خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

خوشبختی

زندگی را با همه ی زیبایی اش در آغوش می کشم...

غزل ورپاچه ی من مریض شده...

(هر کی نمی دونه غزل کیه،می تونه این جا رو بخونه... )

 

 

-غزل مریضه...به من نگفته بودند چون به قول خودشون می دونستن همون فاصله ی تا دیدنش حتما سکته می کنم. 

اسهال و استفراغ شدید که هنوز معلوم نیست ویروسیه یا مسمومیت. 

حمید و زهره هم یک هفته رفته بودند تهران وزارت بهداشت کارداشتند.اونا هم تازه فهمیدند و حمید که اصولا غزل لب باز می کنه اون ضعف میکنه،معلوم نیست چه طوری داره می کوبه میاد شیراز. 

 

هرچی پزشک دور و برم بوده زنگ زدم. هرکی هرکاری از دستش برمیومده انجام داده...یه ذره این طوری خیالم راحت شد چون تخصصی ترین و سفارشی ترین کارها براش انجام شده!! 

ببخشید ولی دقیقا با رابطه! بمیرم برا دل اون پدر و مادرهایی که بچه ی مریض دارند و تو این بیمارستان ها و درمانگاه ها غریب و سرگردونند... 

امروز یه پدر و مادر بلوچ و ساده و بیچاره با بچه ی بغل تو یکی از درمانگاه ها سرگردون بودند .وقتی از اتاق دکتر(که مستقیم با موبایلش تماس گرفته بودم و راه به راه رفته بودم تو) اومدم بیرون،بدون این که حتی به منشیه نگاه هم بکنم،دسته زنه رو گرفتم بردمش تو اتاق دکتر ،گفتم اینا از سیستان اومدن با بچه ی مریض نمیشه برن دوباره بیان...منشی هم با مریض نوبت داده شده ی بعدی،بعد از این که به زنه (بلوچه) یه چند تا : کجااااای کشدار گفت و من همچنان دست زنه رو کشیدم و بردم تو، در آستانه ی در بر و بر و هاج و واج منو نگاه می کرد ... 

 

بیچاره دکتر از همه جا بی خبر حرفی نداشت و صد بار هی گفت اوه ممنون خانم نهال چه کار خوبی کردید و ...اما منشی احمق شعور اینو نداشته مریضه سیستانی با بچه ی مریض نمی تونه بره چند هفته ی دیگه بیاد تازه برای معاینه!!! احمق!!! فقط هی تند و تند تسبیح می نداخت و نمی دونم چه کوفتی می خوند از رو کتاب!!! لابد زیارت عاشورا که هی لعنت و نفرین بفرسته به زمین و زمان  و این و اون!!! وگرنه چه طور یه آدم می تونه اینقدر سنگ باشه!! یه مریض اضافه تر با اون شرایط، پذیرشش هیچ مانعی نداره! اصلا مگه این می خواد معاینه کنه تشخیص بده!!! طفلک نگاه های مادره از ذهنم نمیره! یه دختر کم سن و سال اما شکسته ی بی زبون! پدره از اون بدتر! ساده و بی دست و پا و درمانده و پر از التماس!

 

واقعا سخته! 

 

 

 

غزل هم که امروز که هی اشک ها و سرگردونی های منو میدید،برا این که به زعم خودش جو رو عوض کنه،با همون چشم های بی حال و کلمات بریده و بی رمق میگه: 

 

اااا راستی مامی!! اون سرویس و ِرپاچه(!!) رو که دوست داشتی خریدی؟؟؟؟؟ 

منظورش ورساچه است....(تو مکالمه های من و دوستم شنیده بوده،نیم قرن پیش!!!!!!!) 

 

 

 

 

 

-معلومه الان دارم از ناراحتی و غصه منفجر میشم؟؟؟ اصلا نمی تونم ببینم یه خار به پاش بره! حاضرم هر کاری بکنم! هر کاری! فقط خوب شه! که باز بلند شه آتیش بسوزونه! کاش من به جاش مریض شده بودم! کاش! کاش می تونستم شب تا صبح بالای سرش بمونم! حتی یه قطره آب هم از گلوم پایین نمیره! دهنم خشک خشکه اما حتی نمی تونم برم تا تو آشپزخونه آب بخورم. 

هیچی برام ارزش نداره تا وقتی غزل خوب بشه!  

 

امروز وقتی داشت سرم می گرفت،پزشک عمومی اتفاقات،یه دور برا سرکشی اومد تو...غزل اولش تو بغل من بود و سرم گرفت و اینقدر ناز و نوازشش کردم و بوسیدمش و قصه گفتم که وسط هاش چند لحظه خوابش برد که البته زودی پاشد چون ج ی ش داشت... 

 

تو اون فاصله ای که خوابید گذاشتمش رو تخت و پتو رو انداختم روش و رفتم از اتاق بیرون و زار زدم! یعنی منفجر شدم! 

بعد دکتره (عمومیه) اومده جلو پرستارها(که همشون انصافا خوب بودند)میگه مامانش(!!!) داره پس میفته! یکی باید مامان غزل رو بغل کنه سرم بزنه!! پدرش کجاست؟ 

 

حوصله نداشتم توضیح بدم گفتم تهرانه داره میاد...  

بعد میگه(دوباره رو به پرستارها): این از اون مامان هاست که بچه عطسه کنه،این روح از بدنش خارج میشه...بابا بچه اسهال استفراغ گرفته! اولین بچه ی عالم بشریت نیست که این جوری شده که!! اینم مثل همه! ۲ روز دیگه هم باز خوب میشه هی از سرو کولتون بالا میره بعد التماسش میکنی که یه دقیقه بشینه!!  ای داد از مادرهای جوون و حساس که خیلی زود مامان شدند و هنوز ضد ضربه نیستند!!!! خانم اگه این مادرهای روستایی که ۱۰ تا بچه دارند می خواستند با هر اسهال استفراغ بچه شون این جوری پس بیفتند که اولی به دومی نمی کشید و دور از جون شما از بین میرفتند...البته آگاهی و علم به مسایل همیشه آدم ها رو حساس تر می کنه...(یعنی ولش می کردند تا صبح از منبر پایین نمی اومد و دیدگا های روانشناختی اش رو مثلا به من اما تو چشم و چار این دخترای دورو برش میکرد!)

اون قدیمی های وبلاگستان آرین رو یادشونه؟؟ بچه ی علی و کاملیا...علی پزشک بود...آرین اسهال و استفراغ گرفت و بعدش...  

همش اون جلو چشممه... 

حمید و زهره نیمه شب امشب میرسند حتما...گفته بودم هر دو پزشکند...کاش زودی بیان خیالم راحت شه...  

 

(همه ی پاش و به خصوص م ق ع د ش ،له و زخم شده و با هر بار بیرون روی از ته دل گریه می کنه و اشک میریزه!! تا بودم به خصوص مواقعی که بیرون روی نداشت،مرتب اکسید دو زنگ  و  آ-د و روغن ماهی زدم.خدا کنه الان دردش کم تر شده باشه)

 

دعا لطفا... 

 

(فکر کنم پست قبلی و پست اون یکی وبلاگ حدود ۵۰ تا کامنت داره.فردا همه رو جواب میدم.قبل از این که بفهمم چی شده همه رو پرسیدم از متخصص امر)

نظرات 17 + ارسال نظر
قزن قلفی دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:08 ق.ظ http://afandook.persianblog.ir

ایشالا طوری نیست . بخاطر اینکه موردای منفی زیاد دیدی میترسی . در کل دکتره درست میگفته ولی جاش نبوده اونجا بگه . حالا به فرض مادری برای بچه اش نگران باشه باید زیر گوشش غر غر کرد ؟
از وضعیتش بیخبرمون نزار . حتی شده یه خط بیا بنویس .

بیتا دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:14 ق.ظ

ایشالا هرچه زودتر سلامتی کاملش رو بدست میاره

پانتی دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:32 ق.ظ http://pantijoon.persianblog.ir/

آخیییی نازی غزلکککککک. هنوز معلوم نشده ویروسه یا مسمویت؟! چقدر مریض شدن بچه ها و هی فرت و فرت آمپول خوردنشون زجرآوره واقعا...
ولی تو اینقدر خودتو اذیت نکن!‌مادر باید قوی باشه تا بتونه از بچه اش مراقبت کنه. اینجوری که یکی هم باید بیاد از تو پرستاری کنه دختر آرامش داشته باش یه کم! بیخود فکرای بد نکن و به خودت انرژی منفی نفرست. خدا رو شکر که تو خودت در این رابطه سر رشته داری و آشنا هم زیاد داری و بهترین کارها رو براش انجام دادی. آروم باش و به خودت مسلط.البته نگرانی و بیقرار بودن، طبیعیه ولی به هر حال باید قوی باشی عزیزم...همونجور که خودتم گفتی، به فکر اون بچه ها و پدر ومادرهایی باش که هیچ کیو ندارن و آوارهء این دکتر و اون دکتر هستن و هیچ کی هم براشون احساس مسئولیت نمیکنه.واقعا دل آدم ریش میشه
خدایی من باید بیام مادری رو از تو یاد بگیرم! خیلی شرمنده شدم میبوسمت و مطمئنم غزلک ما خوب میشه

سمن دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:34 ق.ظ

بد به دلت راه نده عزیزم.غزل هم خوب میشه و مثل همیشه شیرین زبونیش شروع میشه.مطمئن باش خوب میشه.ما رو بی خبر نذار:)

پرنسس جنی دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ب.ظ http://hastie.blogsky.com

نهال گلم . از یه طرف خوشحالم که داری حس مادری رو این جور تجربه میکنی واز یه طرف نگرانم . نگران سلامتت و خونریزی. به خدا غزل خوب میشه . ازوز اول هم بهتر. اما اون تو رو سالم می خواد . مواظب خودت باش
راستی پست داروها خیلی کامل بود . دستت درد نکنه و خسته نباشی.

پرنسس جنی دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:22 ب.ظ http://hastie.blogsky.com

نهال جان احیانا این دکتر ها رو ت شیراز میشناسی؟
دکتر سیر وس ربیعی - دکتر بیژن ربیعی - دکتر ژاله ربیعی- دکتر سوسن ربیعی
چهار تا خواهر و برادر هستن . شیرازین و از دوستان دوره بچه گی. گفتم شاید بشناسی و من بتونم پیداشون کنم.

خانوم دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:49 ب.ظ http://khanoomstory.blogsky.com

سلام نهال جان گلم

ای وای تو که کامل خودت رو باختیییی یعنی چی...همه بچه ها اسهال و استفراغ می گیرن چرا اینقدر فکرای منفی می کنی؟ می دونم بچه ها خیلی حساس و آسیب پذیرن اما غزلت الان کاملا تحت نظره و قول می دم زود زود خوب میشه. فکر کنم اون بره خونه تو باید خودتو بستری کنی بسکه غصه خوردی به خودت فشار آوردی.

مواظب خودت باش...اینطوری نه ها! واقعا مواظب باش...خوب؟

[ بدون نام ] دوشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:41 ب.ظ

(دعا)
انشالله غزلک شما و همه ی مریض ها زوده زود شفا پیدا کنند (دعا)
مواظب خودتون هم باشید

آوامین سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:17 ق.ظ http://www.mandelto.blogfa.com

سلام به یه مامان واقعی ...بمیرم برات این همه حرص خوردی .چی بگم ؟ جز اینکه هر چی میکشی از این دل مهربونته ...تو ثابت کردی یه مامان خوب و فوقالعاده میشی ...اما نکن با خودت این طور ! از الان نگران اون روزم که بیای بنویسی حالت بده شده و دوباره مریضیت ...نکن با خودت نهال ...نکن ...به جون آوامین...
غزل خوشبخته ...چون تو رو داره و اون دو تا رو ...

بولوت چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ب.ظ

میگم که الان یه عالمه خاله ی نگران منتظرن بیای از حال دخترت خبرای خوب بدیا.

سمن چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:59 ب.ظ

نهال بیا خبر بده لطفا!

شیلا شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ق.ظ http://godscourtyard.blogfa.com

غزل چطوره؟

الی پلی شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ق.ظ http://elipeli.blogsky.com

فرشته کوچولوی ناز ما هم اینجوری شده بود!!!... گفتن یه ویروسی رفته تو خونش!!... عزیزم
۲ هفته بستری بود

الان خوبه!

یکی شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:55 ب.ظ

نهال جان نگرانتم
کجایی پس؟
امیدوارم حال غزل جون خوب باشه

پرنسس جنی شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ب.ظ http://hastie.blogsky.com

نهال جان نیستی ؟ خوبی؟ غزل خوب شد؟ من نگرانتم عزیزم. یه خبر بده .

مستانه شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:49 ب.ظ

غزل خوبه نهال؟

mohamd شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:36 ق.ظ http://drbijanrabiei.com

این عمل من دکتره بیژن ربعی شیراز - دماغ ما رو نابود کرد
ادمین جان خواهشا پاک نکن
http://drbijanrabiei.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد