می خواهم یک چیز را بدانی ! می دانی چگونه است: هست و نیست، مرا به سوی تو سوق می دهند! گویی هرآن چه در هستی است، عطرها، نور، مواد ،زورق های کوچکی هستند که مرا به سوی جزیره های کوچک تو می رانند که در آن جا چشم انتظارم هستی.
خوب اکنون، اگر اندک، اندک دست از عشقم بشویی، من نیز باید چنین کنم، اگر به ناگاه فراموشم کنی، به دنبالم نباشی، من نیز الساعه از یاد خواهمت برد. اگر مدت ها پریشان احوال به باد بیرق هایی که در سرتاسر زندگانیم در گذارند بیندیشی، و بر آن شوی در کرانه ی قلبی که در آن ریشه دوانده ام ترکم گویی، به یاد آر که در آن روز، در آن ساعت، بازوانم برخواهم افراشت، و ریشه هایم طلب کرانه ای دیگر را می آغازند.
لیکن، اگر هر روز، هر ساعت، با حلاوتی که هرگز از آن نکاهد احساس کنی که برای من مقدر شده ای، آه عشق من، آه تو که تنها تعلق به من داری، در من تمامی آن شعله ها زبانه می کشند، در من چیزی خاموش یا فراموش نخواهد شد، محبوبم، عشق من از عشق تو جان می گیرد و مادامی که زنده ای در بازوانت خواهد بود وآغوش مرا نیز ترک نخواهد گفت...
زیبا بود