خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

جمعه 10 خرداد 92

از وقتی جای خوابم عوض شده و تو اتاقی می خوابم که به حیاط آپارتمان باز میشه،صبح ها،بخصوص صبح های جمعه، با صدای مهربان آقای همسایه بیدار میشم که با هر چی عشق و سخاوت در چنته داره،داره باغچه ی بزرگ و  مجلل و همایونی  آپارتمان رو آب میده و مرتب می کنه....


معمولا هم از ساعت 9 به بعد صدای  یه موسیقی سنتی دلنشین تو تمام ساختمون میپیچه و اصلا دیگه راه نداره آدم با لبخند و خیلی شارژ روزش رو شروع نکنه....



امروز اما، بی حالی جسمی باعث نشد که ساعت 11 خودم رو از کاناپه جمع نکنم و با همه ی بی رمقی ام 45 دقیقه تردمیل نزنم...


و باز هم تنبلی و رخوت ظهر جمعه باعث نشد که دوش نگیرم و از خونه بیرون نزنم و با یه بغل پر از گوجه فرنگی و خیار و سیب زمینی و سبزی خوردن و میوه های رنگی رنگی تابستونه و تخم مرغ و شیرینی و نون برنگردم....


ساعت 6-7 بود که آشپزخونه مرتب شده بود و سینک ظرفشویی به غایت خلوت بود و توی ماهیتابه ی روی گاز، کوفته بادمجون ها(در واقع پیاز داغ ها و کمی سیر و سیب زمینی نگینی و بادمجان و کوفته قلقلی و گوجه فرنگی ها و دو لیوان آب و انواع و اقسام ادویه) خیلی دوستانه به خورد هم می رفتند....


و این یعنی من از صبح تا اون موقع چیزی نخورده بودم!!!


به قول دوست_رییس جمهورمون: ویوا اراده !!!!


کلا آشپزی حس خوبی به من میده....هرچند تازه کارم و اول راه،ولی یه جورایی علاوه بر اینکه اعتماد به نفس آدم رو تقویت می کنه و حس مدیریت اش رو برانگیخته،انگار تجلی زنانگی هم هست....

دقیقا عصر پای گاز و موقع رتق و فتق کارای آشپزخونه،حس می کردم همین طوری استروژن _ که داره از من به اطراف و اکناف می پاشه!!!


درسته که هر کی این روزا به من میرسه،میگه از بس که مرد بیرون از خونه و زن مستقل اجتماع بودی،آدم الان که می بینتت همین طور شوکه می مونه، ولی به هر حال من راضی ام و دوست دارم...

حالا بماند که نیم کیلو سبزی خوردنی که ظهر خریدم الان دم در ورودی مرا به نام می خوانند و خیار و گوجه ها هم همونجا بغل دست سبزی ها در حال استراحتند،اما من همچنان من به فرضیه ی کدبانوگری تا مرز خودویرانی هیچچچچچ اعتقادی ندارم و بسیار بسیار با همین سیستم ملایم و معتدل خودم حال می کنم و آهسته و پیوسته جلو میرم....



خلاصه اینکه صبحانه و ناهار و شاممان را در یک وعده خلاصه کرده ایم و چای هل دار و شیرینی بعدش را هم که واجب کفایی و حتی واجب تر از اصل غذاست صرف کرده ایم و تردمیل نوبت شبمان را هم زده ایم و به انواع و اقسام جوک های مناظره ای ف ی س بوکی خندیده و روزنوشتمان را نوشته ایم و قصد داریم بعد از دوش شبانه،با کتاب این هفته مان،به زیر لحاف بخزیم و قبل از خواب هم آرزو کنیم که خود،وابستگان،دوستانمان و هر آنکس که اکنون اینجا را می خواند،هفته ای سراسر شاد،توام با آرامش و عشق و گشایش و ثروت و برکت و سلامتی داشته باشد(داشته باشیم).....


این بود جمعه نبشت ما برای عزیزان دلی که هی به ما می گویند لااقل از روزانه هایت بنویس....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد