خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

بَ غ َ ل ...

کلا تنهایی از اون حس های مزخرف و مسخره ی روزگاره... 

یعنی خیلی می خواد که ۲۷ سال تحملش کنی...  

 

حالا خود ِ خود ۲۷ سالم که نه! خیلی سخته که بخواد دست کم ۱۵-۱۶ سال تحملش کنی... 

 

تنهای تنها روزت رو شب کنی... 

 

یکی از افتضاح ترین زیر گروه های تنهایی،تنها غذا خوردنه! یعنی دیگه یه وقتی برات چندش آور میشه!! 

 

تنهایی سینما رفتن،فیلم دیدن،خرید کردن... 

 

اصلا فکر کن... این که از صبح تا شب کسی به بند کفشش هم نباشه که تو الان داری چه غلطی می کنی خیلی آزار دهنده است...فکر کن...از صبح تا شب،دل هیچکس برای تو تنگ نشه...دل هیچکس به هوای تو حتی یه بال ِ کوچولو هم نزنه...کسی نگرانت نشه...تلفنت حتی یک بار هم به خاطر خودت به صدا در نیاد...

 

سخته خوب! نیست واقعا؟!  باز اگه اهل خلاف باشی یا اهل حال و هول و خوشگذرونی،این تنهاییه یه لذتی برات داره...اما اگه مثل من تو تمام زندگی ات تقریبا یه خط صاف رفته باشی و اگه حتی وسط یه جزیره ی لبریز از خوشی و لذت و لهو و لعب هم که بگذارنت ،باز مثل بدبخت ها نهایتش اینه که واستی و نگاه کنی،این تنهایی و آزادیه یعنی خود ِ خود ِ بدبختی!! 

 

چکار کنم؟؟ دست خودم نیست! اصلا هم فکر نمی کنم کار و عملکردم درست بوده یا هست! نه! من الان معتقدم که زندگی یه فرصت کوتاهه که باید خوش گذروندش!! حالا هرجور که حال می کنی! 

ولی من نمی تونم! یعنی به اون معنی نمی تونم! مثلا امروز تو زیر گذر که داشتم میرفتم،تو این فکر بودم که اه که من چه خرم!! خوب چرا یکی رو وارد زندگیم نمی کنم! اصلا به جهنم که تصور ازدواج کردن هم باهاش حالم رو بد می کنه! یه دوستی ساده...این که اشکالی نداره... 

 به شرافتم قسم می خورم که من به خاطر موقعیتم آدم دورو برم زیاده...کسایی که منو دیدن می دونند...خدا از هرچیزی یه کوچولو بهم داده...هستند کسایی که الان چند ساله که خواسته شون رو تکرار می کنند! 

اما...تو غرور و شخصیت ِ من ِ خر،این جور روابط جا نیفتاده برای خودم(برای دیگران نه ها...میگم که فک می کنم هرکی باید خوش باشه و هرکسی باید باید باید تعدادی از این روابط رو پشت سر بگذاره...هم برای تجربه،هم برای خوشی اش و هم برای...) برای خودم فقط!! یعنی می دونی! حس می کنم که همه ی شخصیت و غرور و غیره و ذالکم به باد میره اگه مثلا به یکی یه جوابکی بدم و روزها باهاش برم خوش بگذرونم و الی آخر...(خوب معلومه آخرش چیه) . تازه بعدشم با همه ی اون کارهای کرده و ناکرده،اوکی! دیت خوبی بود و ایام خوب تری! موفق باشی!  

و بعد مثلا ۱۰ سال بعد تو یه مهمونی با شوهرم ببینمش و بهش لبخند بزنم...***

 

می دونم که احمقی بیش نیستم در این زمینه پس به زحمت ِ گفتنش نیفتید... 

خودم صادقانه اعتراف می کنم که من در این زمینه به شددددت خرم!!!

 

حالا این وسط خنده دار ترین مساله ی موجود می دونی چیه؟؟؟ 

اینه که آدم دور و برت زیاد باشه...کسایی که می دونی واقعا مشتاقند به زندگی کردن باهات زیاد باشند اما...اما بس که تمام این سال ها هی به خودت تلقین کردی که : ببین! حواست رو جمع کن! نکنه یه وقت از سر خستگی و تو تنگنا یه انتخابی بکنی که بقیه ی عمرتو ببازی! احساسی فکر نکن! 

اونوقت دچار سندروم ِ نه! این اون موقعیتی نیست که من همیشه منتظرش بودم! نباید عجولانه تصمیم بگیرم!میشی و همچنان بقیه ی روزهات رو در تنهایی می گذرونی...   

 

منظورم سخت گیری و اینا نیست ها...نه! ولی همش فکر می کنی نکنه چون شرایط بهت تنگ گرفته،یه انتخاب از سر اجبار و عجولانه کنی...

 

 

من همیشه فکر کردم و می کنم که زندگی چیزی نیست جز همراهی دو نفر باهم که حرف هم رو می فهمند و آغوششون همیشه به روی هم بازه... 

 

پول،تحصیلاتُ تیتر،لقب،عنوان و امثالهم نه این که مهم نیست! نه این که من دوست ندارم! نه اتفاقا!منم همه ی این ها رو دوست دارم... ولی اینو ایمان دارم هیچوقت به تنهایی روحت رو ارضا نمی کنند...حداقل در مورد من که این جوریه...هیچ وقت ملاک خوشبختی مطلق نیستند... 

 

دقت کن ها! این حرف ها رو یه دختر خیالاتی و بی تجربه که زندگیش رو رو ابرها و آخرین طبقه از پنت هاوس ِ سرزمین رویاهاش ساخته نمیزنه... یا یه دختری که از سر بی دردی و رفاه و بی غمی نشسته داره این جا برا خودش تزهای روشنفکرمآبانه و امروزی میده! نه ! این حرف ها حرف های یکی مثل منه که تمام این سال ها در سکوت و تنهایی اونقدر به همه چی نگاه کرده و تو مغزش تجزیه و تحلیل کرده که حالا به خوبی می دونه که زندگی یعنی چی...که می دونه از زندگی چی می خواد... 

  و دیگه این که به راحتی تو مغزش پیش بینی می کنه که فلانی ها تو تشکیل زندگیشون چقدر موفق میشند...یا اصلا موفق میشند یا نه... 

 

 

بگذریم... 

 

خلاصه این که تنهایی خیلی حس گندیه!  

 

این حرف ها رو  برا این گفتم که امشب یا امروز که طرفت رو دیدی،با همه وجود دستش رو محکم تر از همیشه فشار بدی و باور کنی که هست و قدر بدونی و با تصور این که اگه الان اون نبود تو توی چه وضعی بودی،چشمت رو روی خیلی از خرده ریزه تفاوت ها و اختلاف ها و کاستی هایی که هست ببندی و یاد بگیری که به شکرانه ی وجودش تو زندگی ات ،کم کم گذشت کردن رو یاد بگیری...  

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

***مشاورم همیشه در مورد این رفتار من می گفت،علیرغم و ظاهر و باطن و برون و درون ِ الگانسنت،این افکار و عقاید فناتیک و ژیانی اصلا به تو نمی خوره و من باورم نمیشه که اینا از دهان تو در میاد  نهال!! :))   (اون اعتقاد داشت که این روابط هر چقدر هم سطحی و زود گذر در زندگی واقعا لازمه حداقل برای وقت گذرونی یا خوش گذرونی...)

 

نظرات 12 + ارسال نظر
آرمین سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ق.ظ

سلام
من مطمئنم روشت روش درستی هست. دیدگاهت به این مسئله دیدگاه درستی است.
از من وقتی می پرسن چرا ازدواج نمی کنی؟ میگم ممکن فردا اتفاق بیافته ممکن هیچوقت اتتفاق نیافته!! و من در هر دو صورت به زندگی ادمه می دم. ازدواج موردی هست که بر خلاف سایر چیزها نمیشه یا سعی و تلاش درست از آبش درآورد!! باید اتفاق بیافته باید ببینیش بشناسیش ایمان بیاری بهش بعد ازدواج کنی...........
این تنها کاری هست که فقط به خاطر خودش انجامش میدم او تنها دلیل باید باشد
نه حرف این و آن و نه اینکه همه مجبور به انجام ای کار هستند بالاخره.........
در ضمن من خیلی بیشتر از تو صبر کردم !!! گله ای نکرده ام و شکایت حتی به آفریدگارتان هم نبردم

بیشتر میخواستم برات بنویسم اما تایپ فارسی من ضعیف هست و اینجا نمیشه انگلیسی تایپ کرد

سلام
چقدر خوشحال شدم از دوباره بودنت...

من هم دقیقا دقیقا دقیقا مثل شما فکر می کنم...
همه ی انرژی ام رو هم برای این طرز تفکرم و حفظ افکارم در مقابل اکثریت آدم های اطرافم که به خاطر «دختر بودنم» مجبور به جوابگویی و توجیه شون در مورد زندگی ام بودم{البته متاسفانه} صرف کردم...

این پاراگراف از حر فهات:


ازدواج موردی هست که بر خلاف سایر چیزها نمیشه یا سعی و تلاش درست از آبش درآورد!! باید اتفاق بیافته باید ببینیش بشناسیش ایمان بیاری بهش بعد ازدواج کنی...........
این تنها کاری هست که فقط به خاطر خودش انجامش میدم او تنها دلیل باید باشد
نه حرف این و آن و نه اینکه همه مجبور به انجام ای کار هستند


انگار همه ی ذهنیات منه...چندین بار زمزمه شون کردم...

در هر حال،ازدواج مهم ترین حادثه ی زندگیه به خصوص اگه همه ی انرژی و پتانسیل عاطفی ات رو سال ها جمع کرده باشی براش...اگه بر خلاف تصوراتت در بیاد، تو گویی که همه ی عمر رو باختی...


اگه من گاهی سرگردان میشم و بی تاب،جدا از مساله ی تنهایی اش، مساله ی جنسیتم در این جامعه است که همه جوره دست و پام رو بسته...
اجبار به زندگی کردن در کنار خانواده و تبعاتش، و زندگی کردن در مسیری که ناگزیری ولی دوستش نداری و تو قفس نگهت میداره(مثل موندن تو یه شهر خاص بازهم به خاطر تفکر خانواده ات)،گاهی طاقت انسان رو طاق می کنه،به خصوص اگه تا حدودی هم از جنس اکثریت نباشی...

با همه ی اینها،من بازهم صبر کردم و تسلیم نشدم و ایستاده ام...
و هنوز امیدوارم...

نهال سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:32 ق.ظ http://nahal87654.persianblog.ir

سلام چطوری هم اسم من؟؟؟؟؟
کامنتتو تو وبلاگ رها دیدم اومدم
به نظرم حتما از بین گزینه های موجود یکی رو باید انتخاب کنی

سلام عزیزم
من فکر کنم شما رو بشناسم...اگه اشتباه نکنم قبلا یه وب دیگه داشتید و به اسم واقعی تون مینوشتید که بازم اگه اشتباه نکنم اول اسمتون «م» بود...۲ تا دختر داشتید که برای یکیشون وب زده بودید و یه خواهر هم داشتید که اونم یه دختر داشت و وب داشت...
حتی چند بار هم که من در وبلاگ قبلیم در مورد مامانم نوشته بودم شما خصوصی برام کامنت گذاشتید...(من بی سر و صدا می خوندمتون)
درست شناختم؟ :))

در هر حال خوشحالم که باز هم دیدمتون و برام جالب بود که یهویی هم اسم شدیم! :))

در مورد ازدواج هم من هیچ وقت نمی تونم به ازدواج به شکل یه فرایند و دوره مثل کار یا تحصیل نگاه کنم که حتما باید طی بشه حالا به هر روشی...اونو میشه تغییر داد یا انصراف ولی ازدواج نه!
فکر می کنم یه اتفاق ناب تو زندگیه که باید پیش بیاد...باید خودش پیش بیاد،بدون شرایط و معیارهای تخیلی یا غیر واقعی...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:06 ق.ظ

سلام عزیز دلم(ماچ)
اولا دفعه اخرت باشه به خودت فحش میدیا
دوما عزیزم به قول خودت این روابط خوبه اما نحوهی شکل گیریشم مهمه همین روابط سادرو میگما اگه از طریقه ی درستی باشه اینده دارم میشه حتما -منظورم اینه که ادم قرار نیست هر جوری شده با یکی باشه من که منطقم اینو میگه پس اصلا از این طرز فکرت ناراحت نباش عزیزم اما یکم ذهنتم ازاد کن یکم در قلبتو باز کن اگه مبینی کسی بهت پیشنهاد میده در موردش فکر کن هم منطقی هم احساسی
حالا این قضیه که گفتی میترسی وقتی تو تنگنایی تصمیم اشتباه بگیری من بارها نمونشو دیدم و مطمنم خودتم دیدی پس اینکه ادم کمی هم محتاط باشه بد نیست از این بابتم اصلا نگران نباش این قضیه کاملا طبیعیه
ببین روحیه ادما اینه مخصوصا جوونا که بعضی موقع ها اینقدر شادیم که کلی به بقیم انرژی میدیم اما برعکس بعضی موقع ها به انرژی نیاز داریم هر کسی تنهاییای خودشو داره چه قدر زیادن اون ادمایی که کسیرو برای خودشون دارن اما تنهان
نهال جونم امیدوارم کسی رو بدست بیراری که که اگه خودشم کنارت نبود یادش کنارت باشه و فقط با یک کلمه شادت کن یا حتی با یه نگاه و من مطمئنم این اتفاق میوفته اینو بدون که چون تو زندگیت خوبی کردی(ماه بود عالی بودی بیست بودی) خدا هم بهت بهترینارو میده پس الان بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که از جوونیت لذت ببری هر طور که شده هر جوری نهال من نمیدونم چه جوری اما تو باید لذت ببریزود باش لذت ببر...دهه زود باش دیگه ببرببین با چی شاد میشی تا دیدی یه چیز اذیتت کرد برو سراغش مطمئنا خودت قبلا در بارش فکر کردی اما بیشتر فکر کن چیزایی که ادمو شاد میکنن خیلی زیادن
قربونت بشم عزیز دلم تا وقتی که بتونم تند تدن میامو بهت سر میزنمایشالا که همیشه شاد شاد باشی عشق من این روزا خیلی زود میگذرن خیلی زودتر از اونی که فکرشو بکنیم
خدا پشت و پناهت

سلام شهره جانم...

چه کامنت رنگ و وارنگ و قرمز -سرخابی!! حالم جا اومد!!!

مرسی مرسی از این همه دعای خوب و انرژی مثبتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

کلا با این همه انرژی تو آدم همین جوری لذت میبره...یعنی لذت خودش میاد-یعنی کامنتش میاد- دیگه نمی خواد دنبالش بگردی...

دارم همه ی سعی ام رو می کنم و انرژی ام رو جمع و جور می کنم راستش...

ولی خوب یه کم خسته ام و این غیر قابل انکاره و یه روز و دو روز به وجود نیومده....


خیلیییییییییییییییییی خیلییییییییییییییییییییییییییییییی به انرژی مثبتت نیاز دارم...

می بوسمت کللللللللللی

مراقب خودت باش

شهره سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:08 ق.ظ

یه ساعت نظر دادم اسممو نونشتم

و من همین طوری دارم می خندم....

نهال به خصوصی ماهور: سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:20 ق.ظ

دقیقا ماهور جان درسته...برای خودم هم پیش اومده...عین حرفت رو تجربه کردم...

رها-ستایش سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:25 ب.ظ

البته منم طرز فکر ژیانی شما را تایدد می کنم

اونوقت شما روزه یقهر و سکوتتون باز نشد احیانا؟؟؟

پانتی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:36 ب.ظ http://pantijoon.persianblog.ir/

من با حرف مشاورت دقیقاااا موافقم!‌ ببین منم وقتی مجرد بودم، دقیقااااااااا نظر ات تو رو دشاتم. یعنی اهل دوست شدن و اینا نبودم و همیشه فکر میکردم غرورم لگدمال میشه و اگه به چراغ سبز طرف مقابل جواب بدم ، نکنه طرف فک کنه اِااا پس این به همه جواب میده؟ یا چقدر سبکه؟ یا هزار تا فکر و خیال احمقانهء دیگه..این شد که راه خیلی از خوشیها رو به روی خودم بستم. الکی و الکی و الکی درسته الان ازدواج کردم ولی همیشه برای اون روزهایی که میتونستم چقدرررررر خوش باشم و عشقی داشته باشم و انگیزه های و هیجانی و تالاپ تولوپ قلبی و جوونی کردنی و هزار تا خوشی دیگه، خیلی دلم میسوزه که چرا با افکار بچه گونه و فناتیکم، همهء این نعمتها رو از خودم گرفتم! در حالیکه خانوادهء بسیارر آزادی داشتم که این روابط براشون جا افتاده بود! باورت میشه؟ خوب حالا که گذشت و من ازدواج کردم ولی 7 سال زندگی مشترک پر فراز و نشیب، خیلییییییییییییی چیزها بهم یاد داد. یکیش اینکه الان معتقدم اون روابط قبل از ازدواج(البته در چارچوب درست و منطقی و سالمش)، خیلی خیلی خیلی به داشتن یه ازدواج سالم و موفق به آدم میتونه کمک کنه. چون وقتی قبل از ازدواج، تو با جنس مخالفت ارتباط داشتهباشی، باعث میشه با روحیاتشون بیشتر آشنا شی، دغدغه هاشونو بشناسی و هزار تا نکتهء ریزو درشت از شخصیتشون رو که تا حالا نمیدونشتس، کشف کنی. اینه که این نکات، میتونه در زندگی آینده ات خیلی مثبت و پرکاربرد باشه و به داشتن یه رابطهء موفق با همسرت ، بهت کمک کنه...نه اینکه مثل یه آدم چشم و گوش بسته که تا حالا با یه پسر همکلام هم نشده، یهو بیفتی وسط یه زندگی و تازه بخوای یک مرد رو با تموووووووووم زیرو زبرهاش کشف کنی! خوب خودت حدس بزن چقدررر انرژی میبره، چقدر اعصاب و روانت به هم میریزه، چقدر حتی سرخورده میشی و احساس بدبختی و سیه روزی میکنی و چقدر باید کاسه بشقاب تو سر هم بشکونین تا راه تفاهم و شناخت از همدیگه و تعامل با هم رو یاد بگیرین...من چون این مسائل رو خودم لمس کردم، الان میدونم که روابط قبل از دواج خیلی مهمه. اصلا هیچ خاصیتی هم که نداشته باشه، همینه که در اوج جوونی و هیجان و سر به هوایی، کلی انگیزه داری و تو رویا سیر و سیاحت میکنی و برای دیدن دوست پسرت، هزار جور نقشه میکشی و اینا، خیلییییی توی روحیه و شادابی آدم تاثیر داره. و چه چیزی زیباتر از اینکه آدم وقتی جوونه، احساس شادابی و سرزندگی و پویایی داشته باشه، نه اینکه فرتوت و افسرده باشه!!
حالا برای ادواجت هم سعی کن از اون آرمانهای ایده آل گرایانه ات دست برداری و یه کم واقعیتها رو ببینی(البته این خاصیت مجرد لودنه که همه ایده آلیستن و میخوان که همسرشون، آخر یه شوره نمونه باشه. طبیعیه) ولی همیشه اینو مدنظر داشتهباش که مردی که(یا برای مردها، زنی که) 60 تا 70 درصد معیارهای موردنظر تورو داشته باشه، میتونه همسر خوبی برات باشه. اون40% ضعف، خیلی زود توی زندگی حل میشه و دو نفر با هم کنار میان(اگه منطقی برخورد کنن)و اینکه فکر نکن میتونی همسری گیر بیاری که صبح تااااشب فقط قربون صدقهء قد و بالای هم برین و هییییییییچ مشکلی در هیییچ زمینه ای براتون پیش نیاد. اصلا همیچین چیزی جزو محالاته. اختلاف همیشه هست، حتی شده سر ترک دیوار با هم اختلاف دشاته باشین. اصلا مگه آدم با خواهر و برادر و پدر و مادر خودش که همه با یه فرهنگ زندگی میکنن، اختلاف پیدا نمیکنه؟ پس چرا باید انتظار داشت با همسرش که سالها به یه فرهنگ دیگه زندگی کرده و تازه از یه جنس دیگه اس ،هیچوقت اختلاف پیدا نکنه. مهم داشتنِ اختلاف نیست، مهم اینه که بتونید با کمک هم راه حلهای منطقیو درست برای رویارویی و حل این اختلافها پیدا کنید.
اصلا هم فکر نکن اگه به کسی چراغ سبر نشون بدی(چه برای اطدواج، چه دوستی) غرورت لگدمال میشه. اصلا اینجور نیست.البته نه هر بی سر و پایی. کسی که میدونی ارزشش رو داره، تو هم یه قدم ورداررررر، مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد و اون طرف، هزار تا فکر و خیال احمقانه نسبت به تو نمیکنه. اشتباهات منو تکرار نکن
میبوسمت و شاد باشی همیشه

ببین این که بخوای وارد یه رابطه بشی صرفا به خاطر شناخت یا حالا سرگرمی و غیره بد نیست ...
من همیشه به دخترهای کوچک تر از خودم هم می گم که قرار نیست که برید به خودتون گ ن د بزنید...یه رابطه ی متعادل...

این که میگی چشم و گوش بسته وارد زندگی شدن رو کاملا درک می کنم و دلیلش رو بعدا بهت میگم....کاملا درسته...

منتها تمام تابوهای دوران نوجوانی ما که جامعه و خانواده مسببش بودند دست به دست هم داده تا من رو از این روابط برای خودم وحشت زده کنه!!

دورانی که حتی تلفن ها مون هم با دوستاموم کنترل میشد و تو توی ...مون هم تو مدرسه تحت نظر بود... ولی حالا یه دفعه فضای جامعه اونقدری باز شده که مامان من میگه عید ما میریم مسافرت خارج از ایران،تو به فلان خواستگارت که تهرانه بگو بیاد شیراز خونه ی ما !!!!!!!!!! که عید که مطب نمیره و تو هم تعطیلی و ما هم نیستیم،بیشتر هم رو بشناسید...فک کن واقعا...
اونوقت من به ای اون میزنم تو صورتم میگم خدا مرگم بده اینا چیه میگی!! :)))

می خوام بگم تو بد دورانی بودیم خواهر...
خیلی ببخشید ولی من یکی که گه گیجه گرفتم!!! نمی دونم این وری بیفتم یا اونوری!!!

نهایتش موندم با یه سری قوانین و چارچوب ها و ساختارها!!!

بهار سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:52 ب.ظ

میدونی نهال جون من باهات هم عقیده ام که زندگی چیزی نیست جز همراهی دو نفر باهم که حرف هم رو می فهمند و آغوششون همیشه به روی هم بازه... یعنی به نظر خودم اون فردی که آدم باهاش ازدواج میکنه باید باید باید از خیلی لحاظ های مهم روح آدم رو ارضا کنه... نمیدونم چجوری بگم... برای منم هیچ کدوم از اونایی که گفتی ملاک خوشبختی نیست و واقعا هم برام مهم نبوده.. نه اینکه مهم نباشه ها... فکر کنم منظورم رو میفهمی... میخوام بگم واقعا ازدواج بزرگترین مسئله ی زندگیه و به نظر من هرگز ازدواج نکردن بهتر از یه ازدواج نامناسب کردنه... البته فشارهای جامعه برای دخترها هم این وسط هست ولی عقیده ی من اینه.
ولی چیزی که میخواستم بگم و براش این همه پرحرفی کردم اینه که بنا به تجربه ی من، تا وقتی وارد یه رابطه نشی نمیتونی شناخت درستی از طرف مقابلت داشته باشی. البته بازم شناختت کامل نمیشه ولی از این خیلی بهتره که بدون شناخت ازدواج کنی... آدم باید روابط ساده داشته باشه... تو چطور میخوای اون کسی که به ایده آل هات نزدیکه رو پیدا کنی تا وقتی که با هیچ کس رابطه نداری؟ نهال من خودم اوائلی که با محمد آشنا شده بودم عاشق شخصیتش شدم... فکر میکردم خیلی از ایده آل هام رو داره ولی الان بعد از دوسال رابطه میگم که اون ایده آل من نیست... باید رابطه داشته باشی تا بتونی بشناسی...
خلاصه عزیزم این تجربه ی منه که ۳ سال از تو کوچیک ترم... البته خوشحال میشم نظرت رو در مورد کامنتم بدونم و ببینم که آیا اشتباه میکنم یا نه... ولی نهال جونم آخه چرا این همه تنهایی؟ با دوستات برو و بگرد... تنها نباش عزیزم... مواظب خودتم خیلی باش همراه با یه عالمه بووووس و انرژی مثبت واسه دوس جونم.

بهار جونم...

دقیقا جوابم به تو همون جوابم به پانتیه...

مضاف بر این که یقین داشته باش که هیچ ایده آله کاملی وجود نداره...
فقط باید دید کفه ی نزدیکیش به تو چقدر سنگینه...اونوقت میشه چشم رو روی خیلی چیزا بست...


خیلی خیلی میبوسمت و می دوستمت....

خادم سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام خسته نباشید
شب و روز و همه ایام به کام و در اوج نشاط انهم از نوعی که تو این پست براش توضیحاتی دادی که باید همه کس اینهمه موهبت و ثابت قدمی را ارج بذارند اره نهال خانم خیلی افراد هستند که تو اوج سختی ها نتونستند خودشون را تحمل کنند و اعتقاداتشون را با اعمالشون یکی کنند ولی شما کردی و بنظرم بیش از حد داری به خودت سخت میگیری البته راه حل صحیح ان را منظورمه که دیگه بیشتر از این خودتون را اذیت نکنی وتا این حد برای اعتقادات زندگی را از دست ندی باید بهش فکر کنی تا بتونی در ادامه مثل سایر افراد روند را تغییر بدی و تولدی دیگه داشته باشی
من این نوع تفکر را ستایش میکنم ولی نه تا حدی که از بین بری و بهدها پشیمان بشی گه چرا.....؟
موفق باشی

والا چی بگم...

خودم هم گیج میزنم دیگه...

این که دارم اذیت میشم هیچ شکی درش نیست...

شرایطم خیلی سخت و غیر قابل تحمله...

آوامین سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.mandelto.blogfa.com

اونوقت الان اگه یکی مثل من تو رو دوست داشته باشه و دلش برای صدای خوشگلت تنگ شده باشه و دلش به خواد به نهال زنگ بزنه تنها مشکل میدونی چرا ؟معلومه دیگه !شماره جدیدتو ندارم دیگه !فکر کن !هی من میگم نهال من رو دوست داشته باش منظورم چیه پس ؟میگم نهال در دسترس نیستی منظور چیه پس ؟!دق کردم باباااااااااااااااااااااااااا متووجهت کنم !
بعدشم اینکه خودم میدونم زنگ زدن من فایده نداره چون ...اما واقعا واقعا این پستت رو مو به مو حس کردم .... تو لایق بهترینهایی !این رو ایمان دارم ...امیدوارم جقت خودت رو پیدا کنی ...امیدوارمممممممممممممم...بوسسسس...میشه امیدوار بود این اتفاقه ساده برای ما بیفته ؟ امیدوارم ...امید واریم ...امیدوارید ؟
بوس ...

اونوقت تو بیا تو بغل من...

تا چند روز دیگه اون اول اولیه وصل میشه...

دیگه تو که حس کردی من چی بگم...

من امیدوارم...

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ق.ظ


چقدر دلگیره این این شهر........

خیلی...

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ق.ظ

چقدر دلگیره این شهر ...
چه تنهاییه غمگینی ...
دلم خیلی گرفته دختر ...
یه روزی از همین روزا - می رم یه جای بی نشون ....
تموم لحظه هاس این تب تلخ ...
خودت دیدی دعامون ...

گاهی به یاد خنده هام - گونه هاتو تر می کنی ...
دیگه شب به خیر ... گل دختر (گل)(دعا)

دارم می خونمت...دلم گرفت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد