خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

...

حال همه ی ما خوب است  (!!)


ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی‌سبب می‌گویند


با این همه عمری اگر باقی بود،

طوری از کنار زندگی می‌گذرم،
که نه زانوی آهوی بی‌جفت بلرزد
و نه این دل ناماندگار بی‌درمان

...

همین طوری...روزمره...

چهارشنبه با یه درد شکمی بد بیمارستان بستری بودم.همه کار برام کردند از خوروندن زایلوکایین ِ  محلول در آلمینیوم ام جی تا تزریق دردناک رانیتیدین و پنتاپرازول تو رگ و تزریق هیوسین و غیره! 

خوب هیچ کدوم جواب نداد و من از درد زار زار اشک می ریختم و یه نفس گریه می کردم!   

از اون طرف هم خوب کسایی که اینجا(تو نت) شغل من رو می دونند در جریانند که تو مجامع پزشکی خیلی زود شناسایی میشم و  از طرفی هم پزشک هایی که باهاشون کار می کنم ، مرتب زنگ میزدن به اتفاقات یا به موبایل من و با پزشک های کشیک اونجا صحبت می کردند که چکار کنند و گاهی هم از شدت درد همه دستپاچه میشدند و تشخیص های قاطی و درهم می دادند...

 

یه مقطعی اش رو کلا از ذهنم حذف شده فقط یادمه ۳ پزشکی که بالای سرم بودند،داشتند بهم دیگه می گفتند اگه تا ۱۰ دقیقه ی دیگه درد همین جوری ادامه داشت،براش لوله ی گوارشی می گذاریم!  

فقط یادمه اینو که شنیدم،یهو بلند شدم صاف نشستم و بدون گریه و کاملا جدی بهشون گفتم اگه این کار رو بکنید هر  سه تاتون رو می کشم!!!!!! و بعد دوباره خوابیدم و شروع کردم به ادامه ی گریه و ناله!!! 

 

بعدش دیگه اتفاقات از خنده رو هوا بود!!!!! یکیشون که دیگه اومده بود نشسته بود لبه ی تخت من و از خنده هی تکون می خورد  تخت هم هی باهاش بالا پایین می رفت!!! منم همین طور!! 

 

که باز در حین گریه با انگشت زدم تو کمرش بهش گفتم دکتر اینقدر بالا پایین میشید من حالت تهوع ام بدتر میشه هی!! دوباره این سه تا منفجر شدند!!! 

  

 

 

 

.....این قسمت نوشته ام حذف شد!! تو خود حدیث مفصل بخوان.... 

 

 

 خسته ام کمی...بی اغراق 10 بار نوشتم و پاک کردم...ولی از نالیدن و غر زدن متنفرم...پس پاک کردم... 

 

 در دل می گویم بگذار غم  و خستگی هایم فقط خودم را تازیانه زنند...دیگران را چه گناه؟؟ 

پاک می کنم...حذف می کنم...خودم را...افکار و اندیشه ام.... 

 

می دانی؟ از تنهایی در جمع (نزدیکانم)خسته ام! خیلی خیلی خسته...خیلی خیلی خسته...این که تو اصلا شبیه اکثریت اطرافت نباشی،هرچقدر هم که خوب و برتر باشی،اصلا خوشایند نیست! طولانی مدت،لهت می کند...شکنجه میشوی...همیشه تنهایی...و ناچار به تحمل و بدتر از آن،هم رنگ شدن!!  بدتر از آن اگر صبوری ذاتی ات،ناچار به مدارا و سازشت کند...  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

....اون درد شکمی من مربوط به معده و اثنی عشر بود که الان کاملا خوبم و هیچ مشکلی نیست...نگران نشید...

خاک ِ عالم بر سر نادان ِ بیمار ِ جنسی ات کنند !!!

آقای کارشناس،سه شنبه سوم آذر ماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت،در برنامه ی زنده ی رادیو صدای فارس:





آقایونی که میرن اون دنیا و بهشت،به هر تعدادی که می خواهند می تونند زن بگیرند! در ضمن حوری های بهشتی اونقدر زیبا هستند که زیباترین زنان کره ی زمین هم به گرد پاشون نمی رسند!!! اگر هم خواستند،می تونند دوباره زن خودشون رو هم بگیرند!



خانم هایی که بهشتی میشند هم اون دنیا می تونند ازدواج کنند منتها فقط با همونی که قبلا هم در کره ی خاکی شوهرشون بوده!!!!!!!

غزل ...

غزل:



دل من تُف شده و معطل یه تلیته!! یکی اونو دزدید و رفت بگو اونو کی دیده؟؟

.

.

.

.

.

دلمو تف کرده و رفته یه جایی خاک کرده!!! ممولی قبلمو (!)بعد رفتنش پاک کرده.....

.

.

.

.

.

.

.

.


مامی می دونستی حسین که رفته بود کَل بَلا آب بیاره بعد به اَبَلَفرض(!) که فکر کنم مریض بوده که البته(!) من فک می کنم که آنفولازای خوتی(!!) گرفته بوده چون آب نبوده که دستشون رو بشورن،بعدش دشمن! میاد دستشو قطع می کنه بعد اون با دهنش آب میاره میده بهش؟ اه اه مامی! یعنی آب رو از تو دهنش میریزه تو دهن اون؟؟؟؟





من: غزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززل!!! اینا رو کی به تو یاد داده؟؟؟؟؟؟



غزل: هیچی مامی! اون روز که با مادر جون رفته بودیم سفره ی ابلفرض،اون خانمه که بلند گو(!) دستش بود و هی براش آب میوه و چایی و شربت و شیرینی میاوردند می گفت! خودم شنیدم!



من:


.

.

.

.

.

.

.

من:غزل! بدو بدو برو عقب بشین اذیت نکن تا حرکت کنیم.جای بدی پارک کرده بودیم الان آقا پلیسه جریمه مون می کنه تو هم که جلو نشسته بودی دیگه بدتر!!


غزل(خیلی ریلکس در حالیکه داشت پیراشکی و شیرکاکائویی رو که از مغازه ی همون بغل براش خریده بودم می خورد): نه مامی نگران نباش! تو که پیاده شدی پیراشکی بخری،آقا پلیسه که نزدیک شد،من بهش گفتم سلاااااااااام عمو جونم...خسته نباشی...  اونم گفت مرسی عمو جون....  دیگه جریمه مون نمی کنه مامی...نگران نباش...من باهاش دوستم...



من:


.

.

.

من(تو مطب یکی از پزشک ها،برای هماهنگی یک مقاله): غزل جان بذار بیرون شعر بخون عزیزم،الان آقای دکتر هر دو تامون رو از در مطب بیرون می کنه ها....


غزل (خیلییییییی خونسرد): مامی جان نگران نباش!! آقای دکتر اگه بخواد، منو بیرون میکنه که دارم شعر می خونم....تو که کاری نکردی که! شعرم که نخوندی! با تو کاری ندارند...!!!


من:


دکتر:  و مقادیر متنابهی بوس و بغل و شکلات و بیسکوییت ....


چه کنم؟

خوب راستش رو بخواهید من به خاطر دادگاه پنجشنبه  استرس دارم!


اول به خاطر این که دلم اصلا نمی خواهد ریخت نحس این پسره ی روانی و فک و فامیل مدعی و بی تربیتش رو ببینم.

دوم هم به خاطر این که پدرم پنج شنبه ها،استاد پروازی ِ یه شهر دیگه است و چون پنج شنبه ی اون هفته هم دانشگاه تهران سمینار داشته و کلاسش رو تعطیل کرده،این هفته نمی تونه این کار رو بکنه و  نم تونه با من بیاد و خودش هم ناراحته...



یعنی من تنها باید برم دادگاه؟؟ متنفرم از اون جا و محیطش!! چکار کنم واقعا؟ بخوام هم رضایت بدم به هر حال پنج شنبه رو باید برم! تو این ۴۸ ساعت باقیمونده هم که فرصت نمیشه تا حداقل ازدواج کنم که نخواد تنها برم!!! 



هر چند که جعل عنوان و شروع به آدم ربایی و مزاحمت برای بانوان ، از نظر عمومی هم مجازات داره و حتی اگه من هم رضایت بدم ،قانون فعلا آزادش نمی کنه...




من برام اون پسره اصلا مهم نیست! اصلا دلم نمیسوزه که با بدترین شرایط تو زندانه!چون اون یه جانی ه!! مساله این جاست تا وقتی این پرونده بازه و من هم به عنوان شاکی اش، خوب طبیعتا از این رفت و آمد ها و دردسرها زیاد دارم! یعنی در واقع باز این جا منم که آسیب میبینم!

برا همین میگم رضایت بدم تا راحت شم و دغدغه ام تموم شه...

.

.

.

.

.

.

.

.

.نظر شما چیه؟؟ جای من بودید چکار میکردید؟ پاش می ایستادید تا مجازات شه یا از حق خودتون میگذشتید و به قانون می سپردینش؟؟

تا فردا شب بیشتر وقت نیست....بگید چکار کنم؟؟