خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

بر مَرکَب ِ خیال

دلم  خانه ای می خواهد دلباز ...آفتابگیر...ساکت...آرام...با چیدمان ِچوبی ِ آرامش بخش...پرده های نازک،همه چیز به قاعده چیده شده...  

 

 

که صبح که با لبخند،بدون  زنگ ساعت،بدون عجله،سرشار از زندگی و امید،چشم باز کنی ،...پرده بگشایی...بگذاری که احساس هوایی بخورد...که فضای خانه ات سرشار از هوای زندگی شود...بگذاری سوز سرد دلنشین زمستان،هوای خانه ات را سبک کند... 

 

میز صبحانه خوری ات درست مقابل پنجره باشد. با رومیزی سفید کلاسیک و دستمال های گلدوزی شده ی قدیمی،سفید،درخشان. با گل های تازه ، در گلدان ِوسط میز...

که صبح را با آفتاب شروع کنی...با نور...با روشنی...  

 

 

که تصویر کاناپه ی روبرو و تن پوش ِبلند و در هم تنیده ات که بی خیال و لاابالی ،گوشه ی مبل پرت  شده ، شب گذشته را به یادت بیاورد با لبخند...با هیجان...با تند شدن ضربان ِ قلبت به شادی! 

 

 

که جرعه جرعه های چای را با عشق سربکشی...با لذت...با یاد آوردی ِ او...که هست! عاشقانه! 

محکم و مردانه! 

 

 

که دستان ِ حمایتگر و مهربانش،در همه حال،نوازشگر و مسلط،جسمت را می کاوند و روحت را می نوازند... 

 

وقت ِ شادی...خوشی...غم...ناراحتی...بی حوصلگی... 

  

 

 مگر از این خوشبخت تر هم میشود؟ که وقت هایی که دخترک درونت بهانه جوست،بی حوصله و کلافه و پریشان است و از همه چیز ایراد می گیرد،آن وقت هایی که با هیچ صراطی مستقیم نمیشود و هر کوچک ِ بی ارزشی برایش غولی است و مشکلی،کسی باشد-مردی باشد-که آرام و پرحوصله،لبخند بر لب و مهربان،داوطلبانه و از صمیم دل ، بیاید،نرم و آرام کنارت بنشیند،تو را که آن لحظه به دخترک ِ لجباز ِ بی طاقتی می مانی در آغوش کِشد،ببوسد،ببوید،سرکشی ها،بهانه جویی ها،لجاجت ها و بدخلقی هایت را لبخند بزند،مدارا کند،تاب بیاورد... 

 

روحت را بنوازد...با کلامش...با امیدهایش...با ابراز ِ خواستنش...با اعتراف به این که  همیشه می خواهدت...آرم...سرکش...خوب...بد... 

 

 

...که حل شوی در آغوشش...در مهرش...در گرمای صداقتش... 

 

سلول هایتان در هم آویزد...   

جسم  هایتان...روحتان...به پاکی...زلالی...درد...لذت...عشق...یکی شدن... یکی ماندن... 

 

جاودانه...

 

 

 

*** 

 

 

 

چای بنوشی...آنقدر  رها و سبک،سرشار از حس زندگی و شادی و شعف،که حتی به فنجان های سفید ِگلدارت هم لبخند بزنی... 

 

  

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
احمد پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:03 ق.ظ

یعنی گاهی به شدت خوشحالم که شما مثلا خواهرم،دخترم،یا یکی از اعضای خانواده ام نیستی!

چون با این شناختی که ازت پیدا کردم و این همه احساس و غیرو و غیرو،محال ممکن بود که بذارم اصلا کسی به عنوان خواستگار،از ۱۰۰۰کیلومتری خونه رد بشه ولو اینکه تو آزمون های متعدد خواستگار شناسی و هفت خوان رستم هم گذشته باشه! والا!
آدم همچین دختری رو به کی بده که قدر بدونه! والله به خدا!

خلاصه شانس آوردی دختر جان که با من هیچگونه نسبت فامیلی نداری و کلا اصلا منو هم نمیشناسی احیانا !

امیدوارم حقیقتا خوشبخت بشی.

:)
اتفاقا من دلم یه برادر بزرگ تر می خواست همیشه :)


شما به من لطف دارید...امیدوارم یه روزی واقعا مشابه این تعریف شما بشم...

اتفاقا من یادمه شما گهگاهی (خیلی به ندرت البته) کامنت میگذاشتید برای من...


در هر حال از مهرتون سپاسگزارم...شاد باشید و سربلند...

ملودی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

وای نهال جونم عاشق این احساسات پاک و نابتم.از ته ته ته دلم دعا میکنم تو گل دختر فهمیده و عاقل و مهربون و دوست داشتنی به زودی این لحظاتو با تمام وجودت حس و تجربه کنی و بهترین و خوشبخت ترین زندگی رو داشته باشی در کنار مردی که قدر جواهری مثل تو رو بدونه

عزیز دلم

من چقدر برات خوشحالم

چقدر برات بهترین ها رو آرزو می کنم

چقدر دعا می کنم زندگی دیگه فقط برگ های شادی و خوشبختی و سربلندی اش رو برای روو کنه


شاد و خوشبخت باشی دوست خوبم

نازی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ http://havayehoseleh.blogfa.com/

سلام نهال جان واقعا عالی نوشتی این چند وقته که کم پیدا بودی خیلی به یادت بودم امیدوارم همیشه خوشبخت و شاد باشی و به همه این چیزایی که دلت می خواد برسی چون لیاقتش را داری

نازی عزیزم
دوست خوبم

تو همیشه در ذهن منی...

همیشه آرزو می کنم پاداش این همه صبوری ات رو،به عالی ترین شکل و در بهترین زمان ممکن ببینی...

میبوسمت عزیز دلم

شاد باشی همیشه

مهدیه جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ

عزیزم من اتفاقی وب شما را خوندم واقعا لذت بردم مرسی اما دوست داشتم یک نفر دیگه هم اون را می خوند می خواستم صداش کنم اما نمی دونستم چی می گه.پس صداش نکردم وطبق معمول در سکوت گذشت

مهدیه جان

نمی دونی نمی دونی چه حالی شدم اینو که خوندم...چقدر حرف های فرو خورده ات رو شنیدم...چقدر آرزو کردم کاش یه بار دیگه این فرصت رو ایجاد می کردی.
کاش میتونستی حرف بزنی
برات آرامش دل و روح آرزو می کنم و عشق فراوان و شادی بی نهایت

میبوسمت عزیزم

دوست شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام
خسته نباشید
با امید به تحقق برنامه و رسیدن به امیال و ارزوهایی که شایسته ان هستید.
صبور باشید و توکل به حق تعالی که توشه راه همگان از رحمت واسعه اش لبالب گردیده و بر محنت رسیدن به وادیش استوار.
بی شک همت والا و اراده استوار و پولادین توام با شجاعت و فهم و کمالی متعالی بهره ای را بهمراه خواهد داشت که میوه این صبر زندگی با نشاطی است که ارزوی دوستان علی الخصوص حقیر برای شماست.
موفق و منصور و کامیاب باشید.
مدتی است از وجود مبارک بی خبرم .

شما خیلی خیلی خیلی به من لطف دارید...

ببخشید من خیلی زیاد درگیر امتحان ها بودم

باهاتون تماس میگیرم


براتون بهترین ها رو آرزو می کنم .

انسان به غایت شریف و فرهیخته ای هستید...

از بودنتون شادم.

سلامت و سربلند باشید

مهسا دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ق.ظ

می خوام حسابی دعوات کنم!
آخه کجایییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!
نمی دونی چقدر نگران شدم!
فکر کردم دیگه بر نمی گردی
فکر کردم برات اتفاقی افتاده

مهسا جونم

مهسای خوبم

ببخشید اگه نگرانت کردم...

یه مدت روحم خیلی خیلی خیلی خسته بود...جسمم هم

الان همه چیز بهتره و من هم بیشتر اینجا هستم

از اینکه هستی واقعا خوشحالم

میبوسمت عزیز دلم

شاد باشی

شیلا دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ق.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

نهال جان سکوت وبلاگستان تو رو هم گرفته که اینقدر دیر دیر و کم می نویسی؟

شیلای خوبم

دارم این رویه رو تغییر میدم...

سعی می کنم از این به بعد پررنگ تر باشم.


می بوسمت عزیز دلم

شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد