیمی تر خیلی خیلی خوب حس می کنند و تجربه کردند...کامنت هایی که گاهی میرسه و آدم حیران می مونه از اینهمه انرژی و حس و نگاه منفی ِ نویسنده اش! از این دلی که اینقدر سیاه شده...چرک شده! پر از خط و خراش و زخمه... 

 

من همیشه و همیشه،فقط دعا می کنم،برای روشن شدن دل و باطن این افراد...این رو قسم می خورم! فقط براشون آرزو می کنم که بتونند این همه چرک و آلودگی رو از وجودشون بیرون بریزند...که زلال بشند...روان...پاک... 

   

به قول سهراب: چشم ها رو باید شست،جور دیگر باید دید... 

 

 

 

 

 

*** 

 

گاهی هم دلم می خواد از زنانگی ها بنویسم....از این غریزه ای که از روز ازل در این کشور و دین و آیین،حکم نابودی اش صادر شده... 

 

که همیشه تابو بوده...که اصلا خود ِ ماها هم هیچ وقت نتونستیم درست خودمون رو پیدا کنیم...یادمون ندادند... 

 

یادمون ندادند که چطور زن باشیم...که  روح و جسممون رو بشناسیم ... لذت ببریم.... 

 

 

هیچوقت یاد نگرفتیم که بتونیم خودمون رو ابراز کنیم...که دقیقا چی فکر می کنیم...چی می خواهیم... 

 

که بدونیم توی این دنیا،توی رابطه با جنس دیگه،ما کجای کاریم؟ می خواهیم به کجا برسیم...

 

فاجعه اینجاست که یادمون که ندادند هیچ،دیگه وقتی از محدودیت ها و سرزنش ها و ترس ها و سنگینی ِ نگاه ها و تهدیدها پیدا نکردیم که به خودمون بپردازیم...   

 

  

بنویسم گاهی از اینکه ، روح من اما، این معما رو تاب نیاورد...نتونست به رسم دیرین،سربسته و ناشناخته رهاش کنه...

 که خط ها و خط کشی ها رو زیر پا گذاشت تا بتونه خودش رو بشناسه...به روحش دست بکشه...لمسش کنه...قدرت زنانگی اش رو پیدا کرد...یاد گرفت....لذت برد...

 

 

 

 

 

در هر حال،اینا رو نوشتم که بگم،من دنیای مجازی رو دوست دارم،و دلم می خواد از این به بعد،کاربردی تر،ملموس تر و کاملا ازاد ازش استفاده کنم... 

دوست ندارم خودم رو محدود کنم  و نمی خوام که محدود کنم خودم رو به یه سبک و سیاق خاص...

 

 

دلم می خواد اینجا با شما نفس بکشم،بزرگ بشم،پوست بندازم و آزاد و رها،بچرخم،بخندم،برقصم،گاهی اشک بریزم و زندگی کنم...   

 

 

آزاد 

 

رها  

 

سرکش 

 

بی خط 

 

بی مرز 

 

بی حساب  

  

و 

 

بی کتاب

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بر مَرکَب ِ خیال

دلم  خانه ای می خواهد دلباز ...آفتابگیر...ساکت...آرام...با چیدمان ِچوبی ِ آرامش بخش...پرده های نازک،همه چیز به قاعده چیده شده...  

 

 

که صبح که با لبخند،بدون  زنگ ساعت،بدون عجله،سرشار از زندگی و امید،چشم باز کنی ،...پرده بگشایی...بگذاری که احساس هوایی بخورد...که فضای خانه ات سرشار از هوای زندگی شود...بگذاری سوز سرد دلنشین زمستان،هوای خانه ات را سبک کند... 

 

میز صبحانه خوری ات درست مقابل پنجره باشد. با رومیزی سفید کلاسیک و دستمال های گلدوزی شده ی قدیمی،سفید،درخشان. با گل های تازه ، در گلدان ِوسط میز...

که صبح را با آفتاب شروع کنی...با نور...با روشنی...  

 

 

که تصویر کاناپه ی روبرو و تن پوش ِبلند و در هم تنیده ات که بی خیال و لاابالی ،گوشه ی مبل پرت  شده ، شب گذشته را به یادت بیاورد با لبخند...با هیجان...با تند شدن ضربان ِ قلبت به شادی! 

 

 

که جرعه جرعه های چای را با عشق سربکشی...با لذت...با یاد آوردی ِ او...که هست! عاشقانه! 

محکم و مردانه! 

 

 

که دستان ِ حمایتگر و مهربانش،در همه حال،نوازشگر و مسلط،جسمت را می کاوند و روحت را می نوازند... 

 

وقت ِ شادی...خوشی...غم...ناراحتی...بی حوصلگی... 

  

 

 مگر از این خوشبخت تر هم میشود؟ که وقت هایی که دخترک درونت بهانه جوست،بی حوصله و کلافه و پریشان است و از همه چیز ایراد می گیرد،آن وقت هایی که با هیچ صراطی مستقیم نمیشود و هر کوچک ِ بی ارزشی برایش غولی است و مشکلی،کسی باشد-مردی باشد-که آرام و پرحوصله،لبخند بر لب و مهربان،داوطلبانه و از صمیم دل ، بیاید،نرم و آرام کنارت بنشیند،تو را که آن لحظه به دخترک ِ لجباز ِ بی طاقتی می مانی در آغوش کِشد،ببوسد،ببوید،سرکشی ها،بهانه جویی ها،لجاجت ها و بدخلقی هایت را لبخند بزند،مدارا کند،تاب بیاورد... 

 

روحت را بنوازد...با کلامش...با امیدهایش...با ابراز ِ خواستنش...با اعتراف به این که  همیشه می خواهدت...آرم...سرکش...خوب...بد... 

 

 

...که حل شوی در آغوشش...در مهرش...در گرمای صداقتش... 

 

سلول هایتان در هم آویزد...   

جسم  هایتان...روحتان...به پاکی...زلالی...درد...لذت...عشق...یکی شدن... یکی ماندن... 

 

جاودانه...

 

 

 

*** 

 

 

 

چای بنوشی...آنقدر  رها و سبک،سرشار از حس زندگی و شادی و شعف،که حتی به فنجان های سفید ِگلدارت هم لبخند بزنی...